ویژه روز دانش آموز
سه‌شنبه, ۱۱ آبان ۱۳۹۵ ساعت ۱۳:۳۲
نمی گذاشت به بدرقه اش برویم. می گفت: «بعضی از بچه ها مادر ندارند، ناراحت می شوند!». حواسش خیلی جمع بود. چند بار به اش گفتم: «مادر! به اندازه ی کافی جبهه رفته ای، بمون و درست رو ادامه بده». قبول نکرد و دوباره رفت.
برای همکلاسی ام – دفتر پنجم؛ روایت


کتاب در یک نگاه

موضوع انشا: هر چه درباره ی جمله ی «مدرسه سنگر است» می دانید، بنویسید.

«به نام خدا و با سلام و درود به امام خمینی و رزمندگان غیور اسلام که در جبهه ها فداکاری می کنند انشای خود را آغاز می کنم: مدرسه سنگری است که ما دانش آموزان در آن درس می خوانیم. میز ما سنگر ما است قلم ما، تفنگ ما است و با نوشتن کلمه ی «مرگ بر صدام» تیری بر پشت ابرقدرت ها زدیم. وظیفه ی ما این است که به حرف های آموزگارمان گوش کنیم و درس بخوانیم. ما در مدرسه درس می خوانیم؛ امّا رزمندگان در جبهه درس ایمان و فدکاری می آموزند. آنها درس و کلاس و آرامش را به کنار گذاشتند و به جبهه های«جنوب و غرب رفته اند». در بعضی از جاها سرما و در بعضی جاها گرما را به جان می خرند. پس ما باید در پشت سنگر دوّم درس بخوانیم و با نمرات خوب قبول شویم.
ما خوب می دانیم که قدرت های بزرگ می خواهند ما بی سواد شویم و علم یاد نگیریم تا در آینده به سوی آنها دست دراز کنیم؛ امّا ما این را می دانیم و درس می خوانیم و تا دم مرگ، باید علم بیاموزیم. از قدیم گفته اند: «ز گهواره تا گور دانش بجوی» ما باید درس بخوانیم و برای جامعه مفید باشیم.»
دانش آموز شهید مهدی بابایی

شناسنامه کتاب
براای همکلاسی ام؛ خاطرات شهدای دانش آموز استان قم
جلد پنجم: روایت
مؤلف: علیرضا صداقت

ناشر: نشر هدی
چاپخانه: زیتون
طرح جلد و صفحه آرا: سیدمصطفی شفیعی (Ghadirnegar.ir)
نوبت و سال چاپ: دوم ـ اسفند ۹۴
شمارگان: ۲۰۰۰ جلد
قیمت: ۸۰۰۰۰ ریال
شابک: ۶-۸۰-۶۵۷۴-۶۰۰-۹۷۸

با مشارکت: کنگره شهدای دانش آموز اداره کل آموزش و پرورش ناحیه یک استان قم

مرکز پخش: قم، بلوار ۱۵ خرداد، ۱۸ متری سوم خرداد، ک ۱، پ ۴۵٫ تلفن: ۰۹۱۲۵۵۱۴۰۳۹٫
شماره حساب سیبا ۰۱۰۲۱۳۰۵۷۰۰۰۲ علی فلاح زاده ابرقویی
Email: HodaNashr1383@gmail.com
حق چاپ محفوظ است



مطالعه بخشی از کتاب
____ صفحات ۱۳۴ تا ۱۳۷ ______

دانش آموز شهید
مصطفی عباسی مقدم ـ ۱۸ ساله
دبیرستان آیت الله کاشانی ـ تاریخ شهادت: ۶۳/۱۲/۲۵




از همان کودکی آرام و سرشار از هوش و ذکاوت بود؛ به طوری که از ۵ سالگی مجوز ورود به دبستان را برایش گرفتیم.
در اوج انقلاب، هر شب به پشت بام خانه می رفت و با صدای بلند علیه رژیم طاغوت شعار سر می داد و روزها در تظاهرات پا به پای مردم حضوری فعال داشت.
اوقات فراغتی که پیدا می کرد، بلافاصله کتابی دست می گرفت و مشغول مطالعه می شد. در کنار درس و مدرسه، ۶ ماه هم مشغول تحصیل علوم حوزوی شد. مدیر حوزه به پدرش گفته بود که این پسر با این هوش سرشار آینده ی روشنی دارد. ۱۷ سالش که شد با تلاش فراوان و پول توجیبی های خودش و دوستانش، کتابخانه ای در محل ایجاد کردند و فرهنگ امانت دادن کتاب را در محله باب کردند.
با آغاز جنگ تحمیلی آرام و قرار نداشت. تمام ذهنش متوجه جبهه شده بود. یک روز از مدرسه ما را خواستند. وقتی رفتم گفتند: «این مصطفی، مصطفای همیشگی نیست؛ دیگر مثل قبل درسش رو نمی خونه و حواسش به درس و کلاس نیست!» فکر می کردند مشکلی در خانه پیش آمده که وقتی علت را از من جویا شدند، خود مصطفی گفت: «تقصیر خانواده ام نیست، من حواسم به جبهه است».
این قدر اصرار کرد تا با رفتنش به جبهه موافقت کردیم. وقتی از جبهه برمی گشت، دیگر شب ها روی رختخواب نمی خوابید. می گفت: «بچه ها توی جبهه با آن شرایط سخت در سنگر روی خاک و … می خوابند حالا من اینجا توی اتاق گرم و مفروش روی رختخواب بخوابم؟!» صبح هم که بیدار می شدم او را روی سجاده نماز و در حال دعا و نیایش با خدا می دیدم. گاه نیمه شب هم مشغول نمازشب می شد. هر چهارشنبه اگر در جبهه نبود، به مسجد مقدس جمکران می رفت و شب های جمعه هم سر مزار شهدا.
وقتی که یکی از دوستانش شهید می شد، با ناراحتی به خانه می آمد و می گفت: «مادر! تو دلت به رفتن من راضی نیست. اگر راضی بودی تا حالا من هم مثل بقیه دوستانم که جلوم شهید می شن، شهید شده بودم!».
دومین یا سومین بار اعزامش به جبهه بود که پدرش از او خواست که دیگر به جبهه نرود و خودش جای او را در جبهه بگیرد. اما مصطفی رو به پدرش کرد و گفت: «آخه شما کجا توان و انرژی من رو دارید؟! اگر برید فقط می تونید عهده دار بعضی امور مثل آب دادن به بچه ها و … بشید؛ اما من اسلحه به دست با دشمن می جنگم و تمام توانم رو در خط مقدم می ذارم. غیر از این، اگر شما برید و شهید بشید، چند نون خور برای دولت باقی می ذارید که باید هزینه ی زیادی صرف شان بشه. اون هم از بیت المال؛ اما اگر من شهید بشم خودم هستم و خودم. خرجی برای دولت ندارم».
ساده زیست بود. پدربزرگش برای او از سفر زیارت ساعتی سوغاتی آورده بود. مصطفی آن را در جیبش می گذاشت! وقتی ازش پرسیدم چرا ساعت ات را دست نمی کنی، جواب داد: «مادر! ساعت هم جزو زیورآلات هست دیگر، اگر هدف وقت شناسی باشه که اون رو از جیبم درمی آورم و با نگاه کردن به اش زمان رو می فهمم!».
عاشق شهادت بود. یک روز مقابلم نشست و گفت: «مادر! اگر دعا کنی زودتر شهید بشم، قول می دم روز قیامت در محضر حضرت زهرا شما رو شفاعت کنم!». همیشه می گفت: «مادر شهید بودن افتخار است. ببینید بعضی از این جوانان خلاف کار رو می گیرند و اعدام می کنند، پدر و مادرشون چقدر احساس خفت و خواری می کنند؛ اما پدر و مادر شهید همیشه سربلند و آبرومند می مانند».
چهار بار به جبهه رفت و برگشت و هر بار که می آمد رو به من می گفت: «مادر! به خاطر اسم خوب، شیر پاک و زحماتی که در این سال ها برام کشیدی، ممنونم؛ من هیچ کاری برای شما نکردم».
آخرین باری که به جبهه رفت، دل شوره ی عجیبی داشتم. از ما خواست تا مثل همیشه نباشیم، دنبالش نرویم. اصرار کرد که جلوی همسایه ها بدرقه اش نکنیم و کاسه آبی پشت سرش نپاشیم. اما من تا انتهای کوچه مصطفی را با چشم دنبال کردم و خودش هم مدام برمی گشت و مرا نگاه می کرد.
آن زمان کارت هایی که برای رزمندگان صادر می شد، مشخص بود و مدت اقامت شان در جبهه هم تعیین شده بود؛ مثلاً سه ماهه، شش ماهه. اما مصطفی در اعزام آخرش مدام می گفت: «من این بار فقط یه ماه تو جبهه می مونم!». ما از این حرفش تعجب می کردیم. ۲۵ بهمن رفت و دقیقاً ۲۵ اسفند ماه سال ۶۳ شهید شد؛ یعنی درست یک ماه طول کشید. بعدها فهمیدیم که کارت مصطفی سه ماه بوده است.
همیشه از من می خواست که دعا کنم در خط مقدم شهید شود. می گفت: «مادر! دعا کن مفقود الاثر و یا اسیر نشم؛ چرا که می ترسم طاقت نیارید و اجرتون از بین بره!»
هم رزمانش می گفتند: «نمی دونیم چه حکمتی بود که درست چند دقیقه بعد از عقب کشیدن پیکر مصطفی، همان جا تحت محاصره ی عراقی ها درآمد!».
راوی مادر شهید


دانش آموز شهید
احمد غفاریان ـ ۲۳ ساله
تاریخ شهادت: ۶۴/۵/۲۴



نمی گذاشت به بدرقه اش برویم. می گفت: «بعضی از بچه ها مادر ندارند، ناراحت می شوند!». حواسش خیلی جمع بود. چند بار به اش گفتم: «مادر! به اندازه ی کافی جبهه رفته ای، بمون و درست رو ادامه بده». قبول نکرد و دوباره رفت.
مادر شهید
پسر کم حرف و سر به زیری بود. جمکران رفتنش ترک نمی شد. هر وقت با هم از جمکران برمی گشتیم، چشمانش از گریه قرمز شده بود.
با آن که افتاده حال بود؛ اما پسر شجاعی بود. با برانکارد مجروحان را با هم جابه جا می کردیم. چند بار دیدم که دست هایش در اثر برخورد با کناره های دیوار خونی شده است. گفتم: «دیگه بسه!» گفت: «اگر ما این کار رو نکنیم، کس دیگه ای نیست که اون رو انجام بده!». کارهای سخت را بدون این کسی به اش گفته باشد، انجام می داد. نترس بود و به همین خاطر فرمانده های گردان او را به عنوان پیک گردان دم دست شان می آوردند. احمد هر کجا بود به عنوان پیک گردان معروف بود.
راوی دوست و هم رزم شهید

دانش آموز شهید
اسدالله فرحناک ـ ۲۰ ساله
دبیرستان صدوق ـ تاریخ شهادت: ۶۵/۴/۱۰



عملیات کربلای یک در دهم تیرماه سال ۶۵ انجام شد. هوا گرم و طاقت فرسا بود. بچه هایی که در این عملیات شرکت کردند، می دانند تشنگی، چقدر آزاردهنده بود. تعدادی از رزمنده ها شب عملیات بعد از مجروح شدن بین شیارها و صخره ها راه را گم کرده بودند و تعدادی از آنها هم بر اثر تشنگی به شهادت رسیدند.
اسدالله فرحناک، بسیجی ای با صفا و معنویت و شوخ طبع بود. بچه ها علاقه خاصی به او داشتند. اسدالله نیز به همراه چهار نفر دیگر گم شده بود. بچه ها مجروح شده و می دانستند دست و پنجه نرم کردن با تشنگی چقدر سخت است. همه بسیج شدند و دنبال گمشده ها گشتند.
حاج احمد فتوحی، نقل می کرد که با تلاش بچه ها پیکر چهار رزمنده ای که با اسدالله بودند پیدا شد؛ اما از خودش خبری نبود. وقتی به مواضع خود برگشتیم، همه سراغ او را می گرفتند. نماز مغرب و عشا را که خواندیم، بچه ها با حالتی خاص شروع به خواندن دعای کمیل کردند. دل ها شکسته و غمگین بود. یکی از بچه های تعاون که به دنبال اسدالله رفته بود، وسط دعا خوابش برد. خواب اسدالله را دید که با همان شوخ طبعی همیشگی اش به او می گفت: «تا بالای سر من اومدید، اون چهار شهید رو بردید و من رو جا گذاشتید؟! ناراحت نباشید. به همان نقطه برید. یک بوته بزرگ تیغ می بینید. پشت اون شیاری است. پیکر من رو اونجا پیدا می کنید!». از خواب که پرید، همراه چند نفر به همان نشانی رفت و پیکر شهید اسدالله فرحناک را با خود آورد.
راوی احمد محلوجیان


برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده