شهید علی ابوالقاسمی
سه‌شنبه, ۱۱ مهر ۱۳۹۶ ساعت ۱۴:۱۴
شهید علی ابوالقاسمی فرزند حسن در سال 1344 در شهر مقدس قم چشم به جهان گشود. او در تاریخ 60/7/5در منطقه جنوب کوت شیخ خونین شهر به فیض عظیم شهادت نائل آمد.

دفاع از اسلام؛ دفاع از ناموس

علی سه چهار بار آمد و نامه داد.  سری اولی که رفت به جبهه در نامه گفت جنگ جنگ است من گفتم الان 4 ماه ست که رفته­اید بیاید ببینیم. گفت پدر رفته مکه و ما نیز اینجا باید از سرزمین خود دفاع کنیم و فقط در نامه آخرش نوشته بود که احتمالاً شهید بشوند. جنگ جنگ است اگر من شهید شدم اسم بچه­ام اگر دختر بود زینب و اگر پسر بود حسین و به روش حسین (ع) برود.

 

ما  اینجا همه چیز داریم

مادر شهید از فرزند کوچکترش علی حسین می­گوید. بعد از شهادت برادرش مدام از جنگ و شهادت حرف می­زد. با همان سن کمش به پدرش می­گفت اجازه بدهید که به جبهه بروم. پدرش به او می­گفتند تو 16 سال بیشتر نداری. یک روز از سپاه به خانه ما آمدند و گفتند شما علی ابوالقاسمی؟ دارید علی برای اعزام به جبهه اسم نوشته می­خواهیم بدانیم که شما اجازه رفتن به او می­دهید. گفتم ما برای اسلام چیزی نداریم که بدهیم اگر جوانها نروند پس چه کسانی دفاع کنند از این انقلاب؟ مگر ام لیلا تمام فرزندانش را در راه خدا نداد؟ مگر حضرت امام حسین و حضرت ابوالفضل جانش را فدا نکردند. آنها گفتند حالا شما راضی هستید و اختیار با خود اوست.

 

5/2 ماهی بود مرخصی گرفته بود آمد خانه. پدرش بهش گفت مگر قرار نبود سه ماه تمام شود بعد بیایی 15 روز بهش مرخصی داده بودند که 5 روز بیشتر نماند. پدرش از او پرسید بنی صدر به جبهه آمده بود او گفت بنی صدر مملکت دار نیست. پدرش به او گفت این حرف نزن تو بچه ­سال هستی. او ادامه داد فکر می­کنی بنی صدر برای مملکت کار می­کند می­گوید بزارید دشمن بیاید در مملکت بعداً یکاری می­کنیم به ما اسلحه نمی­دهند. پدرش به او گفت پیش کسی چیزی نگو با آن سن کمش انگار خیلی چیز می­فهمید. مغز متفکری داشت.

پدرش خواب دیده بود بهش گفته بودند قربانی نمی­خواهد بدهی تو قربانی داری ناگهان از خواب پریده بود. بعد از این قضیه زنگ زده بودند به رئیس کاروان سفر حج که علی ابوالقاسمی شهید شده است. پدرش اگر امکان داره برگردانیدش. رئیس کاروان گفته بود که اتفاقاً عید قربان نزدیک است ما او را راهیش می­کنیم. عید قربان فرا رسید. آمدند در خانه گفتند علی قاسمی دارید شما مادرش هستید چیزی نیست فقط دو عکس می­خواهیم به آنها گفتم اگر علی شهید شده به من بگویید گفتند نه گفتم خودم خوابش دیدم که پارچه سبزی دور گردنش بود و سوار اسب سفیدی هر چی بهش گفتم بیا بریم در خانه یک چیزی بخور به من گفت ما اینجا همه چیز داریم گفت که پسر بزرگترم را صدا کنم. به آنها گفتم که مرا گول نزنید من دل دارم. دیدم دارند با هم رمزی صحبت می­کنند دستم زدم رو شانه پسرم گفتم علی شهیده خودم دیشب خوابش دیدم. شروع کرد گریه کردن گفتم مامان گریه نکن امام گفته گریه نکنید تا دشمن شاد نشود. همه همسایه­ها خبر داشتند بیرون از خانه گل درست کرده بودند. خواستم از خانه بروم بیرون پسرم گفت در خانه بمان شاید زنگ بزنند. نامه از علی بخواند خودش عکس و شناسنامه را برداشت و رفت بیرون از خانه. وقتی همه فامیل خبردار شدند آمدند خانه ما شروع کردند به گریه و زاری گفتم گریه نکنید ما باید دشمن سرکوب کنیم. رفتیم بهشت معصومه دیدم چه خبره از جمعیت. شخصی بود به نام مهدی قصاب تا منو دید گفت مادرش برای چی آوردید؟ گفتم چرا نیایم آمدم ببینمش تبریک بهش بگم به این جوانا بگم از این بچه­ها یاد بگیرند نمانند بروند جبهه­ها را پر کنند. جنازه­ها را آوردند روی کردم به شهید گفتم شهادتت مبارک خوشا به حالت به آرزویت رسیدی سر جنازه را گرفتم به من گفتند حاج خانم خیلی دل داری گفتم اینو بگو ما باید از حضرت زینب صبر را یاد بگیریم.

 

علی کوچولو

به دیدار آقای حسن ابوالقاسمی پدر شهید علی ابوالقاسمی رفتیم و از ایشان درخواست کردیم در مورد فرزندشان برایمان بگویند. ایشان نیز با ذکر این نکته که من پدر علی هستم و اگر چیزی از خصوصیات فرزندم بگوید دلیل بر احساس پدرگونه باشد. بنابراین چیز زیادی از ایشان نمی­گویم باید خصوصیات خوب حسین را از دیگران بپرسید.

از ایشان چنین گفتند:

علی همیشه پسری فعال بود بسیار درس­خوان. علی همیشه اهل مطالعه بود. و در تمام جلسات قرآن شرکت می­کرد. آنقدر زیبا قرآن می­خواند که کم­تر وقتی بود که از تلفظ علی غلط گرفته شود. در تمام فعالیت­های دوران انقلاب هم شرکت داشت خصوصاً در راهپیمایی­ها.

خیلی کتاب خواندن را دوست داشت. همه کتابی که به دست ایشان می­رسید با دقت و حوصله­ای فوراً می­خواند.

گاهی که یک کتاب خیلی قطوری به ایشان می­دادند علی آن را در عرض 3 یا 2 روز می­خواند. حتی شب­ها که زیر کرسی استراحت می­کرد با خودش کتاب را می­برد زیر لحاف و با چراغ قوه مشغول به خواندن کتاب می­شد.

در هنگام انقلاب هم خیلی فعال بود. با آنکه سن کمی داشت گاهی به ایشان می­گفتم: علی جان نرو تو سن کمی داری برایت مشکل درست می­شود. ولی علی توجهی نمی­کرد و می­رفت. حتی اگر شده از روی دیوار خانه به پائین می­پرید و می­رفت.

یک شب از بالای دیوار پائین پرید و رفت. نیمه­های شب بود که زنگ زد به خانه و گفت که در منطقه دورشهر در یک خانه مخفی شده و نمی­تواند بیاید. و من به ایشان گفتم: علی به تو گفتم نرو. به دردسر می­افتی. و او هیچ نگفت فقط خندید. همان شب ساعت 1 صبح بود که به خانه آمد و معلوم شد از دست گاردی­ها فرار کرده است. وقتی هم که خواست به جبهه برود، نیز به ایشان می­گفتم که شما کوچک هستی. برادران دیگر شما هم در جنگ هستند. شما دیگر نروید. ولی ایشان وظیفه خود می­دانست که به منطقه برود و رفت و شهید شد.

صبح کارخانه بود و می­خواست برود بیرون گفتم بابا مواظب خودت باش رفت روبروی خیابان چهارمردان دید یک نفر را در ماشین کماندوها می­زند مامورها داد و بیداد می­کند که مامور که چرا آن را می­زند رفت و دید که کسی پشت سرش است که بیایند بگیرند. فرار می­کند رفت و در شهرداری خلاصه یک دفعه رفت داخل شهرداری و یک تیر به پایش می­خورد و فرار می­کند و به یک حراجی می رود تا از آن طرف فرار کند. رفت به طرف یک هواکش آنها می­آیند و پیدا نمی­کنند و خلاصه کاسب­ها لباس حسین را عوض می­کنند و از جلوی شهرداری به طرف میدان مطهری و سپس به خانه می­آید. خطر بزرگی بود که اگر گرفته بودند دیگر... و دیگر آنکه شهادت قسمتش بود تا مرگ در آن روز.

منبع: اسناد و مدارک موجود در بنیاد شهید و امور ایثارگران استان قم

 

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده