خاطرات مدافعان حرم
شب سال نو با آن تعداد، خانواده هایی که پیکر شهیدشان بازگشته بود مهمان بیت رهبری بودیم. نه ماه از شهادت آقا عبدالله می گ ذشت. از بازرسی های متعدد گذشتیم و چند دقیقه ای مانده به اذان مغرب وارد سالن بزرگ بیت رهبری شدیم.
سِرّ سَر/ شهید عبدالله اسکندری

شب سال نو با آن تعداد، خانواده هایی که پیکر شهیدشان بازگشته بود مهمان بیت رهبری بودیم. نه ماه از شهادت آقا عبدالله می گ ذشت. از بازرسی های متعدد گذشتیم و چند دقیقه ای مانده به اذان مغرب وارد سالن بزرگ بیت رهبری شدیم.

یک طرف سالن آقایان صف جماعت بستند. طرف دیگر مادران و فرزندان و همسران به صف ایستادند. همه بستگان نزدیک شهدا بودند. ورود حضرت آقا از کنار صف ما بود. آقا را دیدیم که سلام کردند و رفتند تا در جایگاه امام جماعت بایستند. نمازی که امامش رهبرم بود بسیار به دلم نشست و حرف هایی که بعد از آن برای قلب دلتنگ همه ما آرامش خاطر بود و در یادم ماندگار شد.

مانده بود حرف های دل من به آقا.

بی فاصله با خانم ها نشسته بودیم؛ چهار زانو، مثل خانه خودمان. هیچ تشریفاتی در کار نبود. دقایق پایانی هر خانواده ای چند دقیقه ای با آقا صحبت می کرد و اگر خواسته ای داشت مطرح می کرد. اسم و دخترها و علیرضا را در گروه سوم صدا کردند.

هیبت حضرت آقا ادب حضور را سخت تر می کرد. پیش رفتم. سلام و علیک گرمی کردند. روی علیرضا را چند بار بوسیدند. زهرا پیش دستی کرد و چفیه حضرت آقا را بریا تبرک خواست. صبر کردم تا بچه ها حرف هایشان تمام شود. نوبت که به من رسید، می دانستم چه می خواهم بگویم، ولی وقتی آقا را از آن چیزی که همیشه از تلویزیون تماشا می کردم نورانی تر و با ابهت تر دیدمف رشته افکارم گسست. همه توانم را جمع کردم.

دو هفته بعد از شهادت حاج آقا اسکندری رایزنی هایی با سفارت ترکیه شد که پیکر شهید رو در ازای مبلغی یا آزاد کردن اسرای تکفیری پس بگیریم. آقا علیرضا و دختر خانم ها قبول نکردند با اینکه دلتنگ پدرشون هستند، اما گفتند این کار خلاف راهیست که پدرمون درش قدم گذاشته.

آقا بعد از سکوتی که برای شنیدن حرف هایم کردند، لبخند پدرانه ای که روی لب هایشان نشست، رو کردند به علیرضا: «آفرین به این استقامت و به این روحیه، به این ترتیب بزرگ منشانه. احسنت به شما. اجر شما با حضرت زینب و با خود شهدا.

نوروز نود و سه بی حاج عبدالله شروع شد. جای خالی اش در جای جای خانه احساس می شد. هر سال شیرینی خانگیمان با دست پخت حاج عبدالله به راه بود. عطر حضورش را کم داشتم. منتظر بودم به خوابم بیاید. وقتی آمد پرسیدم: به من بگید چی بهتون گذشت؟ چی سرتون اومد؟ اگر الان هم نگید مجبورتون می کنم هر بار به خوابم اومدید ازتون همین رو می پرسم.

گفت:  «وبشرالصابرین. و بشرالصابرین.»

منبع: مدافعان حرم/ سِِِر سَر، شهید عبدالله اسکندری/ افروز مهدیان/1396

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده