پاسخ جالب توجه شهید محمد اصلی در برابر نگرانی های مادرش؛
شهید محمدرضا اصلی یکی از شهدای والامقام خط شکن در دوران دفاع مقدس و از دیار شهید پرور شهرستان سنقر در استان کرمانشاه است که در سال 1362 و در عنفوان جوانی به درجه رفیع شهادت نایل آمد.در زندگی این شهید نکات و ظرافت های فراوانی ملموس است که خواندنش برای مخاطبان ارجمند به یقین جالب خواهد بود.
کفن بنما بهرتنم، مادرم مگر عزیز تر از علی اکبرم

برهمین اساس در ادامه خبرنگار نوید شاهد کرمانشاه با خانم ملوس حاصلی- مادر این شهید- برای بیان بخش کوچکی از خاطرات، از تولد، زندگی، منش و رفتارها و آرزوهای این شهید والامقام به گفت و گو  پرداخته است که به شما تقدیم می شود.
* از تولد و دوران نوجوانی شهیدحاصلی بگویید ؟
شهید اولین فرزند من بود پدر شهید کشاورزی می کرد در شهرستان سنقر زندگی می کردیم زندگی متوسطی داشتیم اما باصفا و صمیمی زندگی می کردیم . تا اینکه پسرم به دنیا آمد و اسم او را محمدرضا گذاشتیم.
یک اتاق کوچک داشتیم یک دست لباس برایش دوخته بودم آن اتاق کوچک حکم بهشت را برایم داشت بچه هایم را در این اتاق کوچک به دنیا آورده و بزرگ کردم.
*از محمدرضا بگویید ؟ چقدر او دوست داشتید ؟
به اندازه دنیا او را دوست داشتم همیشه نگران محمدرضا بودم. وقتی محمدرضا 18 ساله شد همه بچه هایم قد و نیم قد شده بودند.شهید تحصیلات خود را در شهرستان سنقر آغاز کرد از مدرسه می آمد نان و پنیر می خورد کمی درس می خواند و سپس به پدرش در کار کشاورزی کمک می کرد و هر دو غروب  از سر کار برمی گشتند.
انقلاب شروع شد محمدرضا یک شب به خانه آمد دیدم که  ناراحت است از پدرش پرسیدم چه شده است ؟ گفت: قم و تهران شلوغ شده رهبر(امام( ره)) را تبعید کردند. بعد از سه ماه راهپیمایی ها شروع شد و از روز اول همه ما در راهپیمایی ها شرکت کردیم. بعد از آن انقلاب پیروز شد تا اینکه صدام لعنتی به ایران حمله کرد پدر شهید عضو بسیج بود و بعد از آنکه محمد متوجه شد که برای اعزام به جبهه بچه ها هم می توانند عضو بسیج شوند به همراه یکی از دوستانش به سرعت برای ثبت نام اقدام کردند و بعداز دو سه ماه آموزش دید و بعد به جبهه اعزام شد.
شهید و دوستش سه سال تمام در جبهه ها بودند بعضی وقت ها می آمد به او خیره می شدم و او را نگاه می کردم آن روزکه وارد بسیج  شد می دانستم شهید می شود. گفتم خدایا من از کوچکی نگران محمد بوده ام. هر وقت که نگران می شدم و به او می گفتم محمد جان ممکن است برای تو اتفاقی بیافتد، جواب می داد: کفن بنما بهرتنم، مادرم مگر عزیز تر از علی اکبرم.
خودم می دانستم فدای علی اکبر می شود. او برای من مانند یک امانت از خدا بود. محمدرضا، وقتی دوباره می دید نگرانی هایم را تکرار می کنم می گفت: مادر بچه هایی کنار من شهید می شوند که من به پایشان نمی رسم. تو انقلاب کردی از اولین نفراتی بودی که پرچم را در شهر سنقر به دست گرفتی، چطور می گویی نرو مادرم!.
می گفتم محمدرضا جان سه ساله رفتی. تا اینکه یکبار به او گفتم اگرعراقی ها آمدند تسلیم عراقی ها شو باز هم امیدی هست. برگشت گفت مادر جان ما باید به عراقی ها جان بدهیم نه تسلیم بشویم .
*از محمدرضا و علاقه هایش بگویید.
شهید اهل ورزش باستانی بود و همراه پدرش زورخانه می رفت. او تا کلاس هشت درس خواند. با مصیبت بزرگ شدند اما خوشا به آن روزها چون تا پدرش گفت برو بسیج با اشتیاق رفت خوشا به غیرتشان او همیشه من را نصیحت می کرد و می گفت مادر جان انقلاب کردی و تا هر زمان که جنگ باشد برای حفظ انقلاب باید بچه هایت را  به جنگ بفرستی..
محمدرضا با همه خوب و خیلی مهربان بود یک قرآن در طاقچه داشتیم همیشه بعداز نماز قرآن را می آورد یک یا دو سوره می خواند . یک روز دیدم چیزی از داخل لباسش بیرون آورد و لای قرآن گذاشت.گفت مادر تو را قسمت می دهم، دست به این قرآن که داخلش چیزی گذاشتم نمی زنی تا موقع اش برسد. می دانستم وصیت نامه اش است آن روز که شهید شد گفتم  آن قرآن را بیاورید چون من را قسم داده شما بیاورید. دیدم همان عکس و وصیت نامه اش بود. وصیت را درآوردند، نوشته بود؛ مادر جان مواظب خودت و پدرم باشید و 10 بار تکرار کرده بود که امام را تنها نگذارید به برادرانم بگو امام را تنها نگذارید مادرجان همیشه غم خوار انقلاب هستید. انقلاب را تنها نگذارید.
* خاطره ای از آخرین دیدار با شهید دارید؟
محمدرضا به مناطق جنگی بازی دراز، چنگوله و مهران و اعزام شد که در مهران به شهادت رسید.
یکبار که چهار روز مانده بود که دموکرات ها به کردستان حمله کنند برای مرخصی آماده بود. گفت مادر جان امروز غذای مخصوص درست می کنی من با یکی از دوستانم ( شهید غلامرضا صورتی) به خانه می آیم. یک یادگاری درست کن گفتم چه درست کنم؟ کاچی با بلغوره درست کردم. بعد از نماز آمدند لباس هایشان و قمقه و وسایلشان را کنار گذاشتن و نشستند گفت آن کاچی که گفته بودم درست کردی ؟ گفتم اره عزیزم غذا را آماده کردم و در سینی با کشک و روغن حیوانی به آنها دادم و بعد زیر کرسی  نشستند. غذا را آوردم و مقابلشان گذاشتم، دوتایی شروع به خوردن کردند، محمدرضا می خورد و به شوخی می گفت: غلامرضا بخور این را توی بهشت هم نمی دهند، آنجا خبری از کاچی ها نیست تو بهشت سیب می دهند کاچی نمی دهند. بخور آخرین غذایی است که می خوریم. خلاصه خوردن و آماده رفتن شدند آن روز به جبهه چنگوله اعزام شدند.با دیدن این صحنه به خودم می گفتم محمد رفت و دیگر برنمی گردد. 15 روز تمام خبری از او نبود هر روز می گفتم الان از محمدرضا خبری می آید بلند شدم و به مخابرات رفتم تا تماس بگیرم که چشمم به یکی از دوستانش افتاد به او رسیدم گفتم مگر تو با محمدرضا نبودی چطور آمدی؟، گفت: همه را با قایق اعزام کردند اما من برگشتم، به محمدرضا گفتم این بار خطرناک است،  بیا برگردیم اما او رفت و من برگشتم که بعداز 15 روز آمدند و در تاریخ 28 بهمن 1362 خبر شهادتش را به من دادند.
خواب دیدم محمد یک دست لباس زیبا پوشیده اما از سرش آب می چکد و یک دسته گل غنچه به دستم  داد.گفت: مادر جان برو خانه و ناراحتی نکن یکباره از خواب بیدار شدم با ناراحتی به بقیه گفتم:الان محمد در خواب یک دسته گل به من داد، مطمنم محمدشهید شده است!.
یکی از برادران سپاهی برایم تعریف کرد که محمد اولین و کوچکترین بسیجی خط شکن بود.همیشه به او می گفتیم محمد خط شکنی را قبول نکن اما خودش قبول کرد.
انتهای پیام
تهیه و تنظیم گفت و گو : شهرزاد سهیلی
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده