سردار شهید حاج حسن شوکت پور مردی که رحلت امام را تاب نیاورد
جواب داد:‌رسول خيلي دلم مي‌خواهد استراحت كنم ولي نمي‌شود. بدون اين كه بخواهم در زندگي براي عده‌اي تكيه گاه شده‌ام. مي‌ترسم من بيفتم آنها هم بيفتند. مجبورم تا آخرين لحظه‌اي كه زنده‌ام سر پا بايستم. بعد هم رسول جان! خدا يك برگ مأموريت به ما داده كه باشيم. وقتي هم برگ مرخصي را داد كه خوب مي‌رويم
مأموریت خداوند به شهید حسن شوکت پور
به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید حسن شوکت‌پور» پانزدهم آذرماه ۱۳۳۱ در شهرستان سمنان و در شب شهادت امام حسن مجتبی(ع) در خانواده‌ای مذهبی و متدین دیده به جهان گشود. او تحصیلات ابتدایی را در سمنان گذراند و پس از آن به همراه خانواده به روستای «درجزین» از توابع سمنان مهاجرت کرد. او با وجود کمی سن به مجالس مذهبی و تحصیل علوم دینی علاقمند بود. پس از پیروزی انقلاب از سوی دفتر عمران حضرت امام خمینی (ره) به کردستان رفت و در آنجا به فعالیت‌های عمرانی و سازندگی مشغول شد. پس از آن مدتی با واحد فرهنگی حزب جمهوری اسلامی همکاری کرده و به افشای جنایات گروهک منافقین در کردستان پرداخت. در جریان آمد و شد وی به محافل و مجالس مذهبی با شخصیت آسمانی و ملکوتی امام راحل خمینی بزرگ آشنا شد. این آشنایی روح تشنه او را در مسیر مبارزه علیه حکومت  ستم شاهی قرارداد.
 
در سال ۱۳۵۳ در یکی از  مدارس منطقه نظام آباد  تهران به همراه تعدادی دیگر از مبارزان مسلمان به فعالیت‌های فرهنگی علیه رژیم شاه و با تهیه و توزیع کاریکاتور و نوشته‌های متناسب با فضای سیاسی اجتماعی آن زمان به امر بیداری و روشنگری مردم خصوصا قشر دانش آموزان کشور پرداخت. او بعد از مدتی در کارخانه خودرو سازی مزدا استخدام شد. در این کارخانه به علت اعلام انزجار و مخالفت با حضور نا سالم عوامل  بیگانه مورد تعقیب ساواک قرار گرفت.  
او با تلاش شبانه روزی تا پیروزی کامل انقلاب  و محو حکومت منحوس پهلوی از متن میهن اسلامی به فعالیت خود ادامه داد. با آغاز جنگ و نیاز جبهه‌های نبرد  به نیرو‌های کیفی انقلاب شهید شوکت پور فعالیت در استانداری را رها کرده به خیل سبزپوشان سپاه پاسداران انقلاب اسلامی پیوست. با شروع جنگ به عضویت رسمی سپاه پاسداران درآمد و در بیشتر عملیات‌ها شرکت کرد. وی به عنوان یکی از بهترین مسیولین تدارکات  جنگ منشا خدمات بسیار ارزشمندی در ساماندهی و پیشبرد لجستیک مناطق جنگی شد.
 
مسئولیت لجستیک قرارگاه حمزه و لشکر ۱۴ امام حسین را تا عملیات پیروزمند والفجر ۸ در مناطق محتلف جنگی به عهده داشت او به دلیل توانایی‌های بسیاری که داشت به عنوان مسئول تدارکات قرارگاه حمزه سیدالشهدا (ع) منصوب شد تا اینکه  سرانجام در گرماگرم عملیات والفجر ۸ در فاو از ناحیه کمر بر اثر اثابت ترکش توپ قطع نخاع شد و تا پایان عمر گرانقدرش قهرا مجبور به استفاده از صندلی چرخدار گردید.
 
آن شهید عزیز مدتی را در بیمارستان بستری بود، اما عشق حضور در کنار رزمندگان اسلام او ر با همان صندلی چرخدار به مناطق عملیاتی کشد و تا پایان جنگ در کنار سرداران و فرماندهان جنگ  و فرماندهان جنگ به وظیفه خطیر دفاع از اسلام پرداخت با پایان جنگ به سمت فرماندهی لجستیک نیروی مقاومت و جانشین فرماندهی آماد نیروی زمینی سپاه منصوب شد. آن شهید عزیز به رقم معلولیت جسمی شدید همه روزه صبح زود با صندلی چرخدار در محل خدمت خود در فرماندهی آماد حاضر می‌شد و تا دیروقت به رفع و فتق امور حوزه فرماندهی خویش می‌پرداخت.
 
اما سرانجام این کوه صبرو استقامت و این مجاهد نستوه را اندوه شدید ارتحال پیر و مرادش از پای انداخت. خبر جانگداز رحلت امام تاب و توانش را ربود، پس از درگذشت امام بار‌ها و بار‌ها اعلام کرد که پس از رحلت آن  روح بلند دیگر ادامه زندگی برایم قابل تحمل نیست. این عاشق صادق و پیرو راستین خط سرخ علوی در حالی که بیش از دو ماه از رحلت عاشقان و عارفان نگذشته بود بر اثر عفونت شدید کلیه، در بیست و نهم مرداد ۱۳۶۸ دارفانی را وداع گفته و به خیل شهیدان انقلاب پیوست.
مأموریت خداوند به شهید حسن شوکت پور

 

یادداشتی از مرحوم رسول ملاقلی‌پور در وصف شهید

 

چند روز به عید مانده بود. حسن شوکت‌پور تلفن کرد و خواست که به منطقه بروم. وقتی می‌گفت بیا، می‌فهمیدم که عملیاتی در پیش است و نباید سؤال و جواب اضافه بکنم. با حسن در همین حوزه هنری آشنا شدم.

آن وقت‌ها تازه حوزه سروسامانی گرفته بود. در گوشه‌ای از حیاط تدارکاتی هم برای جبهه می‌شد. او وسایل و امکاناتی که برای جبهه می‌گرفت در گوشه و کنار حوزه انبار می‌کرد و هر وقت لازم بود به جبهه می‌فرستاد. من هم چند بار همراه دوستان دیگر حوزه با حسن به منطقه رفته و آمده بودم. در همین سفر‌ها بود که دوستی من و حسن ریشه گرفت.

بعد از تلفن حسن با یکی از دوستان به اهواز آمدم. می‌دانستم محل استقرارش کجاست. یک جاده خاکی بود که جهاد بالای شوش دانیال زده بود که مشرف می‌شد به دشت عباس. مقر حسن همانجا بود.

بهار خوزستان رسیده بود. دشت عباس را نمی‌دانم دیده‌اید یا نه؟ در بهار واقعا زیبا می‌شود. تمام دشت را گل‌های وحشی یک دست می‌پوشاند. آدم از دیدن این مناظر آن هم در دل جنگ سیر نمی‌شد.

حسن را همانجا دیدم. به من سفارش کرد در یکی از سنگر‌ها بمانم و وقتی عملیات شروع شد خودم را به خط برسانم. به حسن گفتم: حسن آقا این دوربین سوپر هشتی که من دارم شب فیلمبرداری نمی‌کند. جواب داد: فیلمبرداری می‌کند یا نمی‌کند باید همان جا که گفتم بمانی! من هم چاره‌ای جز اطاعت نداشتم. سنگری که بود، سنگر فرماندهی شهید حسین خرازی بود. چند ساعتی را آنجا ماندم دیدم خبری نیست. آمدم به چادری که بالای تپه بود و نشستم کنار تعدادی از بچه‌های رزمنده. حرف‌های دوستانه زدیم و بعد هم هر کدام شروع کردند به نوشتن وصیت‌نامه.

من هم نوشتم: بسم‌الله الرحمن الرحیم و بقیه مطالب.

به نیمه نوشتن رسیده بودم که با خودم گفتم: رسول این تو بمیری از تو آن تو بمیری‌ها نیست و پاره کردم. برای اینکه نمی‌خواستم شهید بشوم. فهمیدم که بوی عملیات می‌آید. از نقل و انتقالاتی که صورت می‌گرفت متوجه قضیه شده بودم. آن چند رزمنده وصیت‌نامه‌های شان را نوشتند و در جای‌شان دراز کشیدند تا موقعیت که خبرشان کنند. یادم آمد که حسن آقا گفته بود:‌رسول مبادا بخوابی‌ها. بیدار می‌مانی و از کنار سنگر خرازی هم تکان نمی‌خوری. ولی من خوابیدم. آن هم یک خواب شیرین، اما با صدای یک انفجار از خواب پریدم. دور و برم را نگاه کردم. هیچ کس تو چادر نبود. همه رفته بودند عملیات. از چادر بیرون آمدم و از بالای تپه دیدم که حجم آتش از دو طرف خیلی زیاد است.

با خود گفتم: رسول وای به حالت اگر حسن آقا تو را ببیند. او همیشه به من سفارش می‌کرد؛ رسول این قدر نخواب؛ نظم یادبگیر؛ مثل بچه‌های دیگر باش؛ ببین چطور می‌آیند و از کوچک و بزرگ هر کاری که از دستشان بر می‌آید می‌کنند. آنان نظم دارند. از استراحت خودشان می‌زنند، تو هم هیچ فرقی با آنان نداری. بی خود هم ادای هنرمندان را برای من در نیاور.

دوربین را برداشتم و رفتم به طرف توالت صحرایی که در سینه‌کش تپه بچه‌ها با دیرک و گونی درستش کرده بودند. تو توالت بودم و با خودم فکر می‌کردم که چطور باید بروم به خط مقدم و از آن مهم‌تر جواب حسن آقا را چه بدهم که یک دفعه صدای انفجاری در کنار توالت بلند شد و بعد از لحظه‌ای گونی‌های توالت آتش گرفت. من هم با همان حال از توالت پریدم بیرون و همین طور جیغ و داد می‌کردم و در بیابان می‌دویدم. خوبشختانه کسی آن دور و بر نبود. حالم که کمی جا آمد، آمدم روی جاده خاکی تا بلکه با وسیله‌ای خودم را به خط برسانم. از دور دیدم یک وانت می‌آید. خدا خدا می‌کردم چشمم به حسن آقا نیفتد، اگر یک حرف هم به من می‌زد برایم بس بود. هنوز سپیده نزده بود. من هم وقتی از مستراح بیرون پریده بودم و داد و فریاد کرده بودم حواسم بود که نماز نخوانده‌ام. تند و تند نماز صبح را خواندم و آمدم روی جاده.

در همان تاریک و رونش هوا شبح یک وانت را دیدم. خوشحال شدم و پریدم جلو وانت که نه دار!

وانت با گرد و خاک زیاد ایستاد و من هم بدون معطلی پریدم بالا. راننده رزمنده‌ای بود که سر و صورتش پر از خاک بود واز این عینک‌هایی که موتور سوار‌ها می‌زنند به چشم داشت. در ضمن وانت سقف هم نداشت. به راننده گفتم: داداش قربونت منو برسون خط!

راننده ساکت فقط نگاهم می‌کرد. از جایش تکان هم نمی‌خورد. دوباره جمله‌ام را تکرار کردم. این بار دستش بالا آمد و آرام عینک را کشید و گذاشت روی پیشانی‌اش. دیدم‌ای داد و بیداد خود حسن آقا است! توی چشمام نگاه کرد و گفت: تو خجالت نمی‌کشی؟

جواب دادم: واسه چی؟ خودم را زدم به آن را که مثلا اتفاقی نیفتاده است. گفتم: چیزی نشده فقط یک توالت صحرایی آتش گرفته که من هم آن را آتش نزدم!

دوباره گفت: راستی راستی خجالت نمی‌کشی؟ این دفعه صدایم را کمی بلند‌تر کردم: واسه چی حسن آقا من که کاری نکردم.

گفت: تو چطور توانستی با خیال راحت تا صبح بخوابی. می‌دانی چه تعداد از بچه‌های مردم از دیشب تا این لحظه تکه تکه شده اند.

سرم را پایین انداختم و زیر لب گفتم: ببخشید حسن آقا!

وسط حرف پرید: آخر رسول جان این دفعه اولت که نیست. یک ذره غیرت داشته باش. وقتی بهت می‌گویم بیا منطقه عملیات است باید مثل دیگر رزمنده‌ها باشی. تو هیچ فرقی با دیگران نداری. این عملیات هم عملیات «فتح المبین» است و کار بزرگی دارد انجام می‌شود؛ آن وقت تو گرفته‌ای و خوابیده‌ای.

همین موقع دستش را بالا آورد و محکم زد تو سرم. ولی خاطرش بیش از این‌ها برای من عزیز بود.

حسن آقا راه افتاد. من هم فکر عملیات دیشب بودم. راستش از خودم خجالت می‌کشیدم.

وانت بی‌سقف پیچ و خم تپه‌ها را بال می‌آمد و پایین می‌رفت. در آن تاریکی حسن با استادی تمام راه را بلد بود و می‌راند. رسیدیم کنار تپه‌ای و حسن آقا ایستاد. این تپه را قبلا دیده بودم. بچه‌ها دل این تپه را کنده بودند و شده بود زاغه مهمات و بعضی از وسایل دیگر.

حسن آقا وقتی ایستاد بلند داد زد: حاجی! حاجی!

از شکاف تپه پیرمرد ریش سفیدی بیرون آمد. وقتی گفت: جانم حسن آقا!

فهمیدم که اصفهانی است. نزدیک‌تر که شد حسن آقا بهش گفت: کارگر افغانی که می‌خواستی برایت آوردم.

بعد به من اشاره کرد که بروم پایین. من هم نمی‌دانستم داستان از چه قرار است. با خودم گفتم شاید دارد سر به سرم می‌گذارد، آمدم پایین.

حسن آقا قبل از آن که با همان وانت بی‌سقف از پیش ما برود به پیرمرد اصفهانی گفت: این آقا رسول سه تا وانت موشک آر. پی. جی. پر می‌کند و با وانت سومی به همراه خودت می‌آوریش باغ طالقانی و کنار آلبالو گیلاس‌ها پیاده‌اش می‌کنی. حسن آقا دستی تکان داد و رفت.

من ماندم با پیرمرد اصفهانی. داشتم دور و برم را نگاه می‌کردم که پیرمرد با آن لهجه‌اش گفت: برو تو آن سنگر عزیزم!

ـ بابا جان چه کار باید بکنم؟

ـ این گونی‌ها را می‌بینی؟ تو این چند روز بسیجی‌ها خرج‌هایش را بسته و آماده کرده‌اند. گونی‌ها را با احتیاط بار می‌کنی و می‌گذاری پشت این وانت ها.

ـ بابا جان من فیلمبردارم. عکاسم. خیر سرم خبرنگارم. تازه تو عملیات قبلی هم مجروح شدم. بخیه‌های پام را هم بازنکردم. چطور می‌توانم این همه موشک آر. پی. جی را بار این سه تا وانت کنم. هنوز هم می‌بینی دارم لنگ می‌زنم عزیزم!

ـ آقا رسول من این حرف‌ها حالیم نیست. تو در نظر من یک کارگر افغانی هستی. این را حسن آقا گفته. تازه بچه‌هایی که این موشک‌ها را آماده کرده‌اند همه‌شان مثل تو مجروح بودند.

زبانم بند آمد. به هیچ رقم رضایت نداد. من هم به هر بدبختی و مصیبتی بود وانت‌ها را از موشک‌های آر. پی. جی پر کردم. وانت سوم که پر شد خودش آمد نشست پشت فر مان. به پیرمرد گفتم: حاج آقا کجا تشریف می‌برید؟

ـ حسن آقا گفته شما را بیاورم باغ طالقانی که کمی آلبالو گیلاس بخوری!

ـ باغ طالقانی دیگر کجاست عزیزم؟!

ـ یک باغ خیلی با صفایی است. آنجا آلبالو گیلاس‌های خوب و رسیده‌ای دارد. کمی تحمل‌کنی می‌رسیم.

سپیده صبح سر زده بود. وانت حاج آقا به راه افتاد. هر چه جلوتر می‌رفتیم آتش دو طرف شدید‌تر می‌شد. گلوله‌ها رسام و منور هم دیده می‌شد. جلوتر که آمدیم حسابی در معرض گلوله‌های خمپاره و تانک قرار گرفتیم. ترس برم داشته بود. شدت انفجار‌ها مجالی برای فکر کردن به آدم نمی‌داد. این حجم از آتش برای آدمی مثل من واقعا وحشتناک بود.

آمدیم پشت یک خاکریز و پیرمرد نگه داشت. از وانت پایین آمدم. هول کرده بودم. جنازه بچه‌ها را هم پشت خاکریز دیدم. همه چیز به هم ریخته بود. ظاهراً عراقی‌ها سعی داشتند این خاکریز را بگیرند ولی بچه‌ها با تمام توان در حال مقاومت بودند. ترس و هیجان به جانم افتاده بود و رهایم نمی‌کرد. مثل عروسک کوکی دور سر خودم می‌چرخیدم. یک ساعتی اینجا بودم. تازه شستم با خبر شد که باغ طالقانی یعنی همین و آلبالو گیلاس‌ها هم یعنی همین ترکش‌ها و گلوله‌ها!

با خودم گفتم: رسول دیدی چه رودستی از حسن شوکت‌پور خوردی؟ بابا جان چه باغی؟ چه آلبالو گیلاسی؟ چه کشکی چه ماستی. درست آمده‌ای وسط معرکه. خدا به دادت برسد.

بودن من در باغ طالقانی و دیدن آن صحنه‌های واقعی جنگ، تأثیر زیادی روی من گذاشت. کمترین تاثیر این بود که کمی به خودم بیایم. خودم را بشناسم که چند مرده حلاجم. بعد هم از آن لحظه‌ها در فیلم هایم استفاده کردم. این خط را بچه‌های اصفهان نگه داشته بودند. حسن شوکت‌پور هم از بچه‌های لشکر امام حسین (ع) بود. پاتوق من هم تو همین لشکر بود. هر وقت به جبهه می‌آمدم، جایم تو همین لشکر بود.

صحنه‌های این خط واقعا دیدنی بود. از بچه‌های ده، دوازده ساله بگیرید تا پیرمرد تدارکاتی همه‌شان پرتلاش و فعال بودند. دیدن اجساد بچه‌ها و دیدن تعدادی زخمی که راهی برای بردن‌شان به عقب نبود، چه روحیه‌ای در آدم به وجود می‌آورد؟ داشتم به در خط ماندن عادت می‌کردم. داشتم حواسم را به خودم و دور و برم جمع می‌کردم. می‌دیدم که بچه‌ها چطور از خاکریز بالا می‌روند و به طرف سنگر‌های عراقی‌ها می‌دوند و عده‌ای را اسیر می‌کنند به این طرف می‌آورند.

 در همین هیر و ویری، ده پانزده نفر اسیر عراقی را آوردند. یکی از بسیجی‌های نوجوان که از شهادت دوستانش در همین خط خیلی عصبانی بود می‌خواست عراقی‌های اسیر را به گلوله ببندد که دیگران اجازه این کار را به او ندادند. در همین شلوغی یکی از اسیران عراقی از گروه اسرا جدا شد و با سرعت به طرف خاکریز خودشان دوید. یعنی فرار کرد. من هم فکر کردم الان است که بچه‌ها از پشت او را با گلوله بزنند. حتی همین بسیجی نوجوان دوید به طرف خاکریز و خواست با گلوله او را بزند که در همین حال همه رزمندگانی که روی خاکریز بودند شروع کردند به تشویق آن اسیر فراری! بچه‌ها سوت می‌زدند، دست می‌زدند و من احساس می‌کردم با همین تشویق‌ها سرعت آن اسیر فراری هم بیشتر می‌شود. وقتی آن اسیر فراری از خاکریز خودشان بالا رفت و به نیرو‌های خودشان پیوست، رزمندگان ما همه‌شان تکبیر سر دادند!

همین جا بود که شنیدم بچه‌ها پادگان عین خوش را گرفته‌اند. تقریبا بخش زیادی از دشت عباس را گرفته‌اند. من هم آمدم به طرف عین خوش و شروع کردم به عکس گرفتن و فیلم برداشتن. وقتی رسیدم کنار یک نفربر عراقی که در حال سوختن بود. دوربین را تنظیم کردم که عکس بگیرم، یکی از جنازه‌های عراقی که در اطراف نفربر افتاده بود تکانی خورد و دست و پایی زد. بدنش نیم سوز شده بود. من فکر کردم کشته شده است. وقتی تکان خورد، من از دیدن این منظره وحشت کردم. شروع کردم به جیغ و داد کردن. فرار کردم به طرف جاده که‌ای داد و بیداد مرده، زنده شده است! همین طور که می‌دویدم دیدم یک موتورسوار روی جاده دارد می‌آید. از فرصت استفاده کردم و دوربین فیلمبرداری را به طرفش گرفتم و با لنز تله زوم کردم.  

موتورسوار آمد و آمد تا رسید به چند قدمی من. وقتی عینک‌اش را بالا زد و آورد روی پیشانی‌اش، دیدم‌ای بابا باز هم حسن آقا است! بدون این که نگاهی به من بکند دایم به اطراف چشم می‌چرخاند. هنوز نگاهش به دشت بود که به من گفت: آقا رسول می‌روی این دور و بر هر چه آر. پی. جی زن هست جمع می‌کنی و می‌آوری و روی همین جاده یک خط تشکیل می‌دهی. تانک‌های عراقی دارند می‌آیند.

دور و برم را نگاه کردم. یک دست دشت بود که گله گله آتش و دود از آن به هوا بلند بود. گفتم. حسن آقا قربانت بروم دست از سرم بردار من را چه به خط تشکیل دادن آن هم جلو تانک‌های عراقی!

این دفعه واقعا عصبانی شد. جلوتر آمد و همان طور که رو موتور نشسته بود دو دستی محکم زد تو سرم و گفت: خاک تو سرت رسول تو آدم بشو نیستی. چنان پرگاز از کنارم رد شد که برای چند دقیقه صدای موتورش از سرم نمی‌افتاد. همان سری که حسن آقا دلش می‌خواست خاک روی آن بریزد!

مأموریت خداوند به شهید حسن شوکت پور

حسن شوکت‌پور را می‌توانستی در هر نقطه و در ساعت‌های مختلف ببینی؛ یک بار با موتور، یک بار با جیپ، یک بار با نفربر، یک بار در اتاق فرماندهی، یک بار در اتاق تدارکات. در حالی که او معاون لجستیک لشکر بود. با خودم فکر می‌کردم چرا حسن شوکت‌پور با من این طور رفتار می‌کند؟ دفعه اولش نبود. در عملیات طریق القدس که بستان آزاد شد باز همین رفتار را با من داشت. گاهی خیال می‌کردم حسن آقا یک جور مرض دارد. هر وقت که مرا می‌بیند یک تکه‌ای به من بیندازد؛ مرا به کانون خطر بفرستد.  

در بستان مرا سه شب با یک فرمانده که ارتشی بود به نام شاملو به خط مقدم فرستاد. او هم شهید شد. وقتی عملیات طریق‌القدس شد یادم هست که حسن آقا هفتاد و دو ساعت نخوابیده بود. یا پشت بی‌سیم بود یا پشت خاکریز، یا روی موتور یا پشت فرمان هر کجا که کار بود حسن شوکت‌پور هم بود.

بعد‌ها که فیلم ساز شدم پاسخ سؤال خودم را پیدا کردم که چرا حسن آقا با من آن طور رفتار می‌کرد؟ واقعیت این بود که او احساس می‌کرد با یک جوان خام و نپخته طرف است.

آن قدر تر‌سو است که از تاریکی شب هم می‌ترسد. حسن آقا مرا شناخته بود. او تلاش می‌کرد با این کارهایش از من یک آدم بسازد. نمی‌دانم این اتفاق در من افتاده است یا نه؟ ولی می‌دانم خیلی از ترس‌هایم ریخته است.

سال‌ها بعد که حسن آقا درعملیات والفجر هشت قطع نخاع شد، یک روز در همین بیمارستان ساسان به ملاقاتش رفتم.

بعد‌ها به آسایشگاه ثار‌الله آمد. با آن حال و روزش. صبح‌ها می‌آمد لجستیک سپاه کار می‌کرد و شب هم به آسایشگاه بر می‌گشت. در بیمارستان به او گفتم: حسن آقا چرا این قدر تلاش می‌کنی. این هم سال را جنگ کرده‌ای. بیابان‌ها و کوه‌ها را رفته‌ای و آماده‌ای جانت کف دستت بود. حالا کمی استراحت کن.

جواب داد:‌رسول خیلی دلم می‌خواهد استراحت کنم ولی نمی‌شود. بدون این که بخواهم در زندگی برای عده‌ای تکیه گاه شده‌ام. می‌ترسم من بیفتم آن‌ها هم بیفتند. مجبورم تا آخرین لحظه‌ای که زنده‌ام سر پا بایستم. بعد هم رسول جان! خدا یک برگ مأموریت به ما داده که باشیم. وقتی هم برگ مرخصی را داد که خوب می‌رویم.

حسن شوکت‌پور رفت. همین قطع نخاع بودنش او را به شهادت رساند.

وقتی فیلمی می‌سازم دلم می‌خواهد حداقل بتوانم روح حسن آقا را یک جور از خودم راضی کنم. نباید فراموش کنم که اگر فیلم‌ساز شدم به خاطر خون حسن شوکت‌پور و حسن آقا‌هایی است که من نمی‌شناسم که همه‌شان زندگی را دوست داشتند. حسن آقا عاشق دختر کوچکش بود ولی به خاطر ما از همه دلبستگی‌هایش گذشت. ما آدم‌های خوشبختی خواهیم بود اگر قدر این عاشق‌های فداکار را بدانیم.

برگرفته از خاطرات شادروان رسول ملاقلی‌پور

 

 
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده