سالروز شهادت
من در اين روز معاون گروهبان نگهبان بودم و اكنون كه دارم مي‌نويسم ساعت سه و بیست دقيقه شب است. در گوشه و كنار گاهي صداي تير بلند مي‌شود البته تيراندازي ها همه خودي هستند و صبح قرار است ما به تپه هاي عقاب يعني قرارگاه خودمان در اين مدت حركت كنيم
به گزارش نوید شاهد گلستان: شهید محمدصادق کلانتری/ بیست و هفتم مرداد 1341، در شهرستان علی آبادکتول به دنیا آمد. پدرش مصطفی، کارگر بود و مادرش زینب نام داشت. تا پایان دوره متوسطه در رشته حسابداری درس خواند و دیپلم گرفت. برق کار بود. به عنوان سرباز ارتش در جبهه حضور یافت. بیست و ششم خرداد 1363، با سمت تک تیرانداز در بانه توسط گروه های ضدانقلاب بر اثر اصابت ترکش به سر، سینه و دست راست، شهید شد. مزار او در گلزار شهدای امامزاده عبداله شهرستان گرگان قرار دارد.

روایت 45 روز مأموريت در گروهان جندالله  به قلم شهید محمد صادق کلانتری
بنام خدا 
خاطرات من در كردستان ، در مدت 45 روز مأموريت در گروهان جندالله 
ما درتاريخ چهارم شهریور 1362، براي گروهان جندالله انتخاب شديم و تا تاريخ بیست و دوم شهریور 1362، آموزش رزمي به ما آموختند. بعد به يك مرخصي پنج روزه رفتيم و در ساعت چهار روز جمعه یکم مهر 1362، با قطار از اصفهان به تهران عزيمت كرديم. در طول راه غذايي را كه براي بين راه از بچه ها گرفتيم و شامل تخم مرغ و سيب زميني بود روي سر يكي از بچه ها ريخت و ما كلي خنديديم.
 روز بعد ساعت یک و نیم  به تهران رسيديم و در ساعت سه و نیم در رستوران راه آهن تهران ناهار را خورديم.  سپس در ساعت پنج بعد از ظهر از تهران به مقصد مراغه حركت كرديم. صبح ساعت هفت به مراغه رسيديم و از ايستگاه راه‌آهن بيرون رفتيم تا براي بچه‌ها صبحانه تهيه كنيم. ده عدد نان و دو كيلو انگور و دويست و پنجاه گرم پنير گرفتيم و بعد در يك قهوه‌خانه هر نفر سه عدد چاي خورديم كه براستي لذت برديم. و بعد به ايستگاه رفتيم و ماشين آمد و ما را به پادگان امام رضا (ع) مراغه برد و نان و انگور را در پادگان خورديم. نهار را نيز آنجا صرف کردیم. 
 ساعت دو به طرف مهاباد حركت كرديم و ساعت سه و چهل و پنج دقيقه به مهاباد رسيديم و داخل تيپ سه مهاباد شديم و در گروهان اركان به ما جا دادند. چند ساعت بعد يكي از بچه ها كه جزء گروه قبلي بود براي غذا آنجا آمد و كلي به ما روحيه داد وب عد شام را كه كنسرو لوبيا بود خورديم و خوابيديم و صبح صبحانه نان و پنير خورديم وقرار شد از گروه يك تا پنج بر تپه كه محل استقرار ما بود بروند و آنها رفتند.
 من و گروهم در مهاباد مانديم ساعت يازده و نيم بود كه ماشين هاي ما از راه رسيدند و بعد از نهار حدود سي و پنج نفر از گروهان قبلي منطقه را ترك كردند و پهلوي ما آمدند از ديدن بچه‌ها و دوستان بسيار خوشحال شديم.
 من در اين روز معاون گروهبان نگهبان بودم و اكنون كه دارم مي‌نويسم ساعت سه و بیست دقيقه شب است. در گوشه و كنار گاهي صداي تير بلند مي‌شود البته تيراندازي ها همه خودي هستند و صبح قرار است ما به تپه هاي عقاب يعني قرارگاه خودمان در اين مدت حركت كنيم.

روایت 45 روز مأموريت در گروهان جندالله  به قلم شهید محمد صادق کلانتری
هم چنين در روز قبل  كه معاون گروهبان نگهبان بودم هر چقدر خانه فرشته (خواهرم) تلفن كردم كسي گوشي را نگرفت انگار كسي خانه نبود. امروز هم چهارم مهر 1362، ما به تپه نرفتيم و قرار شد كه بعداً برويم. بنابراين به حمام.
 روز بعد  نيز ما در پادگان بوديم و من چند ساعتي فوتبال بازي كردم. وموقع ناهار نيز ناهار خورديم و به طرف منطقه حركت كرديم  تپه‌اي كه ما در آن مستقر بوديم «كان سفيد» نام داشت و بلندترين نقطه آن اطراف بود و ما در دخمه‌اي جا گرفتيم كه بايد خيلي سر و وضع آنرا درست مي‌كرديم. جاي ما خوب بود چون ما چهار نفر بوديم و من پاس‌بخش يك بودم و فردا بايد مي‌رفتم تأمين جاده. اينها را دارم داخل دخمه مي‌نويسم. 

صبح روز بعد ششم مهر 1362، من يك نارنجك كم آوردم و با انباردار حرفم شد و بعد رفتم تأمين جاده و با پسر حاج حسن عبدالله آشنا شدم و او براي من و بي‌سيم چي نان و پنير آورد و چون روز اول بود مقداري از آن را با ترس و لرز خوردم. ناهار را براي ساعت چهار آوردند و چند نفر ديگر آمدند و رفتند و با هم سلام و احوالپرسي كرديم. 
نزديك غروب احمد ( يك پسر ده دوازده ساله كه يك پايش مي‌لنگد) و دو نفر ديگر با يك الاغ پايين رفتند. غروب موقع برگشتن تأمين سمت چپ من خود سرانه از بالاي كوه به طرف پايگاه حركت كرد و من فكر كردم پشت سر من دارد مي آيد و وقتي متوجه شدم برگشتم عقب ولي آنها را نديدم وحشت كردم و در كوه دنبال آنها خيلي گشتم ولي آنها را پيدا نكردم و ناچار به طرف پايگاه حركت كردم و در سربالاي ها ديگر بريده بودم و خلاصه به هر جان كندني بود خودم را به پايگاه رساندم و با آنها بگومگو كردم و با يكي از آنها نزديك بود درگير شوم و چون خيلي خسته بودم داخل سنگر رفتم وشام خوردم و خوابيدم. 
فرداي آنروز هفت مهر 1362، داخل پايگاه بيكار بودم و شب نگهبان پاس بخش دو بودم و فردا نيز در پايگاه بودم و براي آوردن آب به سرچشمه رفتم و با دو تن از اهالي روستاي كان سفيد آشنا شدم به نامهاي عثمان و اسماعيل كه جزء شوراي اسلامي دهكده بودند و براي گرفتن وسيله از ما، تا بتوانند براي اهالي دهكده شكر بياورند از ما كمك خواستند و هم چنين براي شناسنامه اهالي ده از ما راهنمايي خواستند. در همين روز يكي از بچه‌ها سگ كاكا احمد كه يك چوپان بود را با تير زد و پاي سگ فلج شد كه خود داستاني دارد و شب ضدانقلابيون به اطراف پايگاه آمدند و بچه‌ها كلي تيراندازي كردند. 
روایت 45 روز مأموريت در گروهان جندالله  به قلم شهید محمد صادق کلانتری
آقاي بيگي و من در ضلع غربي پايگاه موضع گرفتيم و تا ساعت ده و نيم يازده در سنگر بوديم و آن شب با لباس خوابيديم و فردا ساعت 9 صبح از خواب بيدارم كردند كه برق پايگاه را درست كنم و از خواب بيدار شدم و صبحانه كه عبارت بود از نان و پنير خوردم. 
بعد با آقاي صناعي كه مسئول موتور برق بود به سركشي سيم كشي برق مشغول شدم و ديدم سيستم سيم كشي پايگاه كلي اشتباه بود و از نو شروع كردم به سيم كشي تابلو و مرتب كردن برق.
 اطراف پايگاه براي ديد شب و تا ساعت دوازده كار برق را به پايان رساندم وجاي شما خالي آقاي بيگي چاي درست كرده بود و خورديم و بعد ساعت دو ناهار خورديم كه شامل پلو خورش قيمه بود و شب نگهبان پاس سه بودم و وقتي از خواب بيدارم كردند سرگروهبان نظري حالش بهم خورده بود وجلوي در سنگر و كفش ها را كثيف كرد. ما بعدازظهر چند تا فشنگ را خالي كرديم و باروت هايش را آتش زديم و تفنگهايمان را تميز كرديم و صبح روز بعد دهم فروردین 1362، كه نگهباني من تمام شد من و احمد بعد از صرف صبحانه به دور پايگاه رفتيم تا از سيم هاي خاردار بازرسي به عمل بياوريم.
 و بعد چاي و شربت آبليمو خورديم. بعدازظهر كه ناهار خورديم رفتم شام بگيرم فرمانده پايگاه به من مأموريت داد تا ديده‌باني سمت راست را سركشي كنم. من و يكي از بچه‌ها رفتيم سركشي ديده‌بان و بعد از برگشتن گزارش كار را به فرمانده دادم. 
من امشب نگهبان نيستم و شما خورش سبزي داريم ياد خانه بخير. حيف كه اينجا هر چقدر ايراد بگيرم كسي گوش به حرفم نمي‌دهد. یازدهم آبان 1362، در اين روز ساعت شش صبح از خواب بيدار شدم و نان و تخم مرغ نيمرو خوردم وبعد ساك حمام را درست كردم كه بروم شهر حمام و تلفن بزنم ولي نشد و همينطور يك ساعت سيكو پنج از سرگروهبان مرشدي به قيمت سیصد تومان خريداري كردم. 
شب نگهبان پاس يك بودم و ازطرف سياسي – ايدئولوژي فيلم دست شيطان را در مسجد پايگاه تماشا كرديم و فردا بعد از صرف صبحانه تأمين جاده بودم و ساعت يك ربع مانده به هفت راه افتادم و تأمينها را جايشان را تعيين كردم وصبح عبدالله پسر حاج حسن را ديدم ساعت 9 تأمين آخري شروع كرد به تيراندازي و ساعت ده جايم را با تأمين سمت راست عوض كردم و ناهار را ساعت چهار خوردم. 
حدود ساعت دو يكي از اهالي كان سفيد پهلوي ما آمد و مقداري گردو به ما داد. چهار عدد آنرا براي رضا گذاشتم تا بياورم اگر خودم به گرسنگي بر نخورم خواهم آورد. ساعت پنج حركت كرديم به طرف پايگاه و ساعت شش و ده دقيقه كم بود كه به پايگاه رسيديم و ساعت شش و نيم جاي شما خالي چاي صرف كرديم و شام ماهي از رودخانه گرفتيم و شام را با آقاي نظري ماهي خورديم.
 امشب راحت تا صبح خواهم خوابيد و صبح اگر خدا بخواهد مي‌خواهم بروم ماهي بگيرم. دواردهم مهر 1362،ساعت شش و چهل دقيقه اين روز آقاي مرشدي از پیش ما رفت و جاي او آقاي عليجاني آمد و شام بادمجان سرخ كرده خورديم چه لذتي داشت.
 فرداي آن روز آماده شدم كه بروم مهاباد نشد و در پايگاه بيكار بودم . شب چهاردهم مهر 1362، نگهبان بودم و ساعتچهار و نیم روز پانزدهم مهر 1362،حركت كرديم به سوي مهاباد.
 ساعت شش و بیست دقیقه  آنجا بوديم روز جمعه بود و همه جا تعطيل و شهر خلوت بود براستي كه آنروز غروب ترسيدم و چون راهم را نيز گم كرده بوديم و از هر كسي سوال مي‌كرديم اشتباه به ما نشان مي داد ساعت هفت به تیپ رسيديم و با يك بدبختي به داخل رفتيم.  روز شانزدهم آبان 1362، رفتيم حمام و در شهر ساندويچ خريديم و خورديم و مقداري نيز گشت زديم. 
من و اسي (اسماعيل) رفتيم تو يك قهو‌ه‌خانه. اسماعيل رفت ساندويچ بگيرد و من داخل قهوه‌خانه ماندم و دو تا چاي خوردم كه ناگهان ديدم قهوه‌خانه پر شد از كردهاي سبيل كلفت و احساس خطر كردم و پول چاي را يكي از كردها كه صاحب كافه تبريزي بود و با اسي آشنايي داشت حساب كرده بود. بعد من رفتم دنبال اسماعيل و چند سيخ جيگر گرفتيم و يك حلقه فيلم وبعد بطرف تيپ حركت كرديم و بقالي نزديك تيپ نيز مقداري خريد كرديم ( سيب زميني و رب و كبريت ) در حال خريد بوديم كه ماشين ما داشت مي‌رفت پايگاه كه سوارش شديم.
ناهار كه نخورده بوديم ولي شام سيب‌زميني و تخم مرغ سرخ كرديم و با رب خورديم و شب نگهبان پاس 2 بودم. در طي مدت نگهباني اتفاقي رخ نداد. هفدهم مهر1362،  يك حلقه فيلم را انداختيم توي دوربين و با عباس عليجاني و احمد شاكر و گروهبان نظري عكس گرفتيم و ظهر هواپيماي دشمن آمد مقداري از مناطق اطراف را بمباران كرد و رفت . احمد امروز رود شهر و شماره تلفن فرشته را به او دادم تا تلفن بزند و بگويد حالم خوب است. 
امشب نگهبان نيستم ولي فردا مي‌روم تأمين جاده كه سومين تأمين جاده من است. هجدهم مهر1362، امروز كه از پايگاه بيرون آمدم و براي تأمين اولين نفر را فرستادم و دومي را كه فرستادم روي تپه چون تپه خيلي بلند بود ما از آنها جدا شديم و به داخل جاده كه رسيديم صداي تيراندازي شديدي بلند شد. تأمين من روي تپه كله قندي با دمكرات درگير شده بود وبعد از نيم ساعت مقاومت به دست آنها شهيد شد و ديگري حدود ده گلوله خورده بود. 
من بي سيم زدم و از پايگاه گروه ضربت خواستم. گروه ضربت خيلي دير عمل كرد و آنها فرار كردند من تقاضاي برانكارد و پزشك كردم ولي به علت نداشتن فرماندهي صحيح برانكارد بعد از اينكه آمبولانس مجروح را تخليه كرد و بچه‌ها با همكاري هم مجروح و كشته را به پايين جاده آوردند. آمبولانس رفته بود و يك ساعت بعد همراه پزشكيار و برانكارد رسيد ولي ديگر دير شده بود و مجروح به علت خونريزي شديد جان سپرد و شهيد شد و خيلي اين مسئله برايم گران تمام شد. 
نام اين دو نفر علي اصغر دودانگه و نظرزاده بود كه واقعاً سربازهاي خوبي بودند. شهادتشان را به خانواده‌هايشان تبريك و تسليت مي‌گويم. نوزدهم آبان 1362، در اين روز بيكار بودم تا ساعت يازده خواب بودم و بعد از اينكه مقداري دوخت و دوز كردم و ناهار را خوردم خبر رسيد كه دو تا تريلي وسيله از اصفهان برايمان رسيده و براي كمك و تخليه به پايين رفتم و كمك كردم تا وسايل را بياورند بالا و امروز نيز گذشت. 
صبح روز بیست آبان 1362، نيز براي تأمين كمين زده بودند ولي چون مقداري تأمين ديرتر رفته بود رفته بودند و تأمين سلامت به مقصد رسيد.  امروز چون ديشب پاس بخش سه بودم فرمانده گروه ضربت بودم و اول صبح گروه ضربت را به خط كردم و تپه‌هاي اطراف را پاكسازي كردم و گروه تأمين را در جاي خودشان گذاشتم و بعد از اينكه تأمين ها در جاي خود مستقر شدند برگشتم به پايگاه و صبحانه خوردم و براي آوردن آب با سربازان به چشمه رفتم و در آنجا با يكي از سربازان درگير شدم ولي بعد باهم آشتي كرديم و تانكر را پرآب كرديم و برگشتيم . امروز هم همراه ماشين غذا يك روحاني نيز آمده بود تا كه اين ده روز محرم را اينجا بماند. 
امروز ديگر اتفاق قابل عرضي رخ نداد و امشب نيز نگهبان نيستم. بیست و یکم آبان 1362، امروز بيكار بودم . ساعت ده تيربارها چند تا شليك كردند و تأمين ها فكر كردند درگيري شده و ما آماده شديم و اركان يك خمپاره واسمون زد وبعد از يك ساعت معلوم شد چيزي نبوده. بعدازظهر بعد از صرف ناهار همراه آقاي موسوي (روحاني) رفتيم چشمه تا تانكر را پرآب كنيم و ايشان نيز مقداري كمك كردند . ده دقيقه‌اي از رسيدن ما به چشمه نگذشته بود كه عثمان و يكي از اهالي ده آمدند پهلوي ما براي شناسنامه اهالي ده استشهاد درست كرده بودند و از ما نيز خواستند آنرا تأييد كنيم . جناب سروان و آقاي موسوي نيز پاي آنرا امضاء كردند . ساعت 6/5 وقتيكه همه به خط ايستاده بوديم كي از مينها منفجر شد و من فكر كردم دشمن حمله كرده و زمين‌گير شدم و خواستم بروم بطرف سنگر كه اسلحه‌ام را بگيرم كه گفتند چيزي نبوده و مين خودمان منفجر شده است . امشب نيز نگهبان نيستم.
 امروز ساعت هشت از خواب بيدار شدم و صبحانه خوردم و باز خوابيدم. تا موقع ناهار، ناهار را خوردم. الان كه دارم اينها را مي‌نويسم شب نگهبانم و فردا بايد بروم تأمين جاده اميدوارم اتفاقي رخ ندهد مانند دفعه قبل. بیست و سوم مهر 1362، امروز صبح حركت كرديم بطرف جاده و ساعت هشت رسيديم پايين و ماشينها را نگه داشتيم و تا ساعت( 9/15 ) نه و ربع كه جاده مين‌يابي شد ساعت ده و نيم از دو قاطر سوار مقداري نان گرفتيم و نزديك ساعت يازده و نيم از كاكا احمد مقداري نان و ماست گرفتيم و چاي درست كرديم و خورديم و از يك وانت يك سيگار براي كاكا احمد گرفتيم و چون بچه‌ها سيگار نداشتند از يك پيكان بار يك بسته سيگار آزادي گرفتيم و دو تا چاي بهش داديم خورد و رفت.
روایت 45 روز مأموريت در گروهان جندالله  به قلم شهید محمد صادق کلانتری
 از ماشين سپاه نيز مقداري سيب و گلابي به ما دادند و در اين روز چتربازي زيادي كرديم. ساعت چهار و سی و پنج دقيقه فرمان حركت دادم. در بين راه بي سيم خبرداد يك سرباز به نام عباس عطاردي كه رفته بود داخل كله‌گاوي سيگار بخرد ديگر برنگشته معلوم نيست اسير شده يا نه. الان توي دخمه نشسته‌ام و دارم اينها را مي‌نويسم ساعت شش است. بقيه داخل مسجد به خط شده‌اند تا لوح امشب را بخوانند و امشب نيز نگهبان نيستم و راحت خواهم خوابيد. امروز خيلي خسته شدم ولي توي راه موقع بالا آمدن از هميشه بهتر بالا آمدم وخيلي كم بريدم تعجب كرده بودم كه چطور به اين خوبي آمدم بالا. "حدود چهار كيلومتر سربالايي را بايد غروب بيايم بالا تا پايگاه " ديگر اتفاق قابل عرضي رخ نداده كه من بخواهم بنويسم . 
به اميد پيروزي رزمندگان اسلام و نابودي صداميان كافر منافقين 
محمدصادق كلانتري والسلام و عليكم و رحمته‌الله و بركاته . 

منبع معاون فرهنگی و آموزشی بنیاد شهید گلستان/ پرونده فرهنگی شهدا

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده