يکشنبه, ۱۱ خرداد ۱۳۹۹ ساعت ۱۰:۰۴
حاج علی کیانی همرزم شهید "حمید رمضانی دامغانی " در خاطره‌ای می گوید: «قبل از عملیات بیت‌المقدس حمید رمضانی گفت:می‌خواهم آرپی‌جی‌ام را به کسی هدیه کنم که آن را آبروداری کند. بالاخره توفیق نصیبم شد و این اسلحه به من رسید. بعد از هر عملیات هم از من می پرسید: چند تانک زدی؟.....» متن کامل خاطره این شهید بزرگوار را در نوید شاهد بخوانید.

به گزارش نوید شاهد خوزستان، شهید حمید رمضانی دامغانی سي‌ويکم فروردين1341 ، در شهرستان اهواز به دنيا آمد .پدرش عباس علي و مادرش ايران نام داشت .تا پايان دوره متوسطه در رشته رياضی درس خواند و ديپلم گرفت .ازدواج كرد و صاحب يک پسر و یک دختر شد .به عنوان پاسدار در جبهه حضور يافت. چهارم خرداد1367 ، با سمت فرمانده گردان قائم در بمباران هوايی شلمچه به شهادت رسيد .مزار او در گلزار شهدای زادگاهش واقع است.

حق اسلحه را ادا نمی کنی!

حاج علی کیانی همرزم شهید "حمید رمضانی دامغانی" در خاطره‌ای تعریف می‌کند: چند روز پس از سفر به شوش، عملیات بیت‌المقدس آغاز شد. آن زمان بعضی از نیروها بر اسلحه‌هایشان نامگذاری کرده بودند مثلا اسلحه سعید درفشان، «ذوالفقار» نام داشت، یک اسلحه دیگر داشتیم که به «معراج» شهرت یافته بود، نام اسلحه شهید رمضانی هم «حدید» بود.

قبل از عملیات بیت المقدس حمید رمضانی گفت: «می‌خواهم آرپی جی ام را به کسی هدیه کنم که آن را آبروداری کند.»

بالاخره توفیقی نصیبم شد و این اسلحه به من رسید. بعد از هر عملیات هم از من می‌پرسید: «که چند تانک زدی؟»

 و اگر به او می‌گفتم: «هیچ»

باور نمی‌کرد، می آمد و اسلحه را بو می کرد و می گفت: «امکان ندارد! من این اسلحه را به تو دادم چون می‌دانستم که تو آرپی جی زن ماهری هستی ولی تو حق این اسلحه را ادا نمی‌کنی.»

من علاقه خاصی به حمید داشتم و سعی می کردم به هر نحوی شده در کنار او باشم و از او جدا نشوم. در عملیات فتح‌المبین و بیت‌المقدس نیز به شدت مراقبش بودم. موقع شناسایی شلمچه در ۱۰۰ متری دشمن که قرار گرفتیم، صدای مهیبی آمد و من در یک لحظه به زمین خوردم و وقتی نگاه کردم، دیدم سر تا پایم در اثر اصابت با مین خونی شده، تمام بدنم از ترکش پر شده بود.

حمید به بالای سرم آمد و دید که یکی از پاهایم مثل گوشت چرخ کرده، له شده، با هر زحمتی که بود پاهایم را پانسمان کرد و چون زخمی شده بودم قادر به جابه جایی نبودم و بدنم سنگین شده بود. خودش مرا به دوش گرفت و به من که به دلیل درد شدید آه و ناله می کردم گفت: «ذکر بگو، قرآن بخوان»

 و برای من سوره والعصر را قرائت کرد؛ «والعصر، ان الانسان لفی خسر» و مدام تکرار می کرد «ان الله مع الصابرین» این رفتار او مثل آب یخی بود بر آتش درونم!

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده