يکشنبه, ۰۷ خرداد ۱۳۹۱ ساعت ۰۷:۴۵
نوید شاهد: برادران اطلاعات- عمليات به فرماندهي شهيد علي بسطامي در منطقه ي شاخ شميران(در كردستان عراق) مشغول شناسايي بودند و دشمن در منطقه ي مذكور، بسيار احساس خطر مي كرد و هر شب خط دفاعي خود را تجهيز مي نمود
شب شناسايي - منطقه شاخ شمیران

در تاريخ12/12/1366؛ يعني قبل از عمليات والفجر10 در منطقه ي شاخ شميران، همه بچه هاي واحد اطلاعات و عمليات، شهيدان بزرگوار علي بسطامي، شيرزاد نظري، اسكندر انوري و فتح الله بختي، حضور داشتند و جمعي صميمي و صادقانه بود. برادران اطلاعات- عمليات به فرماندهي شهيد علي بسطامي در منطقه ي شاخ شميران(در كردستان عراق) مشغول شناسايي بودند و دشمن در منطقه ي مذكور، بسيار احساس خطر مي كرد و هر شب خط دفاعي خود را تجهيز مي نمود تا شايد بتواند جلوي حمله ي رزمندگان اسلام را بگيرد، اما با توجه به اين كه دست تواناي خداوند بزرگ با دلاور مردان اسلام بود، هر روز عراقي ها با مشكلات بيشتري مواجهه مي شدند.
در شب هاي اول كه بچه هاي علي بسطامي وارد منطقه شدند، 50% و شايد بيشتر از كارهاي شناسايي را شهيد بسطامي انجام مي داد تا حدي كه دشمن هم متوجه قضيه شده بود اما شهيد بسطامي با تدبير خاصي كه داشت، عرصه را بر دشمن تنگ تر نمود. دشمن هر شب در انتظار بود كه از كدام سو و چگونه مورد حمله ي سپاه اسلام قرار مي گيرد و بدين خاطر كاملاً در آماده باش دايم و صد در صدي بود. در اولين شب؛ يعني، قبل از تاريخ ياد شده، برادران معبرهاي زيادي را مشخص كردند اما روز بعد، دشمن معبرها را مي بست و هنگامي كه هوا تاريك مي شد، از خط پدافندي اش جلوتر مي آمد و در مسير حركت بچه هاي اطلاعات كمين مي كرد. با اين اوصاف، با توجه به شور و شوقي كه در وجود شهيد علي بسطامي و بچه هاي تحت امرش بود، دشمن در مقابل شان ذليل تر مي شد و كاري از پيش نمي برد تا بتواند جلو حمله ي رزمندگان را بگيرد.
هر شب در مسير راه، نيروهاي گشتي اطلاعات، با دشمن روبه رو مي شدند و به هر نحو ممكن، برادران مسيري را پيدا مي كردند و از كمين دشمن رد مي شدند. دشمن بر منطقه مسلط بود و كوچك ترين حركت نيروهاي ما را زير نظر داشت و به راحتي تحركات ما را كنترل مي كرد و خط خود را مستحكم تر، و نيروهاي اش را تقويت مي كرد. در دامنه ي شاخ، گردنه ي باريكي بود كه بچه ها به آن«يال انگشتي» مي گفتند و سنگ بزرگي در سرراه گردنه بود، كه دشمن آن جا معمولاً كمين مي گرفت. به تدبير شهيد بسطامي، چند شب قبل از عمليات شب 12/12/1366 قرار بر اين شد كه مكان مورد اشاره شناسايي شود، تا شب عمليات يك گروهان براي رفتن به پشت شاخ و دورزدن دشمن، از آن جا عبور داده شود. تصميم برآن شد كه حقير به شناسايي آن جا بروم. عقربه ي ساعت به سوي 6 غروب حركت مي كرد. جلوي چادر، مشغول وضو گرفتن بودم. حاج نعمان غلامي از قرارگاه آمد و به من سلام و خسته نباشيد، گفت و احوال شهيد بسطامي را پرسيدند؛ گفتم: داخل چادر تشريف دارند و با برادران علي نجات غلامي، عبدالرحمن رحيم پور و يوسف اميدي دارد، صحبت مي كند. حاج نعمان به طرف چادر رفت و من هم پشت سر او داخل شدم. داشتم تجهيزات را آماده مي كردم و در فكر فرو رفته بودم كه مسير مورد نظر بسته است و دشمن به شدت مراقب آن است، و در ذهنم به دنبال راهي براي نفوذ به آن بودم. يك-دفعه شهيد بسطامي متوجه شده، به من گفت: فلاني چرا توي فكري؟ گفتم: هيچ! علي لبخندي زد و گفت: بگو قضيه چه شده! حقير گفتم: آقاي اميدي، مأموريت جديدي به من واگذار نموده، و كار بسيار دشواري است. پرسيد: چه طور؟! مگر بنده نگفتم بايد در آخر يال انگشتي يك معبر مشخص كنيم تا شب عمليات، خط دشمن زودتر شكسته شود؟ من با سكوت گفته اش را تأييد كردم. علي گفت: توكل بر خدا؛ من و نعمان هم با تو مي آييم. و بلافاصله شروع به آماده سازي تجهيزات و مقدمات لازم كردند. من به علي گفتم: آخر برادران، شماها براي چه بياييد؟ به وجود شماها در جاهاي ديگري نياز هست و شماها مأموريت مهم تري داريد؟ علي گفت: برادر، مأموريت از اين مهم تر و شيرين تر و با اهميت تر نداريم! هر چه اصرار كردم، حرفم در شهيد بسطامي اثر نكرد. ايشان و حاج نعمان آماده شدند. داخل آمبولانس رفتيم. در اين هنگام، فرمانده انصار رسول كرمانشاه آمد و گفت: از مسيري كه مي رويد، سه نفر از بچه هاي ما را با خودتان ببريد. شهيد بسطامي درِ آمبولانس را باز كرد و برادران انصار هم سوار ماشين شدند و به طرف خط حركت كرده، به خط خودي رسيديم. در آن جا نماز مغرب و عشا را خوانديم و با بچه هاي گردان هماهنگي كرديم و تعدادمان هم تنها 5 نفر بود. هوا كاملاًً تاريك، و آسمان هم ابري بود. نم نم باران مي باريد. شروع به حركت كرده و آمبولانس را در داخل آشيانه گذاشتيم. دشمن در آماده باش كامل بود و ميدان مين و تله هاي انفجاري در سر راهمان قرار داشت. حقير نگران حال شهيد بسطامي و حاج نعمان بودم و هنگام حركت مشغول راز و نياز براي اين دو عزيز با خداي خويش بودم. چون دشمن در اطراف ميدان مين به اصطلاح «انگشت پاي ماشه » مراقب اوضاع بود! به خط كه رسيديم نيروهاي عراقي كاملاً ساكت بودند. نزديك يال انگشتي در دامنه ي كوه شاخ شميران، يك دستگاه خودرو نظامي منهدم شده ي خودمان ديده مي شد. در پشت آن ها بلندي كله قندي آشكار بود. كاملاً در مقابل كانال دشمن قرار داشتيم. سينه خيز روي تپه رفتيم و با دوربين شب نما دشمن را شناسايي مي كرديم. دشمن داخل كانال را از نيرو پر كرده بود و تماماً در حال آماده باش كامل بودند. پشت سر ما هم يك رودخانه بود و از دامنه ي شاخ شميران و «بردكان» سرازير مي شد و ما با مشكلات سختي مواجه بوديم. چون هم پرتگاه بود و هم جريان آب آن سرعت زيادي داشت، هيچ وقت حتي اجازه ي فرار را هم به ما نمي داد! با توجه به اين كه دست خدا و دعاي خير امام(ره) و مردم بزرگوار با ما بود و خدا نمي خواست اين دو بزرگوار در دام كافر بيافتند، به ما كمك كرد و از زير شعله پوش اسلحه ها ي دشمن حركت كرديم و از ميدان مين زيادي هم گذشته و در آن جا رفع خستگي كرديم. در آن نقطه، برادران اطلاعات كرمانشاه بايد از ما جدا مي شدند و به سمت بردكان مي رفتند، اما با مخالفت شهيد علي بسطامي و حاج نعمان غلامي مواجه شدند؛ چرا كه آن برادران سن و سال زيادي نداشتند اما از روحيه ي بسيار بالايي برخوردار بودند. نهايتاً به خاطر اصرار آن ها، علي اجازه داد تنهايي به مأموريت خود ادامه دهند. من و حاج نعمان در سمت كانال دفاعي دشمن در حركت بوديم و بقيه پشت سر ما بودند. هوا ابري بود و گاهي ماه از زير ابر بيرون مي آمد. شهيد بسطامي پشت يك سنگ نشسته، به عراقي ها نگاه مي كرد و من هم در سمت چپ او قرار داشتم. حاج نعمان هم به سمت بالا مي رفت و به كانالي كه دشمن در آن آماده باش بود، نزديك تر مي شد. در اين حين متوجه شديم، تعدادي از نيروهاي عراقي از اول حركت همراه ما در حركت بوده، و ما را زير نظر دارند و در تعقيب ما هستند و از هر طرف ما را در محاصره ي خود قرار داده اند! ما داخل ميدان مين بوديم؛ يك دفعه ماه از زير ابر بيرون آمد و در سمت راستِ حاج نعمان، تخته سنگي و درخت بلوط ديده مي شد. ناگهان متوجه شديم، يكي از نيروهاي عراقي در پشت تخته سنگ دارد به ما نگاه مي كند و منتظر فرصت است تا ضربه اي به ما بزند. من مبهوت از اين واقعه، دوربينم را از چشم كنار زدم تا او را دقيق تر ببينم. نيروي عراقي، به موازات حاج نعمان و با فاصله ي كمي از او حركت مي كرد. من متحير شده، با خودم گفتم، الآن است كه حاجي را با نارنجك مي زند. من حدود پنج قدم بيشتر با حاجي فاصله نداشتم و وقت هم كم بود؛ سنگ كوچكي را برداشتم و خواستم به طرف حاجي پرتاب كنم تا او متوجه شود اما پشيمان شدم و گفتم، لازم است شرط ادب را رعايت كنم! دوان دوان خود را به آقاي غلامي رساندم و دستم را بر شانه ي راست او گذاشتم و خودش متوجه قضيه شدند. در اين هنگام او با علي هماهنگي نمود... . در اين زمان در فكر بوديم كه چطور برگرديم و خود را از خطر دور كنيم. خوش بختانه در سمت راست دامنه ي بردكان، تعدادي از عراقي ها كه مي خواستند ما را دستگير كنند با ميدان مين خود برخورد كردند و تعداد زيادي از مين هاي «والمرا» و «گوجه اي» پشت سر هم منفجر شدند و در داخل ميدان مين شروع به داد و فرياد كردند و بقيه هم با تمام سلاح هايي كه در دست داشتند، به سوي مواضع خودي شليك كردند. شهيد بسطامي، هم سريع ما را راهنمايي نمودند و از مسيري كه دشمن فكر نمي كرد، ما از آن جا برويم، ما را عبور داده، الحمدالله همگي به سلامت از موانع خارج شديم و به سمت مقرّهاي خود بازگشتيم.
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده