شهید احمد ساعدی
ایشان در آگاه سازی جوانان فعالیت داشتند، و به همراه برادرانش غضبان ، علی و عبدالکریم، با مؤمنان مبلغ، ارتباط داشتند. به همین دلیل، در معرض انتقام خونین حزب بعث قرار گرفتند، لذا سه برادر ایشان دستگیر، و پس از شکنجه، به شهادت رسیدند، اما احمد، نیز پس از فشارهای مزدوران صدام، و تحت تعقیب قرار گرفتن، تصمیم به مهاجرت از طریق تالاب هویزه کرد، که سفری بسیار مخاطره انگیز بود، و اگر خدا کمکش نمی کرد، نزدیک بود دستگیر شود. در این رابطه، همسرش ام حکمت می گوید :
طلبه ی حوزه ی نجف بود، و دائماً، در حین رفت و آمد، میان حوزه و محل سکونتش، در محله ی (جمیلة) بغداد، بود، در ماههای ابتدایی سال 1359، از انظار عمومی پنهان شد و مراقب خود بود، در حین رفت و آمد، چرا که جاسوسان مزدور بعثی شروع به زیر نظر گرفتن او، کرده بودند. و پس از دستگیری شهید محمدباقر صدر رضوان ا.. علیه، و شدت گرفتن حمله وحشیانه به مؤمنان ، چاره ای جز مهاجرت به دیگر سرزمین های وسیع الهی نداشت، به همین دلیل، به شهر عماره رفت، و خودروی یکی از آشنایان را کرایه کرد، تا او را به طرف تالاب ببرد، اما یکی از گشت های امنیتی به تعقیب آنها پرداخت، راننده ی خودرو نیز به او گفت: بپر و خودت را نجات بده. او نیز پرید و به سرعت به سمت تالاب ها گریخت. اما آنها راننده را دستگیر، و پس از زندانی کردن، اعدام نمودند.
شیخ عباس، از طریق اهالی روستای ساکن در قسمت عراقی تالاب هویزه، وارد جمهوری اسلامی ایران شد، و برای ادامه ی درسهای حوزوی خود، به قم منتقل شد. در خصوص آن روزها، که در قم تحصیل می کرد، سید غنی موسوی، که بعد از او مهاجرت کرد، می گوید: ارتباط من با او بیشتر شد، و در پیگیری دروس حوزوی ادامه یافت، طلب علم و دانش از رکن های اساسی زندگی او بود. و لیکن در جستجو و انتخاب اساتید باتقوا و خدا ترس بود، و در انتخاب دوستانی نیز که با آنها مباحثه می کرد، در جستجوی افراد پرهیزگار بود. به مردان عالم، صالح و خدا ترس، نزدیک می شد، تا از برکات روحی آنها بهره مند گردد. بسیار در مجالس دینی شرکت می کرد، و به شنیدن نصایح بزرگان می پرداخت. بسیار خدا ترس بود، نه بدی کسی را می گفت، و نه اجازه ی این کار را به کسی میداد، و به ارزش ها و شعائر حسینی اهمیت ویژه ای می داد. و از افراد شرکت کننده، در گروه موسوم به (ركضة طویرج) بود، که با دویدن و پابرهنه به زیارت امام حسین(ع) می رفتند. هرگز به ترس از حزب بعث و جنایتکاران آن اهمیتی نمی داد، بلکه آرزوی شهادت در راه خدا را داشت، و این چیزی بود، که بارها و بارها، از او شنیده بودم.
درباره ی ایمان و اخلاق او، همسرش ام حکمت می گوید: « شش سال با او زندگی کردم، هرگز کلمه ای دروغ از او نشنیدم، بسیار خوش اخلاق بود، و نسبت به خداوند سبحان بسیار با تقوا بود. نماز شب را ترک نمی کرد، و همیشه از مظلومین عراق، یاد می کرد. به همراه بعضی از دوستانش به زیارت امام رضا(ع) رفت. پس از زیارت گروه دوستان برای تفریح به شمال رفتند، و اما ایشان با دوستان نرفتند. و هنگامیکه از علت آن جویا شدم، گفتند چگونه می توانم در جنگل های شمال به تفریح بپردازم، در حالیکه برادرانم در زندانهای صدام شکنجه می شوند. در کارهای ساختمانی شرکت می کرد، تا بتواند زندگی خوبی را برایمان تأمین کند. و علی رغم، وضعیت اقتصادی ضعیف، مجاهدان را برای صرف غذا، به خانه مان دعوت می کرد... آری ایشان تحصیل می کردند، کار می کردند، و به برقراری ارتباطات سالم با دیگران می پرداختند، و به دوستان فقیر خویش کمک می کردند.
به عنوان مبلغ و مبارز، در تاریخ 21/1/1364 ، به نیروهای بدر ملحق شد، و بعد از چندماه برای ادامه تحصیل بازگشت، بیش از عملیات حاج عمران در شمال عراق، برای بار دوم، به مجاهدان پیوست، و مصر بود که در ضمن گروههای خط مقدم حمله باشد. او به خوبی جنگید، و در تاریخ 10/6/1365 ، در اثر اصابت ترکشی به سر و بقیه ی جسد مطهرش ، به شهادت رسید.
شهید مثالی عالی از مبلغی آگاه ، متواضع، با صفات پسندیده بود، و مصداقی برای آیه ی شریفه ی ﴿الَّذِینَ یبَلِّغُونَ رِسَالاتِ اللهِ وَیخْشَوْنَهُ وَلا یخْشَوْنَ أَحَدًا إِلا اللهَ وَكَفَى بِاللهِ حَسِیبًا﴾. كسانى كه تبلیغ رسالتهاى الهى مىكردند، و از او مىترسیدند، و از هیچ كس جز خدا واهمه نداشتند.
در شهر مقدس قم جسد مبارک ایشان، تشییع و در گلزار شهدا به خاک سپرده شد ، تا الگوی نیکی برای طلاب علوم دینی، در ایثار و جان فشانی، به خاطر ارزشهای اسلامی باشد.