شهید علیرضا نیازمند؛ شهید مهر ماه
زندگی نامه
در 30 فروردين سال 1345 فضاي خانهاي سرشار از معنويّت در شهر قم، متبرك شد به عطر نجابتي آسماني كه او را عليرضا ناميدند. او در فضايي مذهبي و آكنده از عشق به ولايت، پرورش يافت و در سايهسار دستهاي مهربان مادر، علاقهاش به خاندان عصمت و طهارت عليهم السّلام، روز به روز افزوني يافت.
آشنايي با احكام اسلامي و وظايف ديني، او را در مسير شناخت حق از باطل قرار داد و باعث شد از همان كودكي به واجبات ديني علاقه نشان دهد و در انجام آن كوتاهي نكند. هنگامي كه پرتو انقلاب اسلامي از افق ايران سرافراز تابيدن گرفت، عليرضا 12 ساله بود. او با پخش اعلاميه، شركت در راهپيمايي و حضور در محافل و مجالس اسلامي، به سهم خود در پيشبرد انقلاب فعّاليّت داشت.
عليرضا چون ديگر دانشآموزان، سنگر مدرسه را براي تحصّن و اعتصاب عليه رژيم پهلوي برگزيد. از همان كودكي به مطالعهي كتابهاي تاريخي و ديني علاقه نشان ميداد. با وجود سنّ كم با قرآن مجيد مأنوس بود و هميشه نهج البلاغه را مطالعه ميكرد. از بينش وسيعي برخوردار بود و سينهاش مخزن علم به عالم مجرّدات بود. دنيا و متعلّقات آن را فاني ميدانست و زندگي در عالم باقي را، جاودانه ميپنداشت. با درك و فهم وسيعي كه داشت به بحث و گفت و گو با كمخِرَدان و كجانديشان ميپرداخت و سعي در هدايت آنها داشت. پيوستن به درياي متلاطم بسيج آغازي بود براي جاودانگي او.
جبهه و جنگ باعث شد درس و مدرسه را پس از پايان دورهي راهنمايي رها كند و به هدفي والاتر ـ دفاع از دستاوردهاي انقلاب ـ بينديشد. همزمان با تهاجم دشمن بعثي، راهي ديار نور شد و رمز زندگي ابدي را در آغوش زلال شهادت حس كرد. به نداي پير و مراد خود لبّيك گفت و با ارادت و اخلاص تمام در درگاه حق سر تسليم فرود آورد.
... و خدا ، اين عزيز لايزال، عشق و ارادت خالصانهي او را پذيرفت و خاك مطهّر گيلانغرب در تاريخ 3/7/61 به شميم خون پاكش معطّر گشت. روح بلندش به آسمانيان پيوست و پيكر مطهّرش در گلزار شهدا به دست خاك سپرده شد.
يادش و نامش جاودان
پرونده علیرضا (به روایت از پدر شهید)
خواب ديدم كه علیرضا مريضاحوال است و گوشهي اتاق خوابيده. اقوام و فاميل براي سركشي به منزل ما ميآمدند. هر كسي ميآمد، ميگفت كه چرا علیرضا را نبردهاي دكتر؟ من هم ميگفتم كه علیرضا بزرگ شده و ديگر مردي است، خودش برود دكتر. نگاهم به علیرضا بود و با اقوام صحبت ميكردم. از جايم بلند شدم و رفتم طرفش. در آن فاصلهي كوتاهي كه بين من و علیرضا بود 3 بار با زانو به زمين خوردم. در عالم خواب گريه كردم و ناراحت نشستم كنار علیرضا.
از خواب كه بيدار شدم، اتاق سوت و كور بود و همه چيز در تاريكي فرو رفته بود. بلند شدم و به حياط رفتم. سوسوي ستارهها چشم را خيره ميكرد. رفتم طرف باغچه و شلنگ آب را گذاشتم پاي گلها. صبح كه مادرش از خواب بيدار شد، گفت: « از بچّهها خبر نداري؟» گفتم: «آنها رفتهاند جهاد. يا شهيد ميشوند، يا برميگردند.»
دلم گواهيِ بد ميداد. خدا رحمت كند شهيد حاج احمد كريمي را، از ابتدا تا آخر با من بود. نشسته بود ترك موتورم و داشتيم ميرفتيم سپاه، خدمت آقاي ايراني و معاونش آقاي كريمي. خوابم را برايش تعريف كردم و گفتم كه احتمالاً بچّهها شهيد شدهاند. دلداريم داد و گفت: «نگران نباش. انشاءالله كه اتفاقي نيفتاده.»
روي موتور شروع كردم به زمزمه كردن. بياختيار قطرات اشك سُر ميخورد روي گونههايم. طاقت نياوردم و گفتم: «ميخواهم سري به بچّهها بزنم و از آنها خبري بگيرم.» گويا به اينها خبر داده بودند كه چند نفر از بچّهها زخمي شدهاند و تعدادي هم شهيد، از جمله علیرضا. مرحوم حاج احمد سعي ميكرد با حرفهايش منصرفم كند. سر و صداي موتور نميگذاشت صدا به صدا برسد. سرش را نزديك گوشم آورد و گفت: «كارهاي اينجا را چه ميكني؟» گفتم: «بايد فكري بكنم. پنجشنبه يك عملّيات و جمعه هم يك ميدان تير دارم.» گفت: «توي اين يكي دو روز كه نميتواني. امروز چهارشنبه است، فردا هم پنجشنبه و بعد هم جمعه. رفتن را بگذار براي هفتهي ديگر.»
آقاي ايراني نامهي درخواستي مرا كه ملاقات با فرزندان بود، خواند. سرش را تكان داد، امّابه صورتم نگاه نكرد. نامه را داد دست آقاي كريمي و گفت: «شما صلاح ميداني كه ايشان براي ديدن بچّههايشان بروند؟» آقاي كريمي در حالي كه با چشم نوشتههاي روي كاغذ را دنبال ميكرد، گفت: «نه. چون معطّل ميشود. الآن كه برود، نميتواند خيلي زود بچّهها را ببيند. بماند و كارهايش را انجام بدهد بيشتر به صلاح است.»
از سپاه كه بيرون آمدم، رفتم بسيج و پروندهي بچّهها را خواستم. گفتند كه تعداد زيادي از اين گروه شهيد شدهاند. پروندهي چه كسي را ميخواهي؟ گفتم: «همهي بچّهها، بچّههاي من هستند.» نگاهش را از روي پروندهها برداشت و گفت: «مثلاً كي؟» گفتم كه مثلاً علیرضا و محمدرضا. پروندهي علیرضا را داد دستم. بغض گلويم را خراشيد. عكس علیرضا را بوسيدم و گفتم: «بابا جان، انشاءالله شهادت مباركت باشد.» اين را كه گفتم، بغضم دوام نياورد و زدم زير گريه. بچّههاي تعاون و سپاه مبهوت نگاهم ميكردند. دو نفر دستهايم را گرفتند و از جا بلند كردند.
كمي كه آرام گرفتم، رفتم پيش آقاي يثربي. لحظاتي مات شد به صورتم و بعد گفت: «حاج رضا! چهكار كردي؟»