کتاب «ستارگان حرم کریمه (شهید محمد بنیادی)»
بخشی از کتاب:
زندگی نامه شهید محمد بنیادی:
یک روز سرد پاییزی به دنیا آمد. توی کوچه پس کوچه های محله خاکفرج با هم سن و سال هایش آرام آرام بزرگ شد. کلاس های ابتدایی و راهنمایی را که گذراند، سر از حوزه علمیه درآورد، اما یک سال بیشتر ماندگار نشد. بعد از آن کارهای خدمتش را کرد و رفت سربازی.
روزی که امام خمینی دستور ترک پادگان ها را داد با هم خدمتی هایش از پادگان فرار کرد. با پیروزی انقلاب حفاظت از بیت امام سعادتی بود که نصیبش شد. نه زمانی که در آن سال های پر التهاب، فرماندهی حفاظت شخصیت ها در قم را به عهده اش گذاشتند، لباس فخر و غرور پوشید، نه وقتی به عنوان یک نیروی عادی، مامور حفاظت از خانه یک شخصیت شد زانوی غم بغل گرفت.
هم در سنندج جنگید، هم در دارخوین و محمدیه، هم روی جاده اهواز- خرمشهر. از آن موقع که فرمانده گردان اباذر تیپ هفت ولیعصر شد، تا حالا که سی و دو سال از عملیات بیت المقدس می گذرد، خیلی ها نمی دانند او هم سردار فاتح خرمشهر بود. کار بزرگی که کرد و هیچ وقت توی چشم نیامد.
رفتنش به لشکر 17 بی سر و صدا بود. فرماندهی تیپ برایش جاذبه چندانی نداشت. چشم های سرخ از گریه اش، سختی بار مسئولیتی را که می خواست به دوش بگیرد، نشان می داد؛ اما وقتی که تکلیف شد محکم ایستاد پای کار.
دست خیلی ها را گرفت و برد جبهه؛ خیلی ها که حتی نشستن کنارشان صبر ایوب می خواست. همه را تحمل کرد. با همین ها، تیپی ساخت که توی عملیات های والفجر شاهکار کرد و شد عصای دست مهدی زین الدین.
دل آرام عده ای بود. چه بخواهیم چه نخواهیم گوشه ای از تاریخ زندگی عده ای شد که هنوز وقتی یادش می افتد اشک توی چشم هایش جمع می شود. پای درد و دل هایشان که می نشینی، وقتی سر و ته حرف هایشان جمع می شود، صبوری او یادشان مانده و جاذبه اش.
مردی که یک روز سرد پاییزی روی ثپه های پنجوی آرام گرفت؛محمد بنیادی.
پیام شهید:
بهترین پیامی که می توانیم برای مردم داشته باشیم تبعیت از رهبری است. امام موقعی که صحبت می کند به صحبت هایشان جامه عمل بپوشانیم نه اینکه بیاییم ورد زبان مان بکنیم و پلاکاردش بکنیم بزنیم توی خیابان، بیاییم به صحبت های امام عینیت ببخشیم. همین پیام ما را بس که کلیه ی مسائل مان را بتوانیم با صحبت های امام مان وفق بدهیم و سعادت در همین است.