شنبه, ۱۵ آبان ۱۳۹۵ ساعت ۱۹:۵۵
شهید سلیمان اکبری فرزند رجب در سال 1344 در ملایر دیده به جهان گشود. او در تاریخ 11/8/61 در عملیات پیروزمندانه محرم بر اثر اصابت ترکش خمپاره و جراحات جنگی به درجه رفیع شهادت نائل و به لقاءالله پیوست.

 

«پیراهن وصال»

با سر و صدای مادر و سلیمان جارو را انداختم و با عجله وارد حال شدم. پیراهن خاکستری در دست مادر بود و سلیمان اصرار می­کرد آن را بگیرد و بپوشد، اما مادر امتناع می­ورزید. و می­گفت: « آن یکی را چه کار کردی چرا  تو جبهه جایش گذاشتی خوب این دفعه که رفتی آنرا بپوش». سلیمان ملتمسانه می­گفت: « ننه خوب تن یکی از بچه­ها بود خجالت کشیدم که پس بگیرم حالا مگر چی شده این را بده بپوشم.» مادر با جدیت گفت: « خوب این را نگه داشتم که هر وقت آمدی، توی خانه بپوشی نمی­شود که همه چیز را ببری جبهه! » رو به مادر گفتم: « خوب بهش بده. مگر چیه؟ اگر این را هم جا گذاشتم باز پارچه می­خریم و یکی دیگر درست می­کنیم.» همراه با این حرف پیراهن را از دست مادر گرفتم و به سلیمان دادم. خوشحال شد و دم ظهر رفت حمام وقتی آمد بیرون پیراهن را پوشیده بود. جلوی آینه ایستاد و گفت: « ننه می­بینی چقدر بهم می­آید دستت درد نکنه ان شاءالله بروی به کربلا.»

ظهر موقع نهار همسرم، حاج حیدر و پدر آمدند خانه. سر سفره سلیمان گفت که قصد دارد عصر به جبهه برگردد. پدر و حاج حیدر شروع کردند به صبحت کردن تا او را منصرف کنند ولی او بر تصمیم خود مصر بود. احساس کردم که حاج حیدر و پدر از اینکه مصطفی حیدری (پسر همسایه و دوست صمیمی سلیمان) شهید شده می­ترسند که از رفتن او جلوگیری کنند. سلیمان سرش را پایین انداخته بود. گفت: « فکر می­کنید من از رفتن منصرف می­شوم؟ نه خیر من و مصطفی با هم عهد کردیم همیشه با هم باشیم اما حالا من از او عقب افتادم.» و اشک در چشمانش حلقه زد.

                                                                                                                          راوی:فاطمه عبدالمالکی

« پاهای برهنه»

با شنیدن صدای زنگ سبزیها را در سینی گذاشتم و دستهایم را شستم. چادر رنگی سرم کردم و به سمت در دویدم وقتی در را باز کردم قیافه نگران سلیمان را دیدم. با عجله سلام کرد و آمد داخل در یک چشم بر هم زدن پله­ها را پشت سر گذاشت. متعجب و نگران دنبالش رفتم. وارد حال شد و رو به روی مادر که مشغول پاک کردن سبزی بود نشست. من هم کنار سینی نشستم و سبزی پاک کردم. اعظمِ کوچک هم سبزیها را به هم می­ریخت. سلیمان ملتمسانه رو به من مادر گفت: « ننه تورو بخدا رضایت بده من برم جبهه تو رو خدا.» مادر بین کلام سلیمان سرش را بالا آورد و آرام در حالی که صدایش می­لرزید گفت: « سلیمان! عزیزم آخه از 8 تا پسر فقط شما دو تا برام ماندید دیگه نمی­خوام یکی دیگه­تون رو توی جبهه از دست بدم تو هم دیگه این قدر اصرر نکن.» چهره سفید سلیمان از ناراحتی سرخ شد. انتظار شنیدن این حرفها را داشت به همین علّت هم دیگر حرفی نزد. آرام به گوشه­ای از اتاق پناه برد.

نزدیک ظهر بود و هوا گرم­تر می­شد. بوی آبگوشت غذای همیشگی­مان فضای خانه کوچک را پر کرده بود. من و مرضیه مشغول آماده کردن نهار بودیم که با صدای زنگ حیدر و آقا بزرگ وارد خانه شدند. مادر با سینی استکانهای خالی به آشپزخانه آمد و گفت: زود باشید غذا را بکشید که مردها خیلی گرسنه­اند.» سلیمان با بی­میلی نهار می­خورد. حیدر که از موضوع رضایت گرفتن او برای رفتن به جبهه مطلع بود ابتدا آرام شروع به نصیحت کرد ولی چون بی­توجهی سلیمان را دید با عصبانیت ادامه داد: « چرا نیامدی باسکول؟ چرا یه سری به باغ نمی­زنی؟ آخه من که دست تنها نمی­تونم به همه چیز برسم. آقا هم دیگه پیر شده. آخه پسر مگه فردا نمی­خواهی زن بگیری و ...» مادر به حیدر گفت: « بَسّه دیگه حالا که وقت این حرفها نیست نهارتو بخور تا سرد نشده.» و با آرامش بیشتری ادامه داد: « سلیمان که قصد جبهه رفتن نداره هر وقت راه افتاد تو هم این حرفها رو بهش بزن.» بعد از نماز مغرب و عشا بود ولی سلیمان هنوز نیامده بود. مادرش دلش شور می­زد و هی دور اتاق قدم می­زد و با خودش می­گفت: « نکنه همینطوری رفته باشه. ای داد بیداد هر چی با زبون خوش بهم گفت گوش نکردم حالا هم حتماً مارو ول کرده و رفته. اگر سرِ خود رفته باشه جواب حاجی رو چی بدم؟»

دلشوره اَمانش را بریده بود به طرفش رفتم. دستهایش را گرفتم و با آرامش گفتم: « مادر بدون رضایت که اجازه نمی­دهند که بره جبهه. تازه خودش هم آدمی نیست که بی­اجازه کاری بکنه حتماً امشب هم مثل شبهای چهارشنبۀ همیشه توی مسجد مونده تا دعای توسل و نماز بخواند.» حرفهایم مثل آبی بود که روی آتش ریخته شد و مادر آرامش خود را به دست آورد. حیدر و آقا بزرگ هم به زیاد مسجد رفتن سلیمان اعترض داشتند چون این روزها جبهه رفتن حرف اول مساجد است و آنها هم از رفتن سلیمان می­ترسیدند. آخر شب رختخوابها را پهن کردیم تا بخوابیم که با صدای زنگ، حیدر به سمت در رفت. و بعد از مدتی شروع کرد به غرو لند سر سلیمان که: « چرا الان می­آیی خونه. چرا  آدم نمی­شی. همه رو نصف عمر کردی دیگه حق نداری مسجد بری..» مادر به داخل پارکینگ دوید و سلیمان را راهی بالا کرد تا حیدر آرام شود. سلیمان شام نخورده به رختخوابش رفت و سکوت اختیار کرد.

صبح خانه خلوت شده بود و حیدر و آقا بزرگ رفته بودند سر کار. جارو را کناری انداختم و رو به روی مادر نشستم و گفتم: « شاید به من مربوط نباشه ولی چرا از رفتن سلیمان جلوگیری می­کنید. خوب اون عاشق جبهه است شاید بدونید که با مصطفی دو تایی قرار گذاشتند تا بروند جبهه و حالا مصطفی رضایت گرفته ولی سلیمان هنوز نتوانسته شما را راضی کند. آقا بزرگ که هرگز راضی نمی­شه ولی شما دل مهربونی داری توکل کن بخدا همه چیز درست می­شه. این همه جَوان دارند می­روند جبهه به خاطر من و شما؛ اگر پدر و مادر هم مثل پدر و مادر سلیمان باشند که جبهه­ها خالی میماند.» اشکهایی که در چشمهای فرسودۀ مادر جمع شده بود روی صورت پر چین و چروکش جاری شد.

اعظم روی پاهایم خوابیده بود او را کنار اتاق روی تشک خوابانیدم و وارد هال شدم سلیمان و مادر آهسته حرف می­زدند چهره مادر مصمم به نظر می­رسید و برق شادی در چشمان سلیمان پدیدار بود. نخواستم مزاحم درد و دلهای آنها شوم ولی سلیمان رو به من گفت: « زن داداش می­شود شما هم بیایی بنشینی اینجا. ما حرف خصوصی نداریم.» خوشحال شدم و کنار آنها نشستم. با دیدن چهرۀ خندان سلیمان لبخندی زدم و گفتم: « ای ناقلا کار خودت رو کردی و رضایت گرفتی.» و رو به مادر گفتم: « آره مادر؟ رضایت دادید آره؟» مادر که چهره­اش در نگرانی و رضایت مبهم بود سرش را به علامت تأیید تکان داد. سلیمان دستی به ته ریشهای تازه درآمده­اش کرد و گفت: « زن داداش توی این خونه فقط شما به فکر من هستید اصلاً نمی­دونم چه طوری تشکّر کنم واقعاً من رو شرمنده کردید!» خوشحال شدم که سلیمان از کارم راضی بود گفتم: « این چه حرفیه که می­زنی دشمنت شرمنده ان شاء الله بری و دشمن رو نابود کنی و به سلامتی برگردی. ما که چیزی نداریم فقط دعای خیر بدرقه راهتون می­کنیم.»

سفره را پهن کردیم آقا بزرگ امروز تنها بود و حیدر برای آبیاری به باغ رفته بود سلیمان از شدت خوشحالی در پوست خود نمی­گنجید. با مصطفی حیدری ساعت 5/2 بعدازظهر قرار گذاشته بودند. آقا بزرگ از جریان رضایت­نامه بی­خبر بود و سر سفره مرتباً از شهید شدن و زخمی شدن و اسیر شدن در جبهه­ها حرف می­زد. نگران شدم که نکنه با این حرفهای آقا بزرگ مادر از رضایتش پشیمان بشود ولی قیافه آرام سلیمان نگرانی­ام را برطرف می­ساخت. آقا بزرگ حرف می­زد ولی گوشهای سلیمان چیزهای دیگری می­شنید صدای « الله اکبر» و «یا زهرا» و «یا حسین» و ...

ساعت 2 بعدازظهر شده بود آقا بزرگ مثل هر روز کنار اتاق دراز کشیده بود و رادیو را روشن کرده بود چشمهایش را بسته بود و به اخبار گوش می­داد. سلیمان از حمام بیرون آمد و جلوی آیینه یقیۀ پیراهن نواَش را مرتب می­کرد آرام و خوشحال بود. چشمهای مادر او را تعقیب می­کرد و گاه گاهی هم نگاهی به آقا بزرگ می­انداخت تا نکند که چشمهایش را باز کند و از رفتن سلیمان جلوگیری کنه. به اتاق خودم رفتم مهدی و هادی و اعظم بچه­هایم را خوابانده بودم. سلیمان آهسته چند ضربه به در زد و وارد شد. به سمت تاقچه رفت و قرآن را بوسید و به ترتیب پیشانی مهدی و هادی و اعظم را بوسید و گفت: «زن داداش خیلی مواظبشان باش خیلی دوستشان دارم. مواظب حیدر و بچه­ها باش. ولی خودش خواسته و تلاش کرده تا به اینجا رسیده.» روح الله را بوسید و در گهواره گذاشت. مادر سر سجاده­اش نشسته بود و ذکر تسبیح می­گفت. سلیمان رو به رویش نشست و آهسته با او حرف زد. متوجه صدایشان نشدم جلوتر که رفتم سلیمان مادر را بوسید و از او خداحافظی کرد و رفت. آرام کفهایش را زد زیر بغلش و از در بیرون رفت. از پنجره پریدم که تا انتهای کوچه پابرهنه دوید. اشکهایم را پاک کردم و کنار مادر رفتم و پرسیدم: « سلیمان چی گفت؟» مادر که آرام اشک می­ریخت گفت: « اجازه خواست تا جبهه برود.» نتوانستم آنجا بمانم وارد راه پله شدم و حسابی گریه کردم دلم به حال او که باید اینطوری برای رفتن به جبهه از خانه فرار می­کرد، خیلی می­سوخت. آن روز مادر مثل مرغ پر کنده شده بود. اصلاً حال خوشی نداشت. اضطراب و ترس عجیبی همراهش شده بود.

دم ظهر با صدای در با عجله در را باز کردم. مادر هم خودش را به من رساند. پشست در 2 بسیجی ایستاده بودند و کنارشان عمو حیدری آهسته با آنها حرف می­زد. یکی از آن دو پرسید: « ببخشید خواهر! اینجا منزل سلیمان اکبری است؟» گفتم: « بله بفرمایید. من زن داداش او هستم.» دیگری با مِن و مِن گفت: راستش سلیمان زخمی شده و در بیمارستان تهران بستری است. آمدم به شما خبر بدهم تا نگران نباشید.» و انگار که وظیفه­شان را انجام داده باشند سریع خداحافظی کردند و رفتند. مادر که دستهایش می­لرزید به عمو حیدری گفت: « عمو حیدری تو رو بخدا اگر پسرم چیزی شده بهم بگید.» عمو حیدری به زور خنده­ای کرد و گفت: « نه بابا! مگر نشنیدید گفتند زخمی شده.» ولی مادر شروع به گریه و زاری کرد و گفت: « به من دروع نگید دیشب توی خواب به من گفتند که سلیمانم شهید شده. فدای ابوالفضل عزیز.» و دیگر مجال صحبت کردن نداشت و گریه و زاری یک لحظه او را رها نمی­کرد. تا حالا که 16 بهار از عمر روح الله و شهادت سلیمان می­گذرد، مادر همیشه می­گوید: « حاج خانم اگر تو پیراهن را از من نمی­گرفتی و به سلیمان نمی­دادی تا حالا صد بار دق مرگ شده بودم!»

                                                                                                                         راوی: فاطمه عبدالمالکی

احترام

ایشان از لحاظ اخلاق و رفتارشان بسیار خوب و نمونه بودند. با آنکه سن بسیار کمی داشتند ولی احترام گذاشتن به دیگران جزو خصوصیات ویژه ایشان به حساب می­آمد. خصوصاً احترام گذاشتن به مادر و پدر خویش را در همه حال رعایت می­کردند. زمانی که ایشان در منزل بودند در کلیه امور منزل به من یاری می­رساندند. آنقدر کار می­کردند که گاهی بیشتر از خودم به  امور منزل رسیدگی می­کردند. به خصوص اگر احساس می­کردند که من از کار منزل دچار خستگی شده­ام. همین رفتار را نیز ایشان در کمک رساندن به پدرشان داشتند. تا آنجا که فرصت داشتند به پدرشان یاری می­رساندند و بقیه اوقات را یا صرف درس خواندن و یا عبادت و زیارت، و نیز کمک به دیگران می­کردند. برایشان فرقی نداشت چه کسی به کمک ایشان نیاز دارند، آشنا و غریبه، کوچک و بزرگ فرقی برای ایشان نداشت.

                                                                                                                    راوی: رقیه زندیه (مادر شهید)

نماز و نمازخونی

از لحاظ ایمان و دیانت نیز ایشان دارای خصوصیات ویژه خویش بودند. به طوری که با وجود سن کم همیشه دیانت ایشان الگویی برای همه خصوصاً افرادی بود که نسبت به ایشان سن بیشتری داشتند. این دیانت چه در زمینه نماز و روزه، و چه زیارت ائمه اطهار و شرکت کردن در مراسم دعا و مناجات جلوه­گر بود. شهید خیلی معتقد به خواندن نماز اول وقت بودند به طوری که پدر ایشان تعریف می­کردند: زمانی که ایشان تازه به سن نوجوانی رسیده بودند و یا حتی زمانی قبل از سن بلوغ، ایشان به همراه پدر خویش و تعدادی از اقوام و دوستان در یکی از کوره­های پخت آجر مشغول به کار بودند. وقتی که نزدیک به ظهر می­شد، (سلیمان) در حالی که مشغول به کار بود حواس خود را جمع می­کرد تا صدای بسیار ضعیفی را که از دور به گوش می­رسید و مربوط به مؤذن بود که  اذان ظهر را می­گفت بشنود. به محض اینکه سلیمان دست از کار می­کشید و به سمت آب حرکت می­کرد همه متوجه می­شدند که ابتدای (الله اکبر) گفتن مؤذن است و وقت خواندن نماز ظهر است.

                                                                                                                    راوی: رقیه زندیه (مادر شهید)

 سفر کربلا

مدتی بعد از آنکه ایشان برای آخرین بار عازم منطقه شدند در عالم خواب دیدم که فردی سبزپوش به نزد من آمدند و به من گفتند که: « شما خودتان را برای رفتن به کربلا آماده کنید.» من در عالم خواب به همسرم گفتم که ما را می­خواهند به کربلا ببرند ولی ایشان گفتند؛ شما اشتباه متوجه شده­اید. فقط می­خواهند سلیمان را ببرند ولی من گفتم خیر. این آقا می­خواهند همه ما را به کربلا ببرند. و من از خواب بیدار شدم. بعد از بیداری به همسرم گفتم که سلیمان در جبهه شهید شده­اند ولی ایشان قبول نمی­کرد. اما مدت کوتاهی بعد از این خواب بود که خبر شهادت ایشان را برایمان آوردند.

                                                                                                                          راوی: رقیه زندیه (مادر شهید)

منبع: اسناد و مدارک موجود در بنیاد شهید و امور ایثارگران استان قم

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده