زندگينامه شهيد محسن انصاري و خاطراتی از دلاوری هایش در جبهه نبرد
شهيد محسن انصاري فرزند حجتالاسلام و المسلمين شيخ محمدابراهيم انصاري اراكي، در سال يك هزار و سيصد و چهل و دو در نجف اشرف به دنيا آمد.
وي پس از بازگشت به ميهن زير نظر پدرش دروس جديد و حوزوي را در شهر مقدس قم گذراند.
پس از آغاز نهضت اسلامي ايران در شهر مقدس قم فعّالانه در مبارزات شركت می کرد. پس از پيروزي انقلاب و شروع توطئههاي دشمن او كه عضو يكي از پايگاههاي بسيج بود برای مبارزه با گروههای ضدّانقلاب به كردستان رفت. در آن زمان سردار رشيد اسلام حاج احمد متوسليان در مريوان پايگاه مستحكمي براي نظام جمهوري اسلام در منطقه ايجاد كرده بود. شهيد به نيروهاي حاج احمد ملحق شد و در جبهة داخلي و خارجي به مقابله با گروهكهاي ضدانقلاب و ارتش بعث پرداخت. در آنجا بر اثر شرايط سخت سرماي شديد، گرسنگي و كمبود نيرو و تجهيزات، اراده و استقامتي پولادين يافت. در يكي از مأموريتهاي مهم شهيد محسن با هفت تن ديگر از همرزمان مأموريت يافتند ارتفاعات (قوچ سلطان) مسلط بر منطقة مريوان را از تجاوز دشمن بعثي مصون نگاه دارند. در آنجا واقعه جالبي پيش آمد كه بعدها آن را چنين نقل كرد:
وقتي در اين ارتفاعات بوديم با اين نيروي كم و راه سخت و صعبالعبور حتي تدارك اين نيروي كم هم برايمان مشكل بود، هر وقت از پايگاه پشتيباني، غذا و تداركات براي قلّه ميبرديم مقدار زيادي از آن را به علت طولاني بودن مسير و سختي راه مصرف ميكرديم و چيز زيادي به قله نميرسيد. در اين ارتفاع و جاهاي نظير آن گاهي حتي نان هم براي خوردن نداشتيم. به ناچار نانهايي كه از قبل مانده بود و چنان سفت شده بود كه با دندان نميتوانستيم آنها را بشكنيم، موقع پست دادن آنها را در دهانمان ميگذاشتيم تا به تدريج نرم و قابل خوردن شود و به اين ترتيب بتوانيم به زندگي در قلههاي صعبالعبور كردستان ادامه دهيم.
يك روز صبح كه تازه نماز را خوانده بوديم متوجه شديم در زير پايمان سر و صداي زيادي به گوش ميخورد. پس از بررسي فهميدم نيروهاي كماندوي عراق هستند كه براي تصرف اين ارتفاعات آمدهاند. ابتدا فكر نميكرديم اين همه تعدادشان زياد باشد ولي بعدها فهميديم يك گردان كماندويي مستقيما به ما حمله كرده و پشت سر آن گردان ديگري آن را حمايت ميكرده و يك گردان احتياط نيز در پايين ارتفاعات مستقر شده است.
اين تيپ كماندويي عراق مأموريت داشت ارتفاعات قوچ سلطان را اشغال كند و پس از تسلط بر دشت مريوان اين شهر و منطقة جنوبي كردستان را به تصرف خود درآورد. ما ابتدا اصلا خيال نميكرديم دشمن با اين همه نيرو و تجهيزات به ميدان ما هشت بسيجي آمده باشد لذا بدون اين كه در ابتدا اطّلاعي به مقرّ خودمان بدهيم فورا در سنگرهاي خودمان مستقر شديم و به مقابله با گروهي كه به قله نزديم ميشدند پرداختيم. يك نفر مأمور شد براي تفنگهايمان كه بيشتر ژ3 بود، مهمّات بياورد و نارنجكهاي موجود را در گرماگرم نبرد به ما كه در چند سنگر روي قله پراكنده شده بوديم برساند. كماندوهاي عراقي وقتي به ما نزديك شدند فرياد ميزدند تسليم، تسليم و ما را به اسارت فراميخواندند اما جوابشان را با گلولههايمان داديم و گروه پيشرو آنها را با گلوله ونارنجك از پاي درآورديم و مثل اين كه فيلمي را مشاهده ميكرديم ميديديم كه چگونه كماندوهاي عراقي پس از خوردن تير و تركش فرياد ميكشيدند و به درهها و پايين ارتفاعات سقوط ميكردند. كماندوها گويا قبلا مست شده بودند و از گردان پشت سر خود نيز ميترسيدند به طوري كه با اين كه كشته ميشدند باز به طرف قله حركت ميكردند. احساس ميكرديم مهمّاتمان دارد كم ميشود و نيروي دشمن دارد زياد ميشود.
با يك بيسيم كه در اختيار داشتيم درخواست كمك فوري كرديم ولي آنها نيز نيروي كمكي آماده نداشتند و اگر هم داشتند به اين زودي به ياري ما نميرسيدند. البته پس از اصرار زياد به ما قول دادند از ارتش كمك بخواهند كه ما را كمك كند. به هر حال ما ميبايست فقط روي نيروي خودمان حساب كنيم ودر صرف مهمّات دقت بيشتري به خرج دهيم. لذا از اين پس به جاي پرت كردن نارنجك به طرف آنها سنگ پرتاب ميكرديم. كماندوها خيال ميكردند نارنجك انداختهايم و براي حفاظت از جان خود ميخوابيدند. وقتي منفجر نميشد ميفهميدند به آنها كلك زدهايم دوباره كه به آنها سنگ پرتاب ميكرديم. از اين كه با حيله آنها را از پيشروي سريع باز ميداشتيم ديگر نميخوابيدند. اين بار نارنجك حقيقي ميانداختيم و چند تن را كه فقط كمي نيمه خيز شده بودند ميديديم كه نعرهاي زده به پايين پرت ميشدند.
با همة اين احوال باز هم از رو نميرفتند و باز فرياد ميزدند تسليم، تسليم. بين ما جواني بود كه خيلي انقلابي و متدين بود او اسلحة كلاشنيكف داشت. از بس آنها تسليم، تسليم گفتند اين دوستمان به جوش آمد در سنگر بلند شد و تيرهاي كلاشنيكفش را به صورت رگبار بر تعدادي از آنها خالي كرد و فرياد ميزد، سرباز امام زمان و تسليم؟ سرباز خميني و تسليم؟ ولي او را از عقبتر زدند به شهادت رسيد. ما خيلي خسته و مستاصل شده بوديم اما تصميم داشتيم اين ارتفاع مهم را به هر تربيتي شده نگاه داريم اگر چه همهمان كشته شويم.
بر اثر مقاومت شديد ما نيروي دشمن خيلي ضعيف شد و نيروي خود را از دست داد. كماندوها از اين كه ما را از ميدان به در كنند مأيوس شدند به ناچار نيروهاي باقي ماندة خود را به عقب كشيدند. و ما نيز به دليل خستگي زياد كنار سنگرهايمان به استراحت پرداختيم.
از پايگاه با بيسيم به ما اطلاع دادند گروهي از ارتش به كمك شما ميآيد. ظهر بود كه ديديم يك گروه چهل و پنج نفرة ارتشي كه آشپزخانة صحراييشان را با قاطر به زحمت بالا ميكشيد به ما نزديك ميشوند ما نيز بساط خود را جمع كرديم دوست شهيدمان را نيز با تأسّف زياد برداشتيم و موضع را به برادران ارتشي تحويل داديم و از آن ارتفاع خاطرهانگيز با خستگي زياد فرود آمديم.
شهيد محسن انصاري در همين كوههاي سخت بود كه با قرآن انس گرفت،( البته وي از دوران كودكي با قرآن آشنا بود و در مسابقات مختلف در قم و شميرانات رتبههايي آورده بود). ايشان از فرصتهاي فراغت و تنهايي خود استفاده كرد و به عبادت و تهجّد پرداخت و روحي استوار و عارفانه يافت. ضمنا با جنگهاي چريكي و كوهستاني آشنايي پيدا كرد كه بعدها در عمليات سنگين رزمندگان اسلام خيلي برايش كارساز بود. مدتي نيز در كردستان با گروههاي كومله و دمكرات جنگيد و با هم رزمانش آنها را روستا به روستا به عقب نشاندند. او در آزادسازي مناطق زيادي شركت داشت.
پس از شروع عمليات مهم رزمندگان اسلام در جنوب به اين منطقه آمد و اولين بار در عمليات " فتحالمبين" شركت كرد و به دليل آمادگي بدني و رزمي گروه فداكاري كه را او همكاري ميكردند توانستند بخشي از نيروهاي زرهي دشمن در منطقه دشت عباس را منهدم كنند. او در اين باره چنين ميگفت: دلم ميخواست تانكهاي دشمن را سالم بگيرم. براي همين وقتي كه چندتاي آنها را با آرپي جي زديم تانكها رو به فرار گذاشتند. ما هم سر در پي آنها گذاشتيم. به هر تانكي كه ميرسيديم دريچة آن را باز ميكرديم به داخل تانك يك رگبار شليك ميكردم كه باعث ميشد با كشته يا مجروخ شدن خدمه، تانك از حركت بازايستد. سپس دنبال ديگري ميدويدم گر چه بعضي دوستان آن قدر ملاحظه نميكردند و به داخل تانك نارنجک ميانداختند و باعث خراب شدن يا آتش گرفتن تانك ميشدند. پس از مدتي احساس كردم قدري زياده روي كردهايم و با چند نفر از هم رزمان از گروه جلو افتادهايم چند تانك كه كمي نفرات ما را ميديدند جرأت پيدا كردند و به ما حمله كردند. من و يكي از دوستان مورد حملة تانكي قرار گرفتيم كه سعي ميكرد ما را در زير شني خود له كند. ما نيز براي محفوظ ماندن از آن به پشت سنگر نيمه كارهاي پناه برديم. سقف سنگر را ورقه آهني (پليت) گذاشته بودند و كنارش كيسههاي شن بود. تانك از روي سنگر گذشت و ما را زیر گرفت. خوشبختانه شني آن از روي ما نگذشت ولي من بين پليت آهني و زمين گير كردم كه كنار آن شني تانك قرار گرفته بود و بر روي پاي من فشار شديدي ميآورد.
تانك همان جا متوقف شد و دو نفر از آن پياده شدند با عربي با هم ديگر حرف ميزدند و از این كه ما را له كردهاند خوشحال بودند. من و دوستم خود را به مردن زديم ولي يكي از آنها براي اين كه از مرگ ما مطمئن شود رگباري بر سر ما خالي كرد. با كمال تعجب با اين كه گرد و خاك بعضي از گلولهها به بيني ام رفت ولي هيچ كدام از گلولهها به سرم نخورد. پس از اين كه آن دو دور شدند چنان احساس درد در پايم شدت گرفت كه ديگر تحمل آن برايم ممكن نبود و يك آن فكر كردم بهتر است خود را خلاص كنم و با فرياد و سر و صدا آنها را متوجه خود كنم تا به من تير خلاص بزنند. از سوي ديگر ديدم خودكشي حرام است. راه چاره را بر خود بسته ميديدم كه به ياد افتادم به مولا امام زمان(عج) توسل جويم؛ به مولا چنين گفتم: من ديگر تحمل درد را ندارم اگر ديگر به اين سربازت نياز نداري خودم را خلاص ميكنم اما اگر بايد زنده بمانم خودت برايم فكري كن. پس از اين توسل و استغاثه ناگهان احساس كردم به رؤيا فر ميروم. حالتي بود نه شبيه به خواب و نه شبيه به بيداري و در آنجا جيزهايي ديدم ...
(شهيد دربارة اين كه در آن حالت چه ميديد بيش از اين سخني نگفته است).
به هر حال پس از اين رؤيا احساس كردم در مقابل درد ميتوانم تحمل كنم ديگر چيزي نگفتم تا اين كه نيم ساعتي بعد صداي بچههاي اصفهاني را شنيدم كه به ما نزديك ميشوند. آن دو خدمه تانك را دستگير كردند به محض شنيدن صداي رزمندگان دوباره درد پايم شروع شد. با داد و فرياد بسيار از بچهها خواستم تانك را از رويم كنار بزنند. آنها نيز كه قادر به انجام اين كار نبودند تعلل ميكردند. من خيلي رسا داد كشيدم و با آنها دعوا كردم تا اين يكي از بچهها كه وارد بود سر رسيد و تانک را عقب كشيد. وقتي مرا درآوردند روي برانكار گذاشتند. درد پايم چون از زير تانك درآورده بودند كمتر شده بود. دو خدمه تانك را هم ديدم كه اسير شده بودند. بچهها گفتند بايد آنها را بكشيم ولي من اصرار ميكردم آنها را زنده نگه بداريم اما سخنان آنها منطقي بود و ميگفتند موضع ما در اينجا مشخص نيست. شايد در محاصرة دشمن باشيم و نميتوانيم اسير همراهمان ببريم من هم قانع شدم كه بايد آنها را به درك فرستاد. لذا با عربي دست و پا شكسته به آن دو گفتم بروند پي كارشان. آنها ابتدا مردّد بودند ولي بعد رفتند پس از اين كه كمي دور شدند در حالي كه روي برانكارد افتاده بودم آنها را از پشت، زير رگبار گرفتم و مرخصشان كردم ... .
شهيد محسن انصاري پس از عمليات فتحالمبين با آن كه مجرومح بود ولي به خانه برگشت و در همان جا به معالجه پرداخت و ضمنا خود را براي شركت در عمليات بعد (بيتالمقدس) آماده ميساخت. در اين هنگام مسئوليت گروهان 3 از گردان تهرانيها را در لشكر نجف به عهده گرفت و در عمليات بيتالمقدس شركت كرد.
او پس از چهار مرحله عمليات سخت و سنگين توانست گروهانش را تا دروازههاي خرمشهر برساند. در اين هنگام او تنها فرمانده گروهاني بود كه در گردان همچنان سرپا بود. تهاجم گسترده در عمق دشمن و پيشروي زياد و ضربه زدن و ضربه ديدن، نيروها را خيلي خسته كرده بود و ميبايست به هر ترتيبي شده حلقة دفاعي خرمشهر را شكسته و به داخل خرمشهر هجوم برد تا دیگر دشمن توان مقاومت نداشته باشد. به همین دليل گردان به طرف خاكريزهايي كه دشمن در گرداگرد شهر زده بود هدايت شد. در كنار اين خاكريزها نيروها با مقاومت شديد دشمن روبه رو گرديدند و زمينگير شدند. در اين موقعيت يك فداكاري لازم بود تا نيروها از بلاتكليفي به درآيند. شهيدمحسن تصميم گرفت حصار دشمن را بكشند او بعدا ماجرا را چنين نقل كرد:
خواستم به هر ترتيبي كه شده به نيروهاي دشمن كه موضع مستحكمي داشتند حمله كنم، تا هم به آنها ضربه بزنم و هم آنها را به خودم مشغول كرده باشم تا بچهها بتوانند به داخل خاكريزها نفوذ كنند. به محض اين كه به طرف سنگرهاي دشمن هجوم بردم در يك آن متوجه شدم معاون گروهان هم دارد دنبال من ميدود. خواستم داد بزنم كه به نزد گروهان برگردد تا بتواند از شكستن سد بچهها را به داخل خرمشهر ببرد ولي ديگر دير شده بود و حتي يك لحظه هم نميشد غفلت كرد. دشمن كه بر روي خاكريز مرتب تيراندازي ميكرد با هجوم ما يك آن متوقف شد و براي اين كه ما را كاملا از حركت بازدارند، (آر پي جي) زد. در يك لحظه نوري خيره كننده و سفيد رنگ جلوي چشم ظاهر شد و به هوا پرتاب شدم وتركشهاي (آر پي جي) بدنم را فراگرفت ديدم گلويم درد ميكند. دستم را به گلويم بردم به يكبار مانند گوسفندي كه شاهرگش را بريده باشند خون با صداي خر و خر از گلوي فوران زد. از زندگي قطع اميد كردم و در گوشهاي كه افتاده بودم نظارهگر هجوم نيروها از معبر خاكريز به طرف خرمشهر شدم. چند تا از بچهها خودشان را بالاي سرم رساندند خواستند مرا نجات بدهند. من كه قدرت سخن گفتن نداشتم با پاهايم آنها را زدم و بچهها متوجه شدند كه از معطل شدن آنها ناراحت شدهام قبول كردند كه بروند. احساس رضايت عميقي در من پيدا شد فكر ميكردم وظيفه خود را به بهترين وجه و تا آخرين توان انجام دادهام به همين دليل به مرگ خود راضي شدم و به حالت اغما فرو رفتم ...
شهيد محسن را دوستانش پس از عمليات به اورژانس منتقل كردند و از آنجا به بيمارستان تبريز و سپس تهران منتقل شد. جراحات زيادي سراسر بدنش را دردمند كرده بود و تا مدت زيادي نتوانست در عمليات رزمي شركت كند. به همن دليل از شركت در عمليات رمضان محروم شد و مدتي در دادگاه انقلاب منطقة كرج كه پدرش حاكم شرع آن بود مشغول به كار شد.
حجتالاسلام حاج آقا انصاري پدر شهيد نقل ميكند:
روزي محسن نزد من آمد و گفت: پدر سن ديگر نميتوانم اينجا بمانم. در جبهه بيشتر از اينجا اخلاص هست. به اين ترتيب بار ديگر شهيد تمام علايق خود را بر جاي گذاشت و هجرتي ديگر به جبهههاي نور كرد. در آنجا دوباره به لشكر 27 حضرت رسول – صلي الله عليه و آله – (كه بافرمانده آن شهيد حاج ابراهيم همت از كردستان آشنا بود)، ملحق شد و مسئوليت آموزش يكي از گردانهاي عملياتي آن لشكر را به عهده گرفت. پس از شركت در عمليات والفجر مقدماتي كه طيّ آن توانست با گروهش بخشي از مزدوران خارجي ارتش بعث را به هلاكت برساند و سازماندهي آن نيروها را متلاشي كند، در سلسله عملياتهاي والفجر شركت كرد.
قبل از عمليات والفجر 4 او كه تصميم داشت آمادگي نيرهاي گردان را تا آخرين حد بالا ببرد و آنها را براي عمليات سخت و طاقت فرساي كوهستان آماده كند، يك بار به مدت 48 ساعت نيروهاي گردان را به پيادهروي، دويدن و انجام تمرينات نظامي در يكي از مناطق كوهستاني غرب و در حالي كه خستگي مفرط نيروها را فراگرفته بود و هر كسي سعي ميكرد به نحوي از ادامة حركت طفره برود او با تهييج رزمندگان و خواندن آياتي از قرآن و بيان فضيلت مجاهدان آنان را به ادامة حركت تشويق ميكرد و با نفوذ كلامي كه در ميان همرزمانش داشت اين تمرين آمادگي را به بهترين وجه به پايان رسانيد. اگر چه در طي اين تمرين دراز مدت تعدادي نيروها به حالت اغما افتادند و به بهداري منتقل شدند.
هنگامي كه براي انجام عمليات روي ارتفاعات پشت پنجوين در آخرين مراحل عمليات والفجر4 وارد عمل شدند تا با تصرف دژهاي مستحكم ارتفاعات كانيمانگا، شهر پنجوين را كاملا در اختيار گيرند و بر راههاي شهر چوراته نيز مسلط شوند، شهيد محسن انصاري مسئوليت گروهان ويژة والعصر را به عهده گرفت و مأمورشد در كنار گردانهاي ديگر كه مأموريت داشتند قلة كلهقندي بالاترين ارتفاع كانيمانگاه را تصرف كنند، وارد عمل شود و ارتفاع 180 كه در كنار كلهقندي قرار داشت به تصرف دربياورد.
رزمندگان پس از چند تهاجم عاقبت موفق شدند استحكامات دشمن را در قله كلهقندي تصرف كنند اما به دليل سختي راه تداركاتي و آتش شديد دشمن موفق به تثبيت آن نشدند اما گروهان ويژة والعصر با هدايت شهيد محسن موفق شد، ارتفاع 180 را تصرف و تثبيت كند. بعدها يكي از بيسيمچيهاي گروه واقعه را اين چنين برايم نقل كرد:
وقتي كمينهاي جلوي دشمن را از بين برديم و خودمان را در دامنة ارتفاع بالا كشيديم با مقاومت شديد نيروهاي اصلي دشمن در بالاي ارتفاع مواجه شديم و همة بچهها زمينگير شدند. ديگر نمي دانستیم چه بايد بكنيم. در اين هنگام حاج محسن چند تا از مسئولين بچهها را صدا كرد و با مشورت آنها دو گروه زبده را مأمور كرد كه از چپ و راست، ارتفاع را قدري دور بزنند و از پهلو به مواضع دشمن حمله كنند. بنا شد به محض اين كه سر و صداي بچهها دو طرف بلند شد، حاج محسن هم با تعدادي از نيروهاي فداكار رو كه به شدت خطرناك بود به دشمن حمله كنند و ارتفاع را پاكسازي كنند. نقشه عملي شد و دشمن كه بر اثر محاصرة رزمندگان ما به كلي گيج شده بود، درهم شكسته شد و تمام نيروهاي ان را پاكسازي كرديم. پس از تصرف اين قله حاج محسن با بيسيم چياش و چند تا از بچهها به بالاترين سنگر ارتفاعات رفت و از آنجا سعي ميكردند هواس نيروهاي دشمن را روي كلهقندي با تيراندازي پرت كنند تا كمتر مزاحم بچههايي كه ميخواستند از پايين دوباره روي كلهقندي بيايند، بشوند. دشمن هم كه از تصرف ارتفاع 180 عصباني شده بود به شدت ما را زير آتش گرفت. همة ما سنگري براي خودمان انتخاب كرديم و آمادة مقابله با پاتكهاي دشمن شديم بعد از آن هم ديگر حاج محسن را نديدم تا اين كه مجروح شدم ...
شهيد محسن انصاري همان شب گويا احساس كرده بود حادثهاي در انتظار اوست لذا به همراهانش كه سيزده نفر بودند دستور داد از سنگر بيرون بروند و در سنگرهاي پايينتر مستقر شوند. مدتي بعد يكي از همرزمانش كه همراه او در سنگر بود برايمان واقعه را چنين نقل كرد:
حاج محسن خيلي اصرار ميكرد كه سنگر او را كه خيلي ظاهر خوبي هم داشت ترك كنيم و ما كه خيلي خسته بوديم و با وجود سرماي كوهستان معلوم نبود در جاي ديگر سنگري به اين خوبي به دست بياوريم سعي ميكرديم بهانهاي بياوريم و از رفتن خودداري كنيم. از همه عجيبتر اين بود كه ميدانستيم حاج محسن عادت دارد هميشه دم سنگر كه سردتر بود بخوابد و جاهاي بهتر را براي بقيه بگذارد. اما حالا با كمال تعجب ميديديم كه اصرار دارد از سنگر بيرون برويم به هر حال او خيلي اصرار كرد و همة ما را پايين فرستاد ولي سه تا از بچهها خيلي پافشاري ميكردند به هر صورت در سنگر ماندند ...
آن شب گويا طبق عادت هميشگي مثل همة رزمندهها شهيد محسن وقت پاس خود را به سرپست رفت و پس از اتمام پست به سنگر برگشته بود جايش را با يكي ديگر از همسنگرانش عوض كرده بود. سپس به روال همه شب به نماز شب و تهجد پرداخت و وقتي كه در حالت تشهد قرار داشت، يك خمپارة 120 سقف سنگر را در هم شكسته و سنگر را متلاشي كرد و دوستانش نقل ميكردند وقتي كه بالاي سر او رسيديم هنوز زانوانش زير بدنش بود و در حالت تشهد به پشت افتاده بود و با فرق شكافته به شهادت رسيده بود و در كنار او دو همسنگرش نيز به شهادت رسيدند.
يكي از همرزمانش كه در بيمارستان به ملاقاتش رفته بوديم نقل ميكرد:
پس از اين كه حاج محسن شهيد شد بچهها ما را كه پايينتر بوديم خبر كردند، در تاريكي شب غم و غصه همة بچهها را فراگرفته بود و در تاريكي براي اين كه در روحية بچههاي ديگر اثر نگذارد آهسته گريه ميكرديم. او هم فرمانده ما بود و هم پيش نماز ما بود و هم در موقعيتهاي مناسب براي ما دعا ميخواند و حال عجيبي داشت. هميشه ما را نصيحت ميكرد و براي ما آيات قرآن ميخواند. خلاصه با بچهها طوري رفتار ميكرد و طوري صحبت ميكرد كه هيچ كدام نميتوانستيم دستوراتش را هر چند برايمان خودمان و خدايمان بود، سرپیچی کنیم. تو رودربايستي قرار ميداد براي همين وقتي شهيد شد، دل همة بچهها را غم گرفت و من كه مسئول تداركات بودم اين حالت را در همة بچهها ميديدم.
اين چنين بود كه عاقبت دفتر عمر يكي از سربازان جان بر كف امام زمان(عج) بسته شد و او به آرزوي ديرينة خود رسيد و بدن سراسر مجروح خود را كه شاهد سالها جهاد خالصانه او بود فداي اسلام كرد.
يادش گرامي و راهش پر رهروباد.
كجاييد اي شهيدان خدايي بلاجويان دشت كربلايي
كجاييد اي سبك روحان عاشق پرنده پر زمرغان هوايي
كجايي اي شهان آسمان بدانسته فلك را در گشايي
كجاييد اي زجان و جا رهيده كسي مر عقل را گويد كجايي
كجاييد اي در زندان شكسته بداده وامداران را رهايي
كجاييد اي در مخزن گشاده كجاييد اي نواي بينوايي
در آن بحري كاين عالم كف اوست زماني بيش داريد آشنايي