شهید آذر ماه
دوشنبه, ۰۱ آذر ۱۳۹۵ ساعت ۱۴:۵۷
شهید حسین ابوالقاسمی فرزند حسن در سال 1335 در شهر مقدس قم دیده به جهان گشود. او در تاریخ 12/9/59 در جبهه کرخه نور دزفول در نبرد با صدامیان کافر شهد شهادت را نوشید و به وصال حق شتافت.

 
عنوان خاطره: مجروحیت

«در یکی از راهپیمایی­هایی که شهید برای به ثمر رساندن انقلاب شرکت کرده بود، توسّط گارد نیروهای نظامی مورد تعقیب قرر می­گیرد و به او 12 یا 14 فشنگ پلاستیکی شلیک می­کنند، که دو تیر به ران او اصابت می­کند. با وجودی که مجروح می­شود، مأموران نمی­توانند او را بگیرند، زیرا دو ساعت در پشت شهرداری، در سردابی که داخل آن چوب و الوار بوده مخفی می­شود و پس از عوض کردن لباسش با یکی از کسانی که آنجا حضور داشته خود را به خانه می­رساند و به بیمارستان می­رود و فشنگها را از ران او خارج می­کنند.»

 

عنوان خاطره: خصوصیات رفتاری و اخلاقی

حسین از همان کودکی بچه­ای بسیار فهمیده بود. به همه احترام می­ذاشت. اهل عبادت به درگاه خداوند بود و هر کاری را که بر عهده داشت به شکل مطلوب به اتمام می­رساند. حتی وقتی که به سر کار می­رفت. حسین در چند محل به کار مشغول بود. آخرین شغل که هنگام شهادت داشت این بود که در یک شرکت کار می­کرد.

آنقدر در این چند باری که مشغول به کار بود، کارهایش را به خوبی انجام می­داد که گویی در هر شغلی چند سال سابقه کار دارد. هرگاه در شرکت دستگاهی مهم خراب می­شود و ساعت کار اداری هم نبود به حسین تلفن می­زدند تا برای تعمیر آن برود. فقط حسین بود که می­گفت: «کار و خدمت به مردم وقت و بی­وقت ندارد.»

                                                                                                     راوی: پدر شهید

 

عنوان خاطره: امداد غیبی

در دوران فعالیت­های انقلاب حسین ماشین شرکت را می­آورد و با پول خودش برای آن بنزین تهیه می­کرد و تا صبح به دنبال پخش اعلامیه و کارهای دیگر می­رفت.

وقتی هم که جنگ شد نیز به سراغ انجام تکلیف خود رفت با آنکه تازه ازدواج کرده بود و داشت صاحب فرزندی هم می­شد. ولی او رفت تا وظیفه­اش را انجام بدهد. و خیلی زود هم به آرزوی خود رسید و شهید شد.

قرار بود راهپیمایی برای شهدای یکی از شهرها که به گمان من تبریز بود برقرار شود. حسین هم صبح زود برخواست و از خانه خارج شد. در آن روز یکی از تظاهرکنندگان در مقابل گلزار شیخان مورد هدف تیر گاردی­ها قرار گرفته و زخمی می­شود و گاردی­ها نیز به سراغ آن فرد می­روند. حسین که این صحنه را می­بیند شروع به ناسزاگویی به مأموران می­کند. ماموران هم به دنبال شهید شروع به دویدن می­کنند تا مقابل شهرداری قدیم به حسین شلیک می­کنند تا بتواند ایشان را که از دستشان فراری بوده را دستگیر کنند.

تیر به ران پای حسین می­خورد و ایشان را زخمی می­کند. ولی حسین متوجه زخمی بودن خود نمی­شود. در همین تعقیب و گریزها حسین به یک درب تکیه می­کند که ناگهان آن درب باز می­شود. حسین هم بعد از وارد شدن به آن محل که پر بوده از اسباب و وسایل و تعدادی هم از افراد آنجا مشغول کار بوده­اند. خود را در کانال هواکشی مخفی می­کند. وقتی مدتی می­گذرد حسین برای خارج شدن پایین می­آید که یکی از افرادی که آنجا بوده به سراغش می­آید و به حسین می­گوید: در کوچه و خیابان مأموران به دنبال تو هستند. اگر بیرون بروی تو را خواهند کشت. بعد به حسین کمک می­کند تا کت و پیراهن خود را عوض کرده و ایشان را فراری می­دهد.

حسین هم خود را به خانه رساند و آنجا بود که متوجه زخم پای خود شد. مدتی گذشت تا پای حسین بهبود یافت.

یک روز بعد از استراحت حسین به قصد تشکر به همان مکانی که مخفی شده بود رفت. ولی آنجا را خالی یافت. در آن مکان هیچ کس نبود. کسی چه می­داند شاید امداد غیبی بود که برای حفظ جان حسین به سراغش آمدند.

                                                                                                     راوی: پدر شهید

 

عنوان خاطره: غسل شهادت

یادم هست که پدرش می­خواست به مکه برود گفتم صبر کن پدرت برگردد بعد برو جبهه گفت بابا برای خودش می­رود مکه منم باید بروم جبهه. بچه­ها و پیرها که نمی­توانند بروند. من باید بروم. از جنگ باکی نداشت می­گفت اگه ما نرویم جلو دشمن شروع می­کند بعد نمی­توانیم حریفشان بشویم. توی نامه نوشته بود من دیگه ماندنی نیستم همسرم حامله است که اگر بچه پسر بود اسمش را حسین بگذارید. با او با  اسلام حسینی رفتار کنید و اگر دختر بود نامش را زینب بگذارید زینب­وار با او رفتار کنید.

پسرم چهار ماه توی جبهه بود و دو بار نامه نوشت و دو بار تلفن زد. بار دوم که تلفن زد گفت من دزفول هستم رفتم حمام غسل شهادت کردم. به من گفت اینجا جنگ است نخود و کشمش پخش نمی­کنند گفتم مادر مرخصی بگیر بیا ببینمت گفت ان شاء الله آن دنیا.

 

ـ همسرش باردار بود که راهی جبهه شد. گفت اگر فرزندم دختر باشد، اسم او را زینب و اگر پسر بود اسم او را حسین بگذارید. وقتی می­خواست به جبهه برود یکی از مسئولین مسجد به من گفت که ایشان لازم نیست که به جبهه بروند، ایشان در همین جا فعالیّت گسترده دارند و مفیدتر می­باشند، اما حسین قبول نکرد و به جبهه رفت. در زمان رژیم شاهنشاهی نیز مخالف سر سخت رژیم بودند و در فعالیت حضور داشتند. در زمان جنگ، وقتی در شهر قم بودند روزها در کارخانه مشغول به کار بودند و شبها نیز ماشینی که کارخانه در اختیار ایشان قرار داده بود، خودشان پول بنزین ماشین را می­دادند و به فعالیت برای جبهه می­پرداختند.

                                                                                                    راوی: مادر شهید

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده