سیری بر زندگی و خاطراتی چند از شهید محسن رضی
زندگینامه
محسن در آخرین روز مرداد سال 1349، در ایام فاطمیه در قم به دنیا آمد. او کودکی درشت استخوان و خندهرو بود. یک سال و نیم داشت که به بیماری سینهپهلو دچار شد. شدت بیماری به حدی بود که دکترها از او قطع امید کردند. با این حال روی دست ما مدام میخندید. همین خنده ي او باعث شد که ما ناامید نشویم و به لطف پروردگار از مرگ نجات پیدا کرد. در 7 سالگی وارد دبستان شد. دوران ابتدایی را در مدرسهای در سه راه خورشید پشت سر گذاشت و به مدرسه ي راهنمایی علامهی حلی رفت. در همین مقطع بود که به شوق حضور در جبههها ترک تحصیل کرد.
محسن، نوجوانی قوی و سالم بود. امر به معروف و نهی از منکر میکرد. در کنار برادرش احمدرضا، علاقهی وافری به محافل و مجالس عزاداری حضرت سیدالشهدا(عليه السلام) داشت. محسن و برادرش در روز عاشورا و تاسوعا علمکشِ مسجد مهدیه بودند. مسجد خانهی دوم آن ها بود. با علاقهای که به جبهه و جنگ داشت، برای رفتن به جبهه تاریخ تولدش کم بود و اجازهی رفتن به او نمیدادند. با استفاده از کپی شناسنامهی احمدرضا، موفق به رفتن شد. محسن در حالی که 15 سال داشت، همراه برادرش وارد جبهه شد. در عملیات کربلای 4 نام او جزو لیست اعزامی به عملیات نبود که به اصرار و التماس از فرمانده خواست که در این علمیات شرکت کند. در نهایت، با خواهش از فرمانده به همراه برادرش وارد عملیات شد و هر دو در جزیرهی بوارین، منطقه ي عملیاتی کربلای 4 به دست دشمن محاصره و مفقود شدند.
محسن و احمدرضا هر دو در ایام فاطمیه به دنیا آمدند و در چهارم دی ماه سال 1365 باز در ایام فاطمیه شهید و مفقود شدند و بیست و پنج روز بعد، دقیقاً در ایام فاطمیه دوم پیکر آنان کشف شد و در چهارم بهمن ماه سال 1365 به وطن رجعت نمودند.
لباسهایم را عوض نمیکنم
در یکی از سالها، ایام نوروز مصادف شده بود با شهادت حضرت زهرا(سلام الله عليها). قرار شد با محسن برای تحویل سال به حرم حضرت معصومه(سلام الله عليها) برویم.
وقتی آماده میشد، گفتم: «محسن! اگر میخواهی لباس نو بپوش!» با این که 12 سال بیشتر نداشت، گفت: «لباسهایم را عوض نمیکنم.» با همان لباس کهنه به حرم رفتیم.
راوی: بتول وحیدی(مادر شهید)
بخوانید مرا
محسن دو کبوتر داشت که در حیاط خانه از آنان نگهداری میکرد. یک روز دیدم سراسیمه به داخل اتاق دوید و گفت: «مادر! گربه کبوترم را خورده!» دو روز بعد دیدم گریهکنان به خانه آمد و گفت: «مادر! با چوب زدم توی سر بچه گربهای که کبوترم را خورده بود. بچه گربه هم مرد.» گفتم: «حالا که گربه را کشتی، منتظر عقوبت الهی باش!»
طولی نکشید، دیدم محسن نیست. وقتی دنبالش گشتم، او را در حالی پیدا کردم که با خدا مناجات میکرد و مثل باران اشک میریخت. او را به حال خودش رها کردم و برگشتم. گفتم: «بگذار تنبیه شود.» هنوز یک ساعتی از این قضیه نگذشته بود که دیدم، فریادکنان آمد. گفت: «مادر! خدا گربه را زنده کرد.» من ابتدا باور نکردم؛ اما وقتی با محسن به کوچه رفتم، دیدم بچه گربه اي که در جوی آب افتاده بود، با بدن خيس راه میرود.
راوی: بتول وحیدی(مادر شهید)
تشییع خاص
روز چهارم بهمن ماه 65 بود. بعد از مدتی که بچهها مفقود شده بودند، در حرم مطهر حضرت معصومه(سلام الله عليها) بودم و در تشییع جنازه ي تعدادی از شهدا شرکت داشتم. در همان لحظه از بلندگوی حرم اعلام کردند: «تا لحظاتی دیگر شهیدان رضی نیز به جمع شهدا ملحق میشوند.» ما احتمال شهادت هر دو را نمیدادیم. در آن جا بود که مطلع شدم هر دو فرزندم (احمدرضا و محسن) با هم به شهادت رسیدهاند. این آرزوی محسن بود که در همه جا کنار برادرش باشد؛ حتی هنگام شهادت.
راوی: عزیزالله رضی(پدر شهید)
واگویه ي پدر شهیدان
پایان گرفت قصه احـمدرضای من در خون تپید نوگل داستان سرای من
سر میزنـد بهار گل از بستر چمن در خاک تیره خفت چرا لالههای من
احمدرضا و محسن من در بهار عشق رفتند و مانــد قصهی آن ها برای من
منبع: کتاب لب تشنه