دختر شهید عباس اقلیمی و قصه های بابا
شبها با لالایی مادرم می خوابیدم و صبحها با نوازش دستان گرمش بیدار می شدم. خودم را خیلی برایش لوس می کردم. مادرم را بیشتر از بابای پیرم دوست داشتم. نسبت به او بی تفاوت بودم هر چه بیشتر او محبت می کرد، من کمتر توجه نشان می دادم. به تنها داداشم علی اکبر خیلی علاقه داشتم. او هم همینطور. مادر بزرگ خیلی دوستمان داشت و همیشه می گفت: به عشق شما و شیرین زبونی های تو زندگی می کنم. یک روز که از خواب بیدار شدم. مادرم را ندیدم. انقدر گریه کردم و بهانه گرفتم تا مادربزرگ مرا برد پیش مادرم که داشت لباس های ما را می شست. بالاخرع آرام گرفتم. سرم را درآغوش پر مهر مادربزرگ گذاشته بود. او در حالی که موهای نرم را نوازش می کرد گفت: عزیزم تو دیگر بزرگ شده ای. می خواهم امروز برایت یک قصه قشنگ و واقعی بگویم و شروع کرد: یکی بود یکی نبود. یک مردی بود مهربان و با ایمان. به همه کمک می کرد. هر کاری از دستش بر می آمد برای همه انجام می داد. آن روزها روزهای انقلاب بود. می دونی انقلاب چیه؟ مردم برای پیروزیش خیلی تلاش می کردند. همه در خیابانها جمع می شدند و با تمام وجودشن شعار می دادند. می خواستند شاه را که خیلی مردم را اذیت می کند از کشور بیرون کنند. آنها می خواستند امام خمینی بیاید و حکومت امام علی (ع) را بر پا کند. خلاصه آن مرد هم تصمیم گرفت برود و از امام دفاع کند و شد یک مرد انقلابی. روزها می رفتند به خیابان و شعار می دادند. اعلامیه های امام خمینی را پخش می کردند. سخنرانی راه می انداختند و... یک روز آن مرد با دوستانش در راهپیمائی شرکت کردند. مامورهای شاه با تفنگ افتادند دنبال مردم همه را به رگبار بستند. مرد هم تیر خورده بود و زخمی شده بود. تو کوچه آبشار. مادربزرگ می گفت و صورتش از اشک پر می شد. می گفت: سه ماه بعد از شهادتش تنها دخترش به دنیا آمد. الان دخترش 7 ساله شده درست همسن تو. خوشگل شده درست مثل تو. یک داداش هم دارد مثل تو و گریه می کرد. به صورت مادربزرگ نگاه کردم. با بچگی گفتم: اسم داداشش چی بود. مادر و مادربزرگ به هم نگاه کردند و مادرم با بغض گفت: علی اکبر. چشمام سیاهی می رفت. تو عالم بچگی می گفتم :چه شباهتهای عجیبی با من دارد. حتی اسم برادرش هم با اسم داداش علی اکبر من یکی است. یکدفعه دلم لرزید. گفتم: نکند مامان من هم دختر آن مرد باشم. مادرم در حالی که سرش را پایین انداخته بود گفت: آره دخترم. تازه آن موقع بود فهمیدم پدرم شهید شده. فهمیدم آن مردی که پیره و من تا به حال نسبت بهش بی تفاوت بودم و دوستش نداشتم پدربزرگمه. ازش خجالت می کشیدم و وقتی از راه رسید پریدم تو بغلش و های های گریه کردم. از آن روز به بعد مامان شده بود قصه گوی قصه های بابا:
تا چهل روز از عباس خبری نداشتیم. همه جا سر زدیم. بیمارستانها، قبرستانهاو ... تا بالاخره متوجه شدیم آن زمان که تو کوچه آبشار تیر خورده بود، همه شهداو زخمی ها را ریخته بودند توی یک ماشین و برده بودند تهران. یک ماموری که دنبال ماشین بود برای پدربزرگ تعریف کرد که چند تا زخمی بودند. از جمله داماد شما. مدام ناله می کرد و آب می خواست. اما من اختیاری نداشتم و نمی توانستم به آنها آب بدهم. همه را بردند مسگرآباد. یک گور دسته جمعی کندند و همه را ریختند داخل آن و همه را دفن کردند. بعدها جویای حال مامور شدم می خواستم ازش سوالاتی بپرسم. گفتند: به خاطر صحنه هایی که دیده دچار جنون شده و قادر به همکاری نیست. مادرم گفت: از هر شهید یک تکه لباس و یم لنگه کفش نگه داشته بودند و به خانواده ها می دادند و در مقابل پول گلوله را می گرفتند و می گفتند آنها مخل نظم عمومی شده بودند. چندین سال گذشت من بدون حضور پدرم ازدواج کردم، با اجازه پدرم... بله
یک روز بهم زنگ زدند که می خواهند مسگرآباد را خراب کنند و مقداری از زمینهایش را بفروشند. با پیگیری های زیاد، مسگرآباد و محل دفن شهدا را پیدا کردم و برای بابا یک سنگ یادبود به پا کردم. سال 1367 بود و اولین سالی بود که تصمیم گرفتیم برای بابا یادبود بگیریم. همه چیزها محیا شده بود. صبح که داشتم می رفتم مدرسه دیدم که همه دارند گریه می کنند. تعجب کردم. گفتند حضرت امام رحلت کردند. بدنم سرد شده بود. اخه به امام خیلی علاقه داشتم. نمی دانستم برای بابام عزادار باشم یا برای امام. رحلت امام جگرم را سوزانده بود. در مراسم سالگرد بابا مردم با یک شور عجیبی شرکت کرده بودند. در واقع مراسم عزاداری رحلت امام بود. در مراسم کسانی شرکت کرده بودند که اصلا نمی شناختیم. احساس کردم حالا که داداش علی اکبرم مرا تنها گذاشت و رفت پیش بابا یک دین کوچکی را به بابا ادا کردم و چه شباهتی بود بین شهادت بابا و علی اکبر هر دوتاشون در سن 25 سالگی، با دو تا بچه با اصابت گلوله به سمت راست سینه و با سه سال زندگی مشترک به شهادت رسیده بودند و حالا مزار بابا در مسگرآباد و مزار داداش علی اکبر در گلزار شهدا تنها جایی هستند که تمام تعلقات دنیاییم در آن خفته است.
منبع: کتاب شهید اول