شهید محمدرضا محمدی مبارک آبادی؛ پس از دادن چشمش دوباره عازم جبهه شد
زندگینامه
محمدرضا در سال 1342 در قم به دنیا آمد. کودکی را در کانون گرم خانوادهای متدین گذراند. در هفت سالگی راهی دبستان شد. دوران ابتدایی را پشت سر گذاشت و با اتمام دورهی راهنمایی ترک تحصیل کرد و به کار مشغول شد.
او با شروع جریان انقلاب در کنار مردم برای سرنگونی رژیم شاه بسیار تلاش کرد. بیشتر شبها را خارج از خانه به سر میبرد تا خواب را از چشمان ستمپیشهگان برباید. در همین راستا چندین بار از سوی مأموران رژیم پهلوی مورد ضرت و شتم قرار گرفت؛ اما دست از مبارزه برنداشت.
ایشان با پیروزی انقلاب اسلامی و ديدن خونهای ریخته شده در پای درخت اسلام، بیش از پیش احساس مسئولیت کرد. با شروع جنگ تحمیلی، محمدرضا در صف راهیان نور عازم جبههها شد و با شرکت در عملیاتهای متعدد به مدت شش سال در مناطق جنگی بود.
وی در طول این شش سال بارها زخمی شد. یک بار بر اثر شدت جراحت، چشم چپش را به طور کامل از دست داد. وقتی به او پیشنهاد دادند که برای شفای چشمش به آقا علیبنموسیالرضا(عليه السلام) متوسل شود، گفت: «من چشم خود را در راه خدا دادهام. حالا که او این هدیهی ناقابل را از من قبول کرده است دیگر آن را نمیخواهم؛ چون این مانع از رفتن من به جبهه نمیشود.»
زمانی که او بر اثر مجروحیت در بیمارستان مشهد بستری بود، حاضر نشد به خانوادهاش اطلاع دهند و نخواست به خاطر بعد مسافت آنان را به زحمت بیاندازد.
شدت علاقهی او به حضور در جبههها به حدی بود که وقتی به او میگفتند: «تو دین خود را ادا نمودهای پس دیگر به جبهه نرو.» میگفت: «جبهه محل زندگی من است، چگونه از آن جدا شوم؟» همواره آرزوی شهادت داشت. میگفت: «من سعادت شهید شدن را ندارم!»
آخرین اعزام او شش ماه به طول انجامید و مصادف شد با عملیات غرورآفرین والفجر هشت، که محمدرضا در این عملیات حضور فعال داشت. در شب حمله با اصابت ترکشی به ناحیهی شکم به سختی مجروح شد و به حالت اغما رفت. سرانجام پس از سیزده روز بی هوشی، در ششم اسفندماه سال 1364 در ساعت دو بعد از نیمه شب دعوت حق را لبیک گفت و به جمع شهدا پیوست.
وصیتنامه
خدایا! بار الها! تو خود میدانی که من فقط برای یاری دین حق، اسلام عزیز، عازم جبهه میشوم. من میخواهم جان خود را فدای قرآن کنم. با لشکر كفر بجنگم و حسین زمان، امام امت را یاری کنم. من پیش خود فکر کردم که آخر این دنیای فانی را چه فایده؟ که من، نه علم و دانش دارم تا کسی را تعلیم دهم، نه ثروت و دارایی که در راه خدا انفاق کنم و نه عبادت زیاد انجام دادهام که پیش خداوند آبرویی داشته باشم. لذا فکر کردم تنها خدمتی که میتوانم انجام دهم این است که پس از دادن چشمم دوباره عازم جبهه بشوم تا دین خود را بدین وسیله ادا کنم. تا شاید خداوند لطفش شامل حالم شده و شهادت در راه خودش را نصیبم گرداند.
منبع: کتاب لب تشنه