شهید اکبر اسدی؛ به استقبال پدر در بهشت
بسم رب الشهداء
درس میخواند بعد سر کار میرفت. مکانیک بود. جبهه که رفته بود به او گفته بودند که مکانیک هستی و باید در گاراژ باشی ولی چون او دوست داشت به خط برود و با دشمن بجنگد این کار را قبول نکرده بود 2 هفته به او مرخصی داده داده بودند که آمد قم و فرمش را عوض کرد و کارهایش را درست کرد تا سریع به جبهه برگردد موقعی که آمده بود مرخصی در خیابان دیده بود که شخصی را اعدام کردند آمد و فت که اصلاً نمیتوانم این چیزها را ببینم اگر به جبهه بروم و در راه اسلام شهید شوم بهتر از این است که در خیابان کشته شوم از 15 روز مرخصی فقط 24 ساعت ماند و به جبهه برگشت. در جبهه وقتی که اجساد شهدا را بیرون میآورده تیر خورده و شهید شده بود. خیلی خوب و باخدا بود، به من میگفت مادر دعا کن من زنده باشم تا هر چه صدمه دیدهای جبران کنم.
یک بار خواب دیدم کنار در ایستاده چفیه به گردنش هست من هم گریه میکردم به من گفت مادر چرا گریه میکنی من که هر شب بالای سر شما هستم چرا گریه میکنی من که همیشه پیش شما هستم تا آمدم دست به گردنش بیندازم از خواب بیدار شدم.
راوی: مادر شهید
از شنبه تا آخر هفته سر کار بود، وقتی که میآمد ما را بیرون برای گردش میبرد و هر چیزی میخواستیم برایمان میخرید، پنجشنبهها که مزد میگرفت برای مادرم خرید میکرد.
خواهرش کلاس اول بود، به خواهرش میگفت خواهر من نوکرت هستم تا زمانی که درس میخوانی من جلوی تو ایستادهام هر چیزی هم که بخواهی برایت تهیه میکنم.
خواب خواهر:
زمانیکه پدرم فوت کرد یک ماهی بود که سکته کرده بود و در تخت خوابیده بود و مریض احوال بود. شب قبل از فوت پدرم خواب دیدم پدرم لباس سفید پرچم سبز به دستش بود جلوی در راهرو ایستاده بود آمد و دست انداخت گردنم و مرا بوس کرد گفتم بالا شما پا درد داری چرا بلند شدی؟ گفت من خوب شدم گفتم کجا میروی بابا؟ گفت اکبر آمده میخواهیم به کربلا برویم. که فردا غروب پدرم فوت کرد.
یکبار هم برادرم اکبر به خوابم آمد و گفت که من فقط بخاطر تو مادر را نگذاشتم وگرنه باید مادر را ببرم، اینجا در کنار خودم برای مادر جا نگه داشتهام.
راوی: خواهر شهید
منبع: اسناد و مدارک موجود در بنیاد شهید و امور ایثارگران استان قم