شهید احمد کوچکی؛ مقاومت در برابر یک گردان
مگر نميداني پيرمرد!
ايشان بزرگ طائفه بود و هفت پسر داشت ولي ميگفت: اگر چه هفت برادر هستيد ولي حق نداريد به كسي زور بگوييد.
روستاي ما حمام نداشت از طرف جهاد سازندگي و بهداشت آمدند و زميني خواستند تا حمامي بسازند هر كجاي روستا كه رفتند يا بهداشت ايراد ميگرفت و يا مردم موافقت نميكردند.
پدرم پانصد متر زمين داشت كه در اهل جنگل بود و سيصد اصله درخت چنار داشت گفت: اگر بهداشت بپذيرد آن را اهدا ميكنم. بعد از قبول جهاد برادرها و پدرم با اره تمام درختها را بريدند و حمام ساخته شد ولي چون آن طرف رودخانه بود. مردم بايد از آب ميگذشتند كه مشكل بزرگي براي مردم آن منطقه بود.
پدرم با تلاش برادرهايم از معدن سنگ آوردند و با تنهي درختان چنار يك پل سه دهنه احداث كردند كه الان هم قابل استفاده است و ماشين از روي آن ميگذرد.
مسجدي بود كوچك و قديمي كه مردم روستا براي تعبير آن با يكديگر اختلاف داشتند يك عده ميگفتند: مسجد را تعمير كنيم و عدهاي مكان ديگري را براي اين كار در نظر داشتند. پدرم بيل و كلنگ را برداشت و مشغول شد كه با حمايت پدرم، مردم مسجد را بزرگ كرد.
سال 58 كه غائلهي كردستان شروع شده بود ايشان افسوس ميخورد كه سن من بالا رفته است و مرا نميبرند.
چون دوران سربازياش را در كردستان و مريوان گذرانده بود و با مردم بومي و روستاهاي آنجا آشياني كامل داشت. حضور خود را در آن منطقه مفيد ميدانست.
يك روز صبح كه براي گرفتن وضو از اتاق بيرون آمدم ديدم و شنيدم پدرم با صداي بلند گريه ميكند. به مادرم گفتم: مگر چه شده كه پدرم چنين ناله ميكند؟ گفت: از موقعي كه از خواب بيدار شده همين كار اوست به طوري كه نميتواند نمازش را بخواند. جلو رفتم و هر چه صدايش كردم جوابم نداد. وقتي ديدم ساكت نميشود رفتم نماز خواندم و برگشتم.
تقريبا آرام شده بود ولي باز هم گريه ميكرد. گفتم: پدرجان چه شده؟ گفت: خواب ديدم دو لشگر مقابل هم ايستادهاند. يكي با تعداد كمي نيرو و ديگري با عدهي بيشتري در حال پيكار هستند.
در لشگري كه تعداد كمي نيرو داشتند عدهاي از سادات بودند كه دور هم جمع شده و از جمع آنان نور بالا ميرفت.
و يك سيدي هماهنگي بين افراد لشگر را بر عهده داشت. از آنها پرسيدم جريان چيست؟ اين دو لشگر چه كساني هستند. گفتند: مگر نميداني پيرمرد؟! اين دو لشگر كفر و اسلام است.
و جنگي در بين آنها در حال شكلگيري است. گفتم مرا ميبريد؟ چرا نميبريم تشكيل پرونده بيدهيد تا اعزام شويد.
رفتم پيش آن سيدي كه هماهنگ كنندهي نيروها بود. گفتم: سيدها! اجازه بدهيد من هم به جنگ بيايم.
گفت: هنوز وقت تو نرسيده است. من ناراحت شدم و شروع به گريه كردم و باهمين حال از خواب بيدار شدم.
تقريبا يكسال كشيد كه جنگ شروع شد. اول پاييز بود كه به قم هجرت كرديم. پدرم هفتاد ساله بود كه با برادر كوچكم كه 14 ماه بيشتر نداشت به جبهه اعزام شدند.
بعد از دو ماهي وقتي دوباره به قم بازگشت براي اعزام مجددش به جبههها نظر مرا خواست.
گفتم: من پسر بزرگ شما نيستم سه تا از من بزرگتر و سه تا از من كوچكترند.
گفت: من با شما مشورت ميكنم هر چه شما بگوييد.
پدر جان من از شما سير نشدهام. ولي وقت همان خوابي كه ديدي رسيده است كشاورزي را تمام كردهاي، فرزندي هم در خانه نداري الان بهترين موقع براي رفتن است. بعد از 2 روز ايشان به جبهه رفت.
پدرم از جواني شكارچي و تيراندازي ماهري بود به طوري كه يك پنج ريالي روي ديوار را از مسافت دور به راحتي هدف قرار ميداد و نشانه ميرفت كه كسي متوجه نميشد.
يك پارچه به لوله تفنگش بسته بود كه با هلاك كردن هر عراقي يك گره به آن پارچه ميزد.
تمام شهر دست عرقيها بود و ما يك لشگر ديدهباني بيشتر نداشتيم بين ما و عراق يك رودخانه فاصله بود كه پدرم هر جنبدهاي را هدف قرار ميداد كه عراقيها به ستوه آمده بودند.
نقشه كشيده بودند كه ديدبان ايراني را هدف قرار دهند و اين كار هم شد ديدهبان عراق از روي پشتبامي ساختمان منطقهي ما را مورد شناسايي قرار ميداد كه فقط دوربين و دست آن نيرو پيدا بود كه پدرم از فاصله 300 الي 400 متري او را نشانه رفت كه عراق از سنگر به بيرون پرت شد.
پدرم گفت: ساكت باشيد وقتي دو نفر آمدند ديدهبان را ببرند. آن دو هم هدف قرار گرفتند كه تا شب جنازهي هر سه آنها روي زمين بود.
در نهايت سر پدرم را نشانه گرفتند و او را به شهادت رساندند.
(پدرم مرا در آغوش گرفت)
زماني كه همافرما بر عليه حكومت شاهنشاهي قيام كردند توسط گارد و افرادي كه پشتيبان بودند محاصره شدند كه احتمال از بين رفتن همهي آنها بالا بود.
وقتي صداي آنها به بيرون پايگاه نفود پيدا كرد، مردم زيادي به كمك آنها شتافتند. از جمله عدهاي از روستاي ما به رهبري و تحريك پدرم كه شامل صد چماق به دست ميشدند طي سه روز جنگ ستيز و محاصره را شكسته و گارد ساواك را مجبور به عقبنشيني كردند.
وقتي از روستا به قم آمديم جنگ شروع شده بود من و برادر بزرگم، هم زمان با پدرم يك دوره آموزش نظامي ديديم كه موقع اعزام پدرم برادر بزرگم را برگرداند و مرا با خود برد كه من علت آن را از زبان يك خبرنگار چيني شنيدم.
هنگام اعزام در بسيج مستضعفين سه راه بازار جمع شده بوديم. پدرم از لحاظ سني در بين بچههايي كه همه 14 – 15 سال بيشتر نداشتند شاخص بود خبرنگار از او پرسيد شنيدم با پسرهايت به جبهه ميروي. پدرم گفت: پسر بزرگم را برگرداندم و با پسر كوچكم ميروم. خبرنگار دليل اين كارشان را سؤال كرد، ايشان گفت: او زن و فرزند دارد و اختيارش دست آنها است اما اختيار اين دست من است.
اعزام شديم. جادهي اهواز – آبادان اشغال شده بود و كل جادهي خاكي دست عراقيها بود و ما مجبور بوديم از راه آبي برويم. رفتيم ماهشهر چون ما بسيجي بوديم هيچ كجا به ما جا ندادند. براي اسكان به مدرسهاي رفتيم كه مديرش خانمي بود كه هنوز حجاب كامل اسلامي نداشت. به ما اجازه نداد كه داخل شويم. پدرم جلو رفت و با غضب گفت: يا اجازه بده يا خودمان وارد ميشويم. گفت: تو چه كارهاي؟ اگر ارتشي هستي درجهات كو؟ سرباز هم كه نيستي! بعد به پدرم گفت: من از دست شما شكايت ميكنم. پدرم گفت: هر كجا ميروي برو!
ما سه روز در مدرسه مانديم تا اين كه شرايط آماده شد و با لنج به آبادان رفتيم و در هتل بين المللي مستقر شديم و بعد از سه روز به طرف ايستگاه هفت حركت كرديم.
از لحاظ نظامي صفر بوديم نه اسلحهي خوبي داشتيم و نه مهماتي، وقتي عراقيها در نزديكي ما توپ ميزدند بعضيها روي زمين دراز ميكشيدند من فكر ميكردن اينها توانايي حركت ندارند.
هيچ گونه سازماني وجود نداشت نه گراداني بود و نه گروهاني، هر كس كه قدبلند بود ميگفتند: اين فرماندهي شما است.
مثلا: شخصي به نام يوسفي فرماندهي ما بود.
هر دو ساعت يكي از ما براي نگهباني ميرفت. من و پدرم با هم چهار ساعت نگهباني ميداديم.
آقاي يوسفي كه مثلا فرماندهي ما بود ميگفت: امام فرموده اسراف نكنيم. در حالي كه در 24 ساعت سه عدد خرما و يك نصف نان جيرهي ما بود. پدرم گفت: منظورت چيست؟ مثلا شما دو نفري نگهباني ميدهيد اسراف است.
پدرم گفت: تا ديروز همهي اينها در كنار مادرشان بودند. خطر را درك نميكنند و خوابشان ميبرد و ممكن است همگي قتل عام شويم.
صبح كه شد متوجه شديم آقاي يوسفي به سه نفر از بچهها گفته است شما بخوابيد من شما را بيدار ميكنم. هر كدام از اين افراد به اميد ديگري مانده و هيچ كدام نگهباني ندادند. بعدها فهميديم كه او جاسوس بوده است.
به دستور پدرم هر كدام يك سنگر انفرادي براي خودمان حفر كنيم.
گفتيم: سنگر انفرادي چيست؟ گفت: يعني قبر خودتان را بكنيد.
به سايهي نيروي انساني ما موشك به طرفمان ميآمد. چنان منطقه را زير آتش گرفته بودند كه اولين گلولهي آنها به سنگر اجتماعي ما خورد و تا غروب اين آتش ادامه داشت.
يك نفر تداركات ما بود كه پياده به آبادان ميرفت و براي 80 نفر جيره غذايي ميآورد. ما هيچ پشتيباني نه امدادي و نه بهداري كه مجروحين را مداوا كنند. هر لحظه تلفات ما بالا ميرفت و بچهها با يك زخم كوچك از بين ميرفتند. هر كس لباس خودش را پاره ميكرد تا زخم ديگري را ببندد.
نزديكي غروب بود كه بچهها گفتند: ميخواهيم عقبنشيني كنيم. پدرم مقداري به آنها روحيه داد كه اگر ما بوديم چه كسي از وطن دفاع كند. سقوط آبادان يعني سقوط ايران، عدهاي شهيد و مجروح شده بودند و عدهاي هم عقبنشنيي كردند.
من مانده بودم و پدرم، برايم از كربلا و شهادت ياران امام حسين گفت و اين كه پسرم كسي كه خودش را در تنور انداخت از آتش نميترسد. من هم پذيرفته بودم و پالايشگاه آبادان را زده بودند و دود عظيمي تمام منطقه را گرفته بود.
اگر با ماشين در روز حركت ميكرديم بايد چراغهاي آن را روشن ميكرديم. گاهي هم آتش زبانه ميكشيد و منطقه روشن ميشد.
اين روشنايي به كمك ما ميآمد. چون پدرم تيرانداز ماهري بود روي زمين ميخوابيد و منورها را ميزد. وي در دوران جواني شكارچي بود. بارها از طرف نيروي دريايي ارتش براي آموزش او را خواسته بودند ولي ايشان قبول نكرده بود.
ما چند قبضه گلولهي آرپي جي و چندتايي فشنگ بيشتر نداشتيم. سنگر ما اولين سنگر روبري عراقيها بود.
قرار شد اگر عراقيها حمله كردند من تانك آنها را منهدم كنم و پدرم نيروي پيادهي آنان را از پا درآورد.
آموزشي كه آن زمان پدرم به من ميآموخت الان بعد از گذشت بيست سال با چندين دوره اموزش عالي به ما ياد ميدهند.
او مي گفت: پسرم آرپي جي را در سه منطقه از خاكريز مستقر كن. از سلاح اولي كه شليك كردي برو پشت سلاح دوم و همين طور سلاح سوم، اين قبضه دو حسن دارد يكي اين كه موضع شما از طرف مقابل شناسايي نميشود و ديگر اين كه نيروي مقابل احساس ميكند نيروي زيادي پشت خاكريز مستقر است.
سه تيربار هم خودش مستقر كرده بود كه به نظر ميرسيد 6 نيرو پشت خاكريز قرار دارد. آتش همچنان ميباريد. حالا ميفهمم كه آنها آتش تهيه ميريختند تا بتوانند دفاع هدف مورد نظر را از بين ببرند و نيروهاي پيادهي خود را گسيل كنند. بدين وسيله نيروي كمك دهندهي پشت سر ما و راههاي مواصلاتي را قطع كرده بودند.
نزديكي صبح بود كه تانكهايشان از پشت خاكريزها بيرون ميآمدند. من به قدري با سلام آرپي جي ناآشنا بودم كه دنبال گلن گدن آن ميگشتم در حالي كه آرپي جي چنين چيزي ندارد.
بالاخره با كنجكاوي خودم و لطف خداوند اين موشك را وي سلاح سوار كردم صداي تانكهاي آنان نميگذاشت كه ما پي به نيروي پياده آنها ببريم.
همين طور كه من و پدرم آمادهي شليك بوديم در همان لحظه آتش در پالايشگاه آبادان زبانه كشيد و روشنايي عظيمي سطح منطقه را فراگرفت. ديديم عدهاي پياده نظام در حال حركت هستند. با ديدن اين منظره پدرم مرا در آغوش گرفت و با هم خداحافظي كرديم و حلاليت طلبيديم و دوباره بر سر سلاحهاي خود بازگشتيم. چون اميد زنده ماند هيچ كدام از ما نبود.
من اولين گلوله را شليك كردم كه به آسمان هفتم رفت و دومين گلوله من به زمين خورد. اما خوشبختانه سومي به هدف خورد و امداد غيبي به كمك ما آمد با آتش گرفتن تانك منطقه براي ما مثل روز شد و براي آنها تاريك، اين بود كه روحيهي ما تقويت شد و با اين روشنايي پدرم شروع كرد به درو كردن عراقيها، هر تيربار بايد يك خدمه داشته باشد. اما پدرم با يك دست فشنگ آن را نگه ميداشت و با دست ديگر شليك ميكرد. وقتي به كمك پدرم رفتم لولهي تيربار ذوب شده و آتش سرخ بود. تانك دوم را كه زدم زمان به نفع ما تغيير كرد و عراقيها پا به فرار گذاشتند. اين درست موقعي بود كه گلوله هاي ما تمام شده بود.
صبح شده بود كه آتش باران تمام شد. من و پدرم نشسته و در تفكرات خودمان غوطه ور بوديم كه فرماندهي سپاه خرمشهر خودش را به ما رساند. و ما را در آغوش گرفت. باورش نميشد كه ما دو نفر در مقابل يك گردان ايستاده باشيم.
منبع: بنیاد شهید و امور ایثارگران استان قم