شهید خرداد ماه
چهارشنبه, ۱۷ خرداد ۱۳۹۶ ساعت ۱۵:۱۱
شهید نبی الله اسدی کوشش فرزند ولی الله در سال 1347 در اراک چشم به جهان گشود. او در تاریخ 2/3/61 در عملیات پیروزمندانه بیت المقدس در خرمشهر به شهادت رسید.

ـ اخلاقیات

به دیدار مادر شهید نبی اله اسدی کوشش رفتیم و از ایشان درباره خصوصیات فرزندشان پرسیدیم و ایشان نیز در پاسخ به ما گفتند که: ایشان با اینکه سنش بیش از 14 سال نبود ولی بسیار خوب و نمونه بود طوری رفتار می­کرد که گویی یک فرد بزرگ و با تجربه است. از همان کودکی به خواندن نماز اول وقت و حتی با وجود سن کم به روزه گرفتن بسیار اهمیت می­داد. هر هفته روزهای جمعه خود را به مصلی می­رساند و در نماز جمعه شرکت می­کرد. یکبار در همین حین که در صف نماز جمعه حضور داشته و خودش نیز روزه بود حالش بد می­شود به طوری که پدرش ایشان را در آغوش کشیده و به کنار آب می­برد و ایشان را به هوش می­آورد. در درس خواندن هم فرزندی کوشا بود. بعد از اینکه از مدرسه باز می­گشت و به خانه می­آمد به من کمک می­کرد. آن زمان من مشغول بافت قالی بودم ایشان نیز به من کمک می­کرد و بعد به قصد کمک کردن به پدرش از خانه خارج می­شد و بقیه وقت خود را به پدرش کمک می­کرد. در آن موقع پدرش به ایشان مبلغی را می­داد که پول تو جیبی ایشان محسوب می­شد و نبی اله می­توانست با آن هر کاری که دوست داشت انجام بدهد ولی این پولها را جمع می­کرد و بعد با آن برای خانه و من چیزهایی می­خرید. همیشه می­گفت: من ولخرجی را دوست ندارم. حتی در وصیت نامه­اش نیز به این نکته اشاره کرده است که: چطور من ولخرجی بکنم در حالی که همنوعانم در آفریقا گرسنه هستند و در مشکلات به سر می­برند.

ـ مردی کوچک

از خانم اشرف قاسم آبادی درباره فعالیتهای زمان انقلاب ایشان پرسیدیم و ایشان در پاسخ گفتند که: در آن زمان ایشان به همراه پدرش در پخش اعلامیه و نوارهای امام مشارکت داشت و هرگاه که تظاهراتی برپا می­شد نبی اله نیز در آن شرکت می­کرد و هیچگاه خود را بچه به حساب نمی­آورد. حتی وقتی که ایشان قصد رفتن به جبهه را داشت زمانی که تصمیم گرفت به منطقه برود یادم هست که آقای دستغیب را به شهادت رسانده بودند. وقتی که نبی اله به خانه آمد و مرا گریان دید گفت: «مادر اگر از این جریان ناراحت شده­ای، مرا برای دفاع از دین و کشورم بفرست. به خاطر خدا و امام خمینی، دشمن به کشورمان حمله کرده و وظیفه ما دفاع از امام و انقلاب است». من در جواب به ایشان گفتم که شما هنوز بچه هستید و برایتان زود است که به این مکان بروی. ناگهان ایشان بلند شده و با مشت به سمت کلید برق حمله کرد و آن را شکست و گفت: دیدید که من بزرگ شده­ام بالاخره مرا راضی به رفتن خود کرد. وقتی که رضایت خویش را به اطلاعش رساندم آن قدر خوشحال شده بود که شادی می­کرد. به ایشان گفتم: آخر مگر خبر عروسی را شنیده­ای که در پاسخ گفت: شما نمی­دانید که شهادت چقدر برایم شیرین و گوارا است. دوستان و همرزمان ایشان می­گفتند که در روز آخر ایشان را دیده­اند که مشغول آماده شدن برای رفتن به خط است. به ایشان می­گویند که شما دیگر نروید ولی در جواب به ایشان می­گوید که یا خبر شهادت مرا می­آورند و یا آن قدر در این منطقه می­مانم تا راه کربلا آزاد شود. بعد با  ایشان به گرمی خداحافظی کرده و می­گوید: دیدار ما به قیامت.

ـ از ایشان درباره آخرین روزی پرسیدیم که ایشان قصد رفتن به منطقه را داشتند. آن روز فقط 10 روز می­شد که بعد از گذراندن دوران آموزشی به خانه آمده بود. هنگام رفتن از من درخواست کرد تا خواهر کوچکش را که در مدرسه بود را برای خداحافظی از مدرسه بیرون بیاورم. وقتی خواهرش را دید بدون حتی یک کلمه حرف زدن با او از ما جدا شد و رفت. اهالی محل تعریف می­کردند که هنگام رفتن نبی اله با تمام اهل محل و کسبه خداحافظی می­کرده و می­گفته که من دیگر باز نمی­گردم.

ـ عروسی نبی اله

در ادامه درباره چگونگی اطلاع ایشان از نحوه شهادت فرزندشان پرسیدیم ایشان گفتند که: آن روز روزی بود که خبر آزادسازی خرمشهر را آوردند با اینکه قلبا از این خبر خوشحال بودم ولی باز هم چیزی نامرئی مرا دگرگون می­کرد. آن قدر این حالت مرا آشفته کرده بود که بعد از خواندن نماز در حالت سجده به گریه افتادم و بعد هم از خانه خارج شدم. وقتی که به خانه بازگشتم از زبان دختر خود با خبر شدم که ایشان مجروح شده­اند ولی وقتی که به بنیاد شهید مراجعه کردم به من گفتند که ایشان به شهادت رسیده­اند. بعد هم پدر ایشان تمام اقوام را با خبر کرده و به ایشان گفتند که همگی بیایید زیرا عروسی نبی اله است. و همه را با اطلاع کردند. زیرا نبی اله همیشه به من می­گفتند که مادر در نبود من گریه مکن و در مراسم یادبودم به جای خرما به مهمانان شیرینی بدهید. من دوست دارم که در راه خدا شهید بشوم.

ـ آینه ـ آسمان!

و در آخر از خواب­هایی که ایشان خصوصا در شب شهادت ایشان دیده­اند برایمان تعریف کنند. ایشان گفتند: در شب شهادت ایشان خواهر نبی اله در عالم رویا می­بیند که نبی اله در حالی که یک آینه در دست دارد وارد خانه می­شود و می­گوید که آمده­ام تا برای آخرین بار با شما خداحافظی کنم. بعد آینه را روی زمین گذاشته و خودش روی آن می­نشیند ناگهان سقف اتاق باز شده و ایشان به آسمان می­رود.

ـ من سالم هستم

بعد از اینکه جنازه ایشان را دیدم تا مدتها بی­تابی می­کردم. تا اینکه یک شب ایشان را در خواب دیدم که می­گفتند: مادر جان. به دیدارتان آمده­ام. ولی شما دیگر برای چشمِ آسیب دیده­ام ناراحت نباشید. نگاه کنید تمام بدن من سالم است من راضی نیستم که شما ناراحت باشید. زمانی هم که برادر کوچک ایشان به دنیا آمده بودند خودم ایشان را در خواب دیدم که به دیدار من آمده بودند.

ـ مادر تنها نیست!

حتی یکی از اقوام نیز ایشان را در آن زمان در خواب دیده و از ایشان می­پرسد که به دیدار مادرتان می­روید؟ که نبی اله در جواب به ایشان می­گوید: مادرِ من حالا یک نبی اله دارد و دیگر تنها نیست.

ـ اسم

در مورد اسم برادرش نیز یکی از دوستانمان که حتی تا به حال فرزندم را ندیده بود به ما خبر داد که در عالم رویا شخصی را می­بیند و آن شخص خود را فرزند من معرفی کرده و پیغام می­دهد که: به مادرم بگوئید نام فرزندش را نبی اله قرار بدهد.

منبع: اسناد و مدارک موجود در بنیاد شهید و امور ایثارگران استان قم

 

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده