عروج پرنده به سوی معبود
(بسمه تعالی)
شرکت در مجالس عزاداری ائمه اطهار (ع)
شهید مرتضی با اینکه سنّ کمی داشت بیشتر اوقات در مسجد محل حاضر میشد و به عبادت میپرداخت و در مسجد کمک میکرد و هر وقت مراسم عزاداری بود مخصوصاً ایّام محرّم آخر شب به خانه برمیگشت. یک شب یاد دارم وقتی آخر شب آمد منزل در خانه را که زد من رفتم و در را باز کردم و دیدم لباسهای او خیس و دستهایش پیر شده بود، از بس ظرفهای مسجد را شسته بود و همیشه در کارهای مسجد شرکت میکرد و پسری بود قانع و بیحرف و همیشه سر سفرۀ غذا صحبت نمیکرد .نانهای ریز سفره را جمع میکرد و از اسراف بیزار بود و نمیگذاشت نانها دور ریخته شود. مرتضی متولّد سال 1351 بود و در سال 1366 به جبهه رفت و چون من راضی نمیشدم (پدر شهید) ولی او رفت. در پادگان 21 حمزۀ تهران برای آموزش نظامی یک روز زمستان ما با خانواده به ملاقات او رفتیم و عموی او همراه ما بود وقتی او را ملاقات کردیم در آموزش تمام دستهای او از سرما ترک خورده بود، عمویش به او گفت: بچّه تو کوچک هستی برو قم منزل، حالا زود است برای تو که بروی جبهه ولی او در جواب گفت: عمو بچّه توی قنداق است.
عروج پرنده به سوی معبود
وقتی که به جبهه اعزام شد پس از چند ماه به قم بازگشت چون مجروح شده بود از طریق ترکشی که به دستش خورده بود ولی به ما نگفت که ترکش خورده میگفت در اثر سوختگی و تیراندازی دستم زخم شده و چون باندپیچی شده بود دیده نمیشد و من پیش خود فکر کردم که دیگر جبهه نمیرود ولی باز هم پس از مداو و بهبودی به جبهه برگشت و چون گردان آنها از شلمچه به اطراف رفته بود به آن جبهه رفت و یک روز از خردادماه 2/3/1367 در اثر برخورد ترکش به پشت سر او شهید شد و بعد از 9 روز درگذشت.
وداع آخر با شهید
در تاریخ 11/3/1367 در گلزار شهدای علی بن جعفر قم بخاک سپرده شد و وقتی که مجروح شده بود من حالات او را طور دیگر میدیدم ؛یک قیافۀ مردد و در قیافۀ اثری میدیدم که دیگر از جبهه برنمیگردد و به او گفتم بابا برو با برادرت یک عکس بگیر چون خوشقیافه شدهای و مرد شدی. او هم قبول کرد و رفت با برادرش عکس گرفت و آخرین عکسش همین عکس روی اعلامیّهاش است. روحش شاد و ان شاء الله راهش پر رهرو باشد.
دریادل و مهربان
این خاطره از طرف خواهر شهید بود، او میگفت: برادرم بسیار مهربان بود و چون فاصله سنّیاش با من کم بود مرتّب با هم بازی و گاهی هم دعوا میکردیم ولی وقتی دعوایمان میشد او خیلی ناراحت میشد و مرتّب میخواست از دل من در بیاورد. او سنّش خیلی کم بود که تصمیم گرفت جبهه برود و وقتی به جبهه رفت 15 سال بیشتر نداشت و من 16 ساله بودم در نامههایش سراغ عمه را میگرفت و مرتّب از من میخواست که حلالش کنم و از او ناراحتی به دل نگیرم و اصرار داشت که حلالش کنم. پسر بسیار مهربان بود در نامههایش سراغ همه را میگرفت با اینکه سنّش کم بود ولی مرتّب نماز و روزهاش ترک نمیشد و در وصیّتنامهاش هم سفارش میکرد که همگی با هم خوب باشیم و کدورتی نداشته باشیم. دفعۀ آخر من و مادرم تا دم در با او رفتیم و خداحافظی کردیم او خیلی خوشحال بود و سبک بال به طرف جبهه رفت و بعد از چند روز خبر شهادتش را برایمان آوردند، امیدواریم که او شفاعت ما را هم بکند و دست ما را هم بگیرد. ان شاءالله
منبع: اسناد و مدارک موجود در بنیاد شهید و امور ایثارگران استان قم