تا آخرین نفس میجنگم!
بسمه تعالی
ـ نماز اول وقت
همیشه محرمها نذر داشتم که داخل منزلمان روضه خوانی باشد، یک روز به خانم گفتم اگر میشود ختم انعام نیز اضافه کنید. بدجوری به دلم افتاده که خوانده شود. یک هفته از روضه گذشت خواب دیدم حسینعلی آمده به خوابم، نشست و از همسایهها برایم گفت، انقدر خوشحال بود، هیج وقت به این خوشحالی ندیده بودمش. از یکی از بچههای همسایه که مریض بود، سئوال کرد. گفت مادر حالش بهتر است یا نه؟ ان شاءالله که بهتر بشود. من متوجه شدم که خواب آن شب من همهاش برمیگشت به سوره انعام و ختمی که از آن سوره در روضههایم داشتم. خیلی سفارش میکردند به نماز. مخصوصا نماز اول وقت. هنوز اذان نگفته به نماز میایستاد و نماز میخواند به قرآن بسیار بسیار اهمیت میداد. خیلی مهربان و خوش اخلاق بود. افتخار میکنم که شهید شده است. (راوی: مادر شهید)
ـ تا آخرین نفس می جنگم!
برادرم اصغر بچه آخر خانواده بود ولی معرفت و انسانیتی که در او بود واقعا بینظیر بود. تنها علاقهای هم که داشت به ورزش بود، مخصوصا فوتبال را دوست داشت. غالبا هم با پای چپ بازی میکرد. دوران مدرسه او با اواخر حکومت شاه و شروع درگیریهای انقلاب همراه بود. گاهی در مدارس بمبگذاری میکردند. مادرم که نگران اصغر بود، به برادرم گفت که نمیخواهد دیگر درس بخوانی. هر وقت اوضاع خوب شد برو مدرسه. برادرم تا کلاس سوم ابتدایی بیشتر درس نخواند بعد هم که تمام فکر و ذکرش کارهای انقلابی و جنگ و جبهه شد. قبل از اینکه به جبهه برود پیش من در ساختمان سازی و بنایی کار میکرد. خیلی کم حرف و ساکت بود. من خودم 4 تا فرزند دارم ولی این قدر که اصغر حرفهایم را گوش میکرد و احترام مرا نگه میداشت بچههای خودم خوب نبودند. اوایل جنگ که شهرها بمباران میشد، یک بار اصغر به من گفت که من را ترک موتورت بگذار و بیا با هم به خیابانهایی که بمب انداختند برویم. اصغر خیلی ناراحت بود و به من گفت صدام اگر مرد است بیاید در جبهه ما یا میکشیم یا کشته میشویم. چرا به شهرها حمله میکند. بعد هم سر راهمان به گلزار شهدا رفتیم. آنجا حرف مهمی به من زد و گفت: من تا آخرین نفس میجنگم! پدرم تعریف میکند که وقتی قصد داشت به جبهه برود من به اصغر گفتم دو برادرت برای خدمت رفتهاند، من خیلی تنها هستم شما هم که بروید یکدفعه دور و برم خالی میشود. شما بمانید. بعد که آنها آمدند شما برو. اصغر هم حرف پدرم را گوش میکند و صبر میکند تا برادرهایم بیایند و بعد به جبهه میرود. (راوی: برادر شهید)
ـ اندازه شفاعت از شما از پایم خون رفته است
یک روز در طول خدمت طی عملیاتی تا دل عراق میروند و درگیری شدید میشود. بعد همه خیال میکنند که شهید شده است، ساک وسایلش را به پادگانش در اهواز میفرستند اما بعد از مدتی دوستانش متوجه میشوند که در بیمارستان اهواز است و تیر به پایش خورده است. دوستانش به اصغر میگویند ما فکر کردیم شهید شدهای! اصغر هم بعد از بهبودی برای مرخصی به قم میآید. وقتی به خانه میآید مادرم میبیند اصغر پایش را دراز میکند. به اصغر میگوید تو چرا پایت را دراز میکنی؟ اصغر جواب میدهد: اگر شما گریه و زاری نمیکنید توضیح میدهم. بعد برای مادرم تعریف میکند که پایش تیر خورده است. مادر هم شروع به گریه و زاری میکند. اصغر میگوید: ناراحت نباشید به اندازه شفاعت از شما از پایم خون رفته است.
ـ خواب شهادت
حوالی شبهای شهادت اصغر بود که خواب دیدم در یک دشت سرسبز اصغر روی زمین افتاده است. در حالیکه همه دشت را نورانی و درخشان کرده است. چون ما خیلی به هم علاقه داشتیم، نزدیک اصغر رفتم و صورت تمیز و نورانیش را بوسیدم. وقتی از خواب بیدار شدم نزدیک ساعت 2 نیمه شب بود دیدم نمیتوانم کمرم را راست کنم و از جا بلند شوم. حال عجیبی داشتم. صبح بچهها گفتند چه شده؟ شما حالاتان خوب نیست. برای چه ناراحت هستید؟ گفتم: دیگر نمیتوانم کمرم را راست کنم. اهل خانه فهمیدند که برادرم شهید شده است. به عادت همیشه جلوی راهم سری به خانه بابا زدم شاید خبری بگیرم، دیدم آنها خبری ندارند. سه روز بعد دامادمان که پسر عمهمان هم هست به مغازهام آمد، من متوجه شدم خیلی ناراحت است. به من گفت: اصغر ترکش خورده، و در بیمارستان است. من خندیدم و گفتم اصغر بیمارستان نیست. بلکه در سردخانه است، من خودم سه شب قبل در خواب دیدم. برادرم شهید شده است. بعد هم که برای تحویل جنازه رفتیم، سه تیر به سینهاش خورده بود. بطوری که کمرش را شکافته بود. اما چون به رو خوابیده بود نگذاشتند ما کمرش را ببینیم. وسط پلاکش تیر خورده بود. اصغر واقعا مردانهوار جنگیده بود. همان طور که خودش به من گفته بود تا آخرین نفس میجنگم. (راوی: برادر شهید )
منبع: اسناد و مدارک موجود در بنیاد شهید و امور ایبثارگران استان قم