شنبه, ۲۷ خرداد ۱۳۹۶ ساعت ۱۲:۵۶
شهید رضا زیرک فرزند اکبر در سال 1349 در جعفریه از توابع قم چشم به جهان گشود. او در تاریخ 21/3/66 در منطقه عملیاتی شلمچه در حین درگیری با قوای کفر به فیض عظیم شهادت نائل آمد.

زندگی نامه
رضا در سال 1349، در روستای «حیدرآباد»، از توابع جعفریه ي استان قم به دنیا آمد. کودکی او در آب و هوای مطبوع روستا، سپری شد.

رضا تحصیلات ابتدایی را تا کلاس دوم در روستا سپری کرد و با مهاجرت خانواده از روستا، وارد شهر کریمه ی اهل بیت(علیها السلام) شد.

انقلاب در شرف پیروزی بود و در هر کوی و برزن، بچه­های انقلابی، از کوچک و بزرگ، حضور داشتند. رضا در تب و تاب انقلاب، هشت سال بیش تر نداشت. او برای همکاری با انقلابیون، همیشه مقابل درِ خانه می ایستاد و در را باز نگه می­داشت تا در تعقیب و گریز مأموران، خانه­شان پناه گاهی برای مردم باشد.

همکاری رضا با انقلابیون، برای پناه دادن مجروحان، خیلی مؤثر بود. با راهنمایی رضا، مجروحان در کوچه­های اطراف، هنگام فرار وارد خانه ی آن ها مي ­شدند و بعد از مداوای جزئی و آرام گرفتن اوضاع، به خانه های شان می رفتند. خیلی فهیم و مهربان بود و از همان بچگی دوست داشت به دیگران کمک کند.

برای دوره ی راهنمایی، به مدرسه ي شهید «مصطفی خمینی» رفت. رضا تا کلاس دوم راهنمایی درس ­خواند و ترک تحصیل کرد. وی در کارگاه سوهان­پزی، مشغول، و با پشت کار، در این حرفه استاد شد. نماز شب او ترک نمی­شد. بیش تر وقت­ها از اتاقی که در آن نماز می­خواند، بوی عطر خاصی می آمد.

رضا سال 62، دوازده سال بیش تر نداشت، اما خیلی تلاش كرد بتواند به جبهه برود. او می­گفت: «فرض کنید، من معلم یا استادی حرفه ای شوم، اما وقتی به جبهه نرفته­ام، به هیچ دردی نمی­خورم.»

سرانجام در بهمن سال 65، برای اولین بار برای رفتن به جبهه، وارد پادگان خیبر شد؛ چون نتوانست پدرش را راضی کند، از رفتن انصراف داد. با زیرکی توانست به همان بچه­ها، در پادگان 21 حمزه، ملحق شود. او بعد از چند روز مرخصی، در پنجم فروردین سال 66، با گردان حضرت معصومه(سلام الله عليها)  به جبهه رفت و بعد از 45 روز، دوباره به قم برگشت.

رضا در 20 اردیبهشت، به منطقه اعزام شد و با حضور در جبهه، برای هر مسئوليتی آماده بود. او هم تیربارچی شد و هم آرپی­چی زن.

رضا 21 خرداد 1366، هنگامی که در مسئوليت تیربارچی، در کمین گاهی، در منطقه ی شلمچه، خواب را از چشم دشمنان گرفت، از ناحیه ی سر و صورت، آسیب دید و جان به جان آفرین، تسلیم کرد.

 

شهید می­شود

رضا چهل روزه بود، که گریه­های شب و روزش همه را عاصی  کرده بود. او را پیش سیدمحمد بردیم. او اهل ذکر و دعا بود. سیدمحمد با دیدن رضا گفت: «او با بقیه ی بچه­ها فرق دارد.»

با این حرف، نگران شدم. احساس کردم رضا نقصی دارد. سیدمحمد که نگرانی مرا دید، گفت: «قدر این کودک را بدانید. این بچه، در راه امام حسین(ع) شهید می­شود.» 

در آن زمان در روستا، هیچ کس درک درستی از شهید و شهادت نداشت. من پیش خودم گفتم: «ممکن است رضا در تعزیه خوانی­هایی که هر سال در روستا برگزار می­شود، زیر سُم اسب ها بماند و از بین برود.»

راوی: مادر شهید

 

ناتوانی ساواک
در فوران آتش فشان انقلاب، رضا هشت ساله بود، اما خیلی دوست داشت به جمع انقلابیون بپیوندد. من می­ترسیدم. می­گفتم: «شاید این شهادتی که سید محمد می­گفت، الان موقعش باشد، چون خبری از جنگ نبود.»

رضا را با این شرط توانستم در خانه نگه دارم که درِ حیاط نیمه باز باشد و او بتواند با مردم همراهی کند. این ترفند رضا، مؤثر بود و خانه ی ما پناه گاه فراریان شد.

بعد از مدتی که رضا با انقلابیون همکاری می­کرد، روزی سیلی محکمی از ساواکی ای به نام «گل محمدی» که در همسایگی ما بود  خورد؛ طوری که جای پنج انگشتش روی صورت رضا ماند.

به کلانتری محل مراجعه کردم و از رئیس کلانتری خواستم تا او را احضار کند. وقتی گل محمدی وارد کلانتری شد، به او گفتم: «چون زورتان به ما بزرگ ترها نمی رسد، زورتان را نشان این بچه می­دهید؟»

راوی :مادر شهید

 
بگذار برود

قالی می­بافتم که رضا افسرده و نگران آمد کنار دار قالی نشست. گفت: «بابا با رفتنم موافقت نکرد. بچه­ها از پادگان خیبر رفتند پادگان 21 حمزه.» برگه ی اعزامش را امضا کردم و مقداری پول به او دادم تا خودش را به دوستانش برساند. وقتی پدرش آمد، خسته بود. برای همین خوابید. نگران بودم که اگر پدرش بفهمد، چه می­شود.

شب بود. توی کوچه راه می­رفتم و دلواپس بودم که چند تا از بسیجی­ها مرا دیدند. آن ها مأمور حفاظت از محل بودند. از من پرسیدند که این وقت شب این جا چه کار می­کنم. گفتم: «برادر! رضا را فرستادم پادگان و پدرش نمی­داند. خطا کردم یا نه؟» بسیجی گفت: «نگران نباش مادر! آقای زیرک چیزی نمی گوید.»

صبح که شد، پدرش گفت: «بالاخره، رضا رفت.» با خنده گفتم: «بچه ی ما با بچه­های مردم فرق ندارد، بگذار برود. توکل بر خدا!»

راوی: مادر شهید

شهادت افتخار است

یک بار مرخصی رضا مصادف شد با مراسم ترحیم دو تن از شهدای اقوام. لباس مشکی پوشیده بودم و خیلی ناراحت بودم. رضا را دیدم. حالم را كه ديد خيلي با آرامش گفت: «چیه مادر! چرا ناراحتی؟ شهادت، افتخار است. این که نگرانی ندارد.»

راوی :مادر شهید

 

آخرین نامه

رضا، بعد از آن که با گردان حضرت معصومه(سلام الله علیها) به منطقه اعزام شد، بعد از 45 روز به مرخصی برگشت. خیلی کلافه بود. نمی خواست بیش تر از این بماند. بچه­های گردان تازه به مرخصی آمده بودند و به این زودی برنمي گشتند. شب خواب دیده بود که سوار بر اسبی او را به آسمان ها می­برند.

برای تعبیر خوابش، رفته بود دفتر آقای نجفی. گفته بود: «پسر جان! عمر شما بیش تر از این در دنیا نیست. اگر می­خواهی بروی، برو!»

با این خواب، علاقه ی رضا برای رفتن بیش تر شد و از طریق سپاه، دوباره به منطقه برگشت. او دو نامه بیش تر برای ما نفرستاد. یکی از نامه­ها برای دوستش بود و در آن نوشته بود، «این آخرین نامه ي من است.»

راوی: مادر شهید

 

رویای صادقه
شب شهادت رضا، دخترم نگران از خواب پرید و گفت: «مادر! خواب دیدم گلوله ای از پشت سر به رضا خورده و از صورتش بیرون آمده. پاسداری هم به من گفته که برادرت شهید شده.» گفتم: «کجاست؟» گفت: «بهشت معصومه» و مرا برد که رضا را ببینم.

با دلهره ای که داشتم، او را آرام کردم تا بخوابد. بعد از یک ساعت دوباره بیدار شد و گفت: «مادر! خواب دیدم گلوله ای به صورت رضا خورده و از پشت سرش در آمده.»

به هر ترتیبی بود، او را آرام کردم، اما خودم بی قرار بودم. فردای آن روز خودم را برای شنیدن هر خبری آماده کردم. به حدی نگران بودم که حتی نماز ظهرم را به گفته ی «دخترم» کم و زیاد خواندم. بعد از ظهر بود که خبر شهادت رضا به ما رسید. به همان شکلی که خواهرش خواب دیده بود، صورتش کاملاً از بین رفته بود. ما رضا را از خال پهلویش شناختیم.

این شهید شانزده ساله، در این مدت که در منطقه بود، به حدی قد بلند شده بود که برای جا گرفتن در تابوت، کفش هایش را در آورده بودند.

راوی: مادر شهید  

مزار من این جاست

روز چهارم شهادت رضا، تعدادی از دوستانش، قبل از اعزام به منزل ما آمدند. با هم رفتيم سر مزار رضا. یکی از دوستانش در گلزار امام زاده ابراهیم(ع) گفت: «دفعه ی قبل، موقع رفتن به جبهه، به گلزار آمدیم و رضا محل دفنش را به ما نشان داد.»

رضا می­گفت: «قبر من کنار قبر عمو حبیب است. او دست فروش مهربانی بود. من او را دوست داشتم. حالا می­بینم که رضا راست می­گفت. قبرش همان جایی است که به ما نشان داد، کنار قبر عمو حبیب.»

راوی : مادر شهید

 

 

در شان شما نیست
 دو هفته­ای از شهادت رضا می­گذشت كه رفتم گلزار. آن جا خیلی گریه کردم. حالم به حدی بد شد که مسئول گلزار، خانواده­ام را خبر کرد. ظهر بود که سر مزار رفته بودم. آن قدر حالم بد بود که وقتی به خانه آمدم، نمي دانستم نماز ظهر خوانده­ام یا نه؟

دوباره ایستادم به نماز. همین که قامت بستم، دیدم رضا آمد و جلوی من ایستاد. دستش را تکیه داد به در و گفت: «چرا مدام می­آیی امام زاده ابراهیم(ع) و این قدر بی تابی می­کنی؟ اصلاً در شأن شما نیست که این طور رفتار کنی. مادر جان! خیالت راحت باشد. من تنها نیستم. این جا چند نفر هستند.» بعد رو به اکبر کرد و گفت: «اکبر، جای من بد است؟» اکبر گفت: «نه به خدا! خانم زیرک، جای ما خوب است. فکر شما هم هستیم. کمک تان هم می­کنیم، اما بیش تر از این از دست مان بر نمی­آید.» گفتم: «رضا جان! نمی­شود که ناراحت نباشم.» گفت: «شما به فکر بچه ها باشید. نگران نباشید.» گفتم: «باشد. اکبر کجاست؟» منظورم مزارش بود. گفت: «پنج تا قبر با من فاصله دارد. سه تا شهید، دو تا مرده.» گفتم: «فامیلش چیست؟» گفت: «اکبر کارگر.»

وقتی به خودم آمدم، دیدم سر نماز هستم. فردای آن روز دیدم درست می گوید. اول، قبر اکبر است و بعد قبر رضا. با همان فاصله!

راوی: مادر شهید

 

 

وصیت نامه
برای هر فرد مسلمان واجب است که در حین حیات خود وصیت نامه ای به جای بگذارد و من هم در دوران حیات، وصیتی برای پدر و برادران سرباز و مادرم، به جای می­گذارم.

 مادر! از تو می­خواهم که مرا حلال کنی و مرا ببخشی! پدرجان! بعد از شهید شدن من، تنها تقاضایی که از تو دارم این است که چنان رفتار کنید که آن دنیا میان شهیدان رو سفید باشم!

مادر! مبادا در غم پسرت گریه کنی! هر کس برای تسلیت پیش تو آمد، بگو که برایت تبریک بگوید، که عروسی فرزندت است! و هیچ وقت مسجد را ترک نکن و دعا کردن رزمندگان و امام امت، یادت نرود. اگر مادرم، به منزلت آمدند، از آن ها طوری پذیرایی بکن که گویی اصلاً شهیدی در خانه تو وجود ندارد.

 و ای خواهران مهربانم، مانند زینب باشید و در راه پیش برد اهداف اسلامی، فعالیت کنید.»

 

منبع: کتاب لب تشنه

 

 

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده