شهید رضا زیرک آخرین نامه
رضا تحصیلات ابتدایی را تا کلاس دوم در روستا سپری کرد و با مهاجرت خانواده از روستا، وارد شهر کریمه ی اهل بیت(علیها السلام) شد.
انقلاب در شرف پیروزی بود و در هر کوی و برزن، بچههای انقلابی، از کوچک و بزرگ، حضور داشتند. رضا در تب و تاب انقلاب، هشت سال بیش تر نداشت. او برای همکاری با انقلابیون، همیشه مقابل درِ خانه می ایستاد و در را باز نگه میداشت تا در تعقیب و گریز مأموران، خانهشان پناه گاهی برای مردم باشد.
همکاری رضا با انقلابیون، برای پناه دادن مجروحان، خیلی مؤثر بود. با راهنمایی رضا، مجروحان در کوچههای اطراف، هنگام فرار وارد خانه ی آن ها مي شدند و بعد از مداوای جزئی و آرام گرفتن اوضاع، به خانه های شان می رفتند. خیلی فهیم و مهربان بود و از همان بچگی دوست داشت به دیگران کمک کند.
برای دوره ی راهنمایی، به مدرسه ي شهید «مصطفی خمینی» رفت. رضا تا کلاس دوم راهنمایی درس خواند و ترک تحصیل کرد. وی در کارگاه سوهانپزی، مشغول، و با پشت کار، در این حرفه استاد شد. نماز شب او ترک نمیشد. بیش تر وقتها از اتاقی که در آن نماز میخواند، بوی عطر خاصی می آمد.
رضا سال 62، دوازده سال بیش تر نداشت، اما خیلی تلاش كرد بتواند به جبهه برود. او میگفت: «فرض کنید، من معلم یا استادی حرفه ای شوم، اما وقتی به جبهه نرفتهام، به هیچ دردی نمیخورم.»
سرانجام در بهمن سال 65، برای اولین بار برای رفتن به جبهه، وارد پادگان خیبر شد؛ چون نتوانست پدرش را راضی کند، از رفتن انصراف داد. با زیرکی توانست به همان بچهها، در پادگان 21 حمزه، ملحق شود. او بعد از چند روز مرخصی، در پنجم فروردین سال 66، با گردان حضرت معصومه(سلام الله عليها) به جبهه رفت و بعد از 45 روز، دوباره به قم برگشت.
رضا در 20 اردیبهشت، به منطقه اعزام شد و با حضور در جبهه، برای هر مسئوليتی آماده بود. او هم تیربارچی شد و هم آرپیچی زن.
رضا 21 خرداد 1366، هنگامی که در مسئوليت تیربارچی، در کمین گاهی، در منطقه ی شلمچه، خواب را از چشم دشمنان گرفت، از ناحیه ی سر و صورت، آسیب دید و جان به جان آفرین، تسلیم کرد.
شهید میشود
رضا چهل روزه بود، که گریههای شب و روزش همه را عاصی کرده بود. او را پیش سیدمحمد بردیم. او اهل ذکر و دعا بود. سیدمحمد با دیدن رضا گفت: «او با بقیه ی بچهها فرق دارد.»
با این حرف، نگران شدم. احساس کردم رضا نقصی دارد. سیدمحمد که نگرانی مرا دید، گفت: «قدر این کودک را بدانید. این بچه، در راه امام حسین(ع) شهید میشود.»
در آن زمان در روستا، هیچ کس درک درستی از شهید و شهادت نداشت. من پیش خودم گفتم: «ممکن است رضا در تعزیه خوانیهایی که هر سال در روستا برگزار میشود، زیر سُم اسب ها بماند و از بین برود.»
راوی: مادر شهید
رضا را با این شرط توانستم در خانه نگه دارم که درِ حیاط نیمه باز باشد و او بتواند با مردم همراهی کند. این ترفند رضا، مؤثر بود و خانه ی ما پناه گاه فراریان شد.
بعد از مدتی که رضا با انقلابیون همکاری میکرد، روزی سیلی محکمی از ساواکی ای به نام «گل محمدی» که در همسایگی ما بود خورد؛ طوری که جای پنج انگشتش روی صورت رضا ماند.
به کلانتری محل مراجعه کردم و از رئیس کلانتری خواستم تا او را احضار کند. وقتی گل محمدی وارد کلانتری شد، به او گفتم: «چون زورتان به ما بزرگ ترها نمی رسد، زورتان را نشان این بچه میدهید؟»
راوی :مادر شهید
قالی میبافتم که رضا افسرده و نگران آمد کنار دار قالی نشست. گفت: «بابا با رفتنم موافقت نکرد. بچهها از پادگان خیبر رفتند پادگان 21 حمزه.» برگه ی اعزامش را امضا کردم و مقداری پول به او دادم تا خودش را به دوستانش برساند. وقتی پدرش آمد، خسته بود. برای همین خوابید. نگران بودم که اگر پدرش بفهمد، چه میشود.
شب بود. توی کوچه راه میرفتم و دلواپس بودم که چند تا از بسیجیها مرا دیدند. آن ها مأمور حفاظت از محل بودند. از من پرسیدند که این وقت شب این جا چه کار میکنم. گفتم: «برادر! رضا را فرستادم پادگان و پدرش نمیداند. خطا کردم یا نه؟» بسیجی گفت: «نگران نباش مادر! آقای زیرک چیزی نمی گوید.»
صبح که شد، پدرش گفت: «بالاخره، رضا رفت.» با خنده گفتم: «بچه ی ما با بچههای مردم فرق ندارد، بگذار برود. توکل بر خدا!»
راوی: مادر شهید
شهادت افتخار است
یک بار مرخصی رضا مصادف شد با مراسم ترحیم دو تن از شهدای اقوام. لباس مشکی پوشیده بودم و خیلی ناراحت بودم. رضا را دیدم. حالم را كه ديد خيلي با آرامش گفت: «چیه مادر! چرا ناراحتی؟ شهادت، افتخار است. این که نگرانی ندارد.»
راوی :مادر شهید
آخرین نامه
رضا، بعد از آن که با گردان حضرت معصومه(سلام الله علیها) به منطقه اعزام شد، بعد از 45 روز به مرخصی برگشت. خیلی کلافه بود. نمی خواست بیش تر از این بماند. بچههای گردان تازه به مرخصی آمده بودند و به این زودی برنمي گشتند. شب خواب دیده بود که سوار بر اسبی او را به آسمان ها میبرند.
برای تعبیر خوابش، رفته بود دفتر آقای نجفی. گفته بود: «پسر جان! عمر شما بیش تر از این در دنیا نیست. اگر میخواهی بروی، برو!»
با این خواب، علاقه ی رضا برای رفتن بیش تر شد و از طریق سپاه، دوباره به منطقه برگشت. او دو نامه بیش تر برای ما نفرستاد. یکی از نامهها برای دوستش بود و در آن نوشته بود، «این آخرین نامه ي من است.»
راوی: مادر شهید
با دلهره ای که داشتم، او را آرام کردم تا بخوابد. بعد از یک ساعت دوباره بیدار شد و گفت: «مادر! خواب دیدم گلوله ای به صورت رضا خورده و از پشت سرش در آمده.»
به هر ترتیبی بود، او را آرام کردم، اما خودم بی قرار بودم. فردای آن روز خودم را برای شنیدن هر خبری آماده کردم. به حدی نگران بودم که حتی نماز ظهرم را به گفته ی «دخترم» کم و زیاد خواندم. بعد از ظهر بود که خبر شهادت رضا به ما رسید. به همان شکلی که خواهرش خواب دیده بود، صورتش کاملاً از بین رفته بود. ما رضا را از خال پهلویش شناختیم.
این شهید شانزده ساله، در این مدت که در منطقه بود، به حدی قد بلند شده بود که برای جا گرفتن در تابوت، کفش هایش را در آورده بودند.
مزار من این جاست
روز چهارم شهادت رضا، تعدادی از دوستانش، قبل از اعزام به منزل ما آمدند. با هم رفتيم سر مزار رضا. یکی از دوستانش در گلزار امام زاده ابراهیم(ع) گفت: «دفعه ی قبل، موقع رفتن به جبهه، به گلزار آمدیم و رضا محل دفنش را به ما نشان داد.»
رضا میگفت: «قبر من کنار قبر عمو حبیب است. او دست فروش مهربانی بود. من او را دوست داشتم. حالا میبینم که رضا راست میگفت. قبرش همان جایی است که به ما نشان داد، کنار قبر عمو حبیب.»
راوی : مادر شهید
دوباره ایستادم به نماز. همین که قامت بستم، دیدم رضا آمد و جلوی من ایستاد. دستش را تکیه داد به در و گفت: «چرا مدام میآیی امام زاده ابراهیم(ع) و این قدر بی تابی میکنی؟ اصلاً در شأن شما نیست که این طور رفتار کنی. مادر جان! خیالت راحت باشد. من تنها نیستم. این جا چند نفر هستند.» بعد رو به اکبر کرد و گفت: «اکبر، جای من بد است؟» اکبر گفت: «نه به خدا! خانم زیرک، جای ما خوب است. فکر شما هم هستیم. کمک تان هم میکنیم، اما بیش تر از این از دست مان بر نمیآید.» گفتم: «رضا جان! نمیشود که ناراحت نباشم.» گفت: «شما به فکر بچه ها باشید. نگران نباشید.» گفتم: «باشد. اکبر کجاست؟» منظورم مزارش بود. گفت: «پنج تا قبر با من فاصله دارد. سه تا شهید، دو تا مرده.» گفتم: «فامیلش چیست؟» گفت: «اکبر کارگر.»
وقتی به خودم آمدم، دیدم سر نماز هستم. فردای آن روز دیدم درست می گوید. اول، قبر اکبر است و بعد قبر رضا. با همان فاصله!
راوی: مادر شهید
مادر! از تو میخواهم که مرا حلال کنی و مرا ببخشی! پدرجان! بعد از شهید شدن من، تنها تقاضایی که از تو دارم این است که چنان رفتار کنید که آن دنیا میان شهیدان رو سفید باشم!
مادر! مبادا در غم پسرت گریه کنی! هر کس برای تسلیت پیش تو آمد، بگو که برایت تبریک بگوید، که عروسی فرزندت است! و هیچ وقت مسجد را ترک نکن و دعا کردن رزمندگان و امام امت، یادت نرود. اگر مادرم، به منزلت آمدند، از آن ها طوری پذیرایی بکن که گویی اصلاً شهیدی در خانه تو وجود ندارد.
و ای خواهران مهربانم، مانند زینب باشید و در راه پیش برد اهداف اسلامی، فعالیت کنید.»
منبع: کتاب لب تشنه