معجزه های خدایی شدن
خیلی ساده و بیریا بودند و همیشه هر کاری را برای رضای خدا انجام میدادند. بیشتر کارها را فی سبیل الله انجام میدادند و خیلی مظلوم بودند.
یک روز که پای درد دل و خاطرات جبهه نشستم میگفت: خواهر جان از خودم نمیگویم از بچهها میگویم، بچههایی که با هم هستیم خیلی مظلوم هستند. در منطقه کله قندی که هستیم جوری قاطر را تربیت کردهاند که از یک مکانی که یک طرفش کوه و طرف دیگرش درّه است خیلی راحت حرکت میکند و کمک رسانی و مهمات به رزمنده را از آن قسمت دیگر میبرند. و اگر بخواهیم از آنجا عبور کنیم باید جای پای خود را با جای پای قاطر تنظیم کنیم. میگفت به هیچ وجه نمیتوانیم جلوتر از قاطر حرکت کنیم و در قسمت منطقه غرب که هستیم بچهها با آن خطرهایی که وجود دارد واقعا شجاعانه و مظلومانه عمل میکنند و چفیههایی را خریده بود که پدرم از او پرسید که اینها را برای چه خریدهای گفت: پدر جان نگویم بهتر است. از کجایش بگویم، از اینکه با این چفیهها مجروحین و بچهها را به عقب برمیگردانیم؟
ـ روزی که برای مرخصی آمده بود گفت وصیت نامهام را کار دارم، وقتی وصیت نامهاش را خواندیم فهمیدیم که از شهادت خبر داشت. وقتی که جنازهاش را بعد از 14 سال و هشت ماه آوردند تعدادی استخوان را مشاهده کردیم. یکی از اقوام گفت اینها چیست میآورند و دل خانواده شهدا را به درد میآورند این استخوانها معلوم نیست که برای خود شهید باشد. یک منطقهای است که چندین شهید با هم هستند و موقع آوردن جنازهها اصلا معلوم نمیشود که هر کدام متعلق به کدامین شهید است. در عالم خواب همان بنده خدائی که این صحبتها را کرده بود میبیند بالای سر شهید محمد حسن آتش جامع تابوتی گذاشته شده است کنجکاو میشود و دقایقی به تابوت نگاه میکند یکدفعه نوری از تابوت به طرف آسمان بیرون میآید، با خودش میگوید اینجا مزار پسر خاله شهیدم است، این نور چیست؟ مشاهده میکند که شهید با ظاهری زیبا که خیلی زیباتر از چهرۀ دنیویش است با لباس دامادی کت سرمهای و شلوار شیکی ایستاده و به او میگوید بیا جلو. تو گفتی که این استخوانهایی که درآوردند مال من نیست. نگاه کن من خودم هستم و به آن ثابت کرده بود که این حرفها را نزند و او را شرمنده کرده بود و از آن واقعه و خواب دختر خاله شهید تا یک مدت دچار تضعیف روحیه میشود و از آن پس زنی مومن، متدین و مخلص شهدا و در یک کلام خانمی بهشتی از نظر همه شده است و این است معجزۀ شهدا بر روی انسانهای تاریک دل و عجیب معجزههای است خدایی شدن.
ـ شهید روی حجاب خیلی تأکید داشت و به نماز اول وقت بسیار اهمیت میداد و از همان ابتدای بچگی نماز اول وقتش ترک نمیشد. قبل از اینکه برود جبهه خیلی فعالیت داشت و خیلی انقلابی حرکت میکرد با یک رمز با اهالی محل به پشت بام میرفتند و ندای الله اکبرشان تمام فضای محل را میگرفت و جوری صدا را شناسایی میکردند کماندوها که یکدفعه صد تا تیر به طرف پشت بام منزلمان اصابت میکرد و همه جا را سوراخ سوراخ میکردند. شبهای زمستان در اوج سرما کرسی بالای پشت بام میگذاشتند تا راحت بتوانند کارشان را انجام دهند.
ـ در عملیات رمضان همه بچهها قتل عام شدند و قسمتهایی از منطقه را تیر ریخته بودند که بچهها داخل تیرها خفه شدند و عدهای از رزمندهها گم شدند و یک حالتی بود که عملیات به نوعی لو رفته بود و شهید محمد حسن با چند تن از رزمندهها تا پاسگاه زید عراق کشیده شدند، یک تانک که از طرف دشمن میآمد بیشتر بچهها را زدند در آن موقع میگویند که شهید طاقت نیاورد و بلند شد با آرپیجی زن شروع به حمله کرد و یک جیپی آنجا بود که بچهها سوار آن شدند و شهید در حالتی تانک دشمن را هدف گرفت و تانک آتش گرفت در همان لحظه تیری به پهلویش اصابت میکند و از ماشین به طرف زمین میافتد و به همرزمانش میگوید شما بروید در گرمای طاقتفرسای تابستان بدون خوردن آب، در دل دشمن بر خاک میافتد و معلوم نیست چه بلایی سر جنازهاش میآورند.
شهید چند آرزو داشت: 1ـ مثل حضرت زهرا قبرش مخفی بماند. 2ـ عین حضرت پهلویش مجروح شود.