ساده زیستن و یکرنگی شهید محمدرضا پادگان
بسمه تعالی
پدر شهید رضا پادگان از پسر 18 سالهاش میگوید: در حالی که چشمانش اشک بارست تعریف میکند و میگوید: پسرم قبل از رفتن به جبهه هم در راهپیمائیهای انقلاب شرکت میکرد و با اینکه سن کمی داشت، تیرکمانی برای خودش درست کرده و با آن کماندوهای آن موقع را سنگ میزد. او شبها برای کمک رسانی به نیروهای جبهه میرفت و اسلحههای مناطق جنگی را به هواپیماها میبرد و وقتی شب به خانه میآمد دستانش قرمز شده و میگفت به خاطر این است که اسلحهها را حمل میکنیم. پدر شهید میگوید: وقتی تصمیم گرفت به جبهه برود شب به جمکران رفت و زیارتی کرد. وقتی برگشت به من و مادرش گفت: من باید فردا به خرمشهر بروم و شما هم باید رضایت داشته باشید تا من آسوده خاطر به این سفر بروم و به من گفت: پدر من باید بروم تا از کشور و ناموسم دفاع کنم و وقتی من میگفتم که پسرم من هم باید با تو بیایم او مخالفت کرد و گفت: نه پدر، تو باید اینجا بمانی تا از خانوادهمان محافظت کنی و بعد صبح همانروز راهی خرمشهر شد. و چند روز بعد که به خط مقدّم رفته بود شهید شده بود. یکی از همرزمهایش تعریف میکرد وقتی که رضا تیر خورد من بالای سرش رفتم و خواستم که آبی به او بدهم او قبول نکرد و گفت: دوست دارم تشنه شهید شوم.
پدر شهید از علاقۀ پسرش به آقا امام خمینی میگوید: پسرم عاشق امام بود وقتی در بچگیاش ما به همراه خانوادهمان به نجف رفتیم برای زیارت، امام خمینی (قدس الله شریف) آنجا بود. من و پسرم نماز جماعت آنجا میرفتیم رضا کفشهای نمازگذاران را جفت میکرد و من چایی میریختم و وقتی نماز تمام میشد میرفت به امام سلام میکرد و دستش را میبوسید و امام هم دست نوازشی به سرش میکشید.
در مورد سادگی شهید میگوید: پسرم خیلی ساده بود و اهل تجمّل و تظاهر نبود وقتی مادرش دو نوع غذا درست میکرد خیلی ناراحت میشد و میگفت مادر این کارها اسراف است شما نباید دو نوع غذا درست کنی و اگر ما میخواستیم وسایل خانه را عوض کنیم او میگفت: تا وسیلهای کار میکند باید از آن استفاده کنیم مگر اینکه آن وسیله دیگر کار نکند.
خواهر شهید هم از برادرش میگوید: برادرم خیلی اهل شرکت در مراسم عزاداری امام حسین(ع) بود و تا دیر وقت در مراسم شرکت میکرد و خدمت به عزاداران را دوست داشت و برای خوب برگزار شدن مراسم تلاش میکرد تا جایی که مادرم به او میگفت: مادر آنقدر خودت را اذیّت نکن و همۀ کارها را به تنهائی انجام نده. ولی او میخندید و میگفت: مادر ثوابش این طوری بیشتر است.
پدر شهید میگوید: پسرم علاقۀ خاصی به خانوادههای شهید داشت و وقتی برای آخرین بار از من خداحافظی کرد به او گفتم: پسرم من آرزوی دامادیت را دارم و دوست دارم تو را هم مثل برادرت در لباس دامادی ببینم، او میخندید و میگفت: پدر، الآن کارهای مهمتر از آن است. و ان شاء الله اگر من برگشتم، دوست دارم دختری از خانوادۀ شهید برایم پیدا کنید. ولی دیگر برنگشت و خودش به مقام شامخ شهادت نائل شد. خوشا به سعادت او و شهیدان همرزمش. و السّلام.
منبع: اسناد و مدارک موجود در بنیاد شهید و امور ایثارگران استان قم