از خاکیم و به خاک برمی گردیم
بسمه تعالی
دوباره زرین روزگار را به جولان درمیآورم و مینویسم، آخر شهید از تو گفتن لیاقت میخواهد، خدایا کمک کن که بتوانم حقش را ادا کنم و بنویسم، خواهرش از او میگفت: من و مادرم در اتاق نشسته بودیم اومد و به ما گفت: من میخواهم بروم جبهه، من گفتم: برو داداش آدم به خاطر خدا شهید شود ارزش داره، رفت و برنگشت، کاش این حرف را نزده بودم ولی با این حال خدا را شکر میکنم که برادرم در راه خدا شهید شد، وقتی میخواست راهی جبهه شود در مسجد محلمون را میبوسید و دور مسجد میچرخید انگار میدونست میخواهد شهید شود.
ـ خاطرهای دیگر از برادرم که از بچگی عاشق خاک و خاکسازی بود. همش دعوایش میکردم و توی ماه رمضان هم همش رسالۀ امام را میخواند و میگفت باید راه خدا و امام و بهشتی را برویم، همش سرش توی کتاب و دعا بود و اصلاَ نماز قضا نداشت و نماز شبش ترک نمیشد، سجادهاش بوی یاس میداد، توی جبهه هنگامی که در حال جنگ با دشمن بود، ترکش توی سینهاش خورده بود، سر تا پا ایستاده بود، استقامت داشت و وقتی به شهادت رسید، اشهدش را گفت و سر بر خاک نهاد و در آغوشش خوابید.