دامان حسین (ع)
بسمه تعالی
ـ اخلاقیات
ایشان فرزندی بود خوب و مهربان. اهل دین و دیانت. به نماز خواندن اول وقت اهمیت خاصّی میدادند. با تقوا و با اخلاص بودند. با همه به نیکی و خلقی خوش برخورد میکردند. چه در منزل و با اهل خانه خصوصا پدر و مادرش و چه در بیرون از منزل با دیگران. از لحاظ درسی هم فردی موفق بود. ایشان توانست با نمرات خوب تا مقطع دیپلم درس بخواند و برای ورود به دانشگاه امتحان داده و قبول بشود و مدتی را نیز به دنبال دانشگاه بودند اما یکبار به خانه بازگشتند وقتی دلیلش را جویا شدیم متوجه شدیم که آقای طالقانی فوت شدهاند و دانشگاه را تعطیل کردهاند. بعد از آن، ایشان دیگر به دانشگاه نرفت. بلکه گفت میخواهد به سربازی برود و بعدا درسش را تمام خواهد کرد.
در دوران انقلاب ایشان فعالیتهای زیادی داشتند. ایشان آنقدر شجاع بودند که از چیزی هم نمیترسیدند. یادم هست یکبار در ماه مبارک رمضان بود که مهدی به خانه آمد و گفت امشب عکس و اعلامیه آقا را به قم میآوردند و پخش میکنند و ایشان نیز میخواهد بعد از افطار به آن محل برود. وقتی افطارش را کرد یک راست به آن مکان رفت و بعد از چند ساعت که آمد گفت مقدار زیادی اعلامیه آورده بودند ولی به ایشان نرسیده و دوباره به همان مکان رفت. تا هنگام سحر مهدی چند باری به خانه آمد و باز هم رفت. البته دلیل اینکه به خانه آمد و دوباره میرفت آن بود که میدانست من نگران حالش هستم و برای اینکه مرا از نگرانی دربیاورد هر بار به خانه سری میزد. سرانجام هنگام سحر بود که آمد و با خودش عکس و اعلامیه آقا را آورد. عاشق امام خمینی بود. کافی بود تا امام دستوری را صادر بکنند و ایشان با دل و جان آن را اجرا کنند.
ـ پیرمراد
هر دوی ما راضی به رفتن ایشان بودیم. ایشان خودش هم علاقه زیادی به رفتن داشت. به خاطر همین هم دانشگاه را رها کرد و به بهانه سربازی خود را به منطقه رساند. همه ما میدانستیم که این فرمان امام خمینی (ره) است و ما هم وظیفه داریم تا از دستورات ایشان اطاعت بکنیم. مهدی هم که خودش عاشق پیر مرادش بود اگر ما هم راضی نبودیم ایشان خودش را به منطقه میرساند.
ـ صبر
مهدی با این اشتیاقی که داشت به منطقه رفت و دو ماه بعد هم به شهادت رسید. وقتی ایشان به منطقه رفت من همیشه از خدا میخواستم که ایشان را اگر قرار است سالم بازنگردد به فیض شهادت برساند. هیچ وقت نخواستم که ایشان اسیر و یا معلول بشود. از طرفی هم برای خودم صبر میخواهم. صبری که باعث بشود من بتوانم در برابر نبود فرزندم استقامت نشان بدهم تا نه خود و فرزندم را ناراحت بکنم و نه باعث ناراحتی و عذاب اطرافیانم بشوم.
ـ دامان حسین (ع)
مهدی تازه شهید شده بود. خواهر ایشان مرتب ناراحت بودند که چرا شما و پدر به ایشان اجازه دادید به جنگ برود و کشته بشود. یک شب ایشان در عالم رؤیا مهدی را میبیند که به دیدارش آمده و خطاب به خواهرش میگوید: شما چرا اینقدر خود را ناراحت میکنید و به پدر و مادرمان هم سخت میگیرید. من خودم عاشق رفتن به جنگ بودم هیچ کس مرا نفرستاده که حالا هم مسئول کشته شدن من باشد. من با رضایت خودم رفتهام. وقتی هم که شهید شدم آقا امام حسین (ع) آمده و سرم را به دامان خویش گذاشتند. حال هم باز ناراحتی از اینکه برادرت به فیض چنین بالایی رسیده؟
(روحشان شاد)
راوی: مادر شهید
منبع: اسناد و مدارک موجود در بنیاد شهید و امور ایثارگران استان قم