مختصری بر زندگی شهید غلامرضا حسینعلی بیگی
بسمه تعالی
شهید غلامرضا حسینعلی بیگی در روستای کوهستانی فوجرد دیده به جهان گشود. حال و هوای روستاهای کوهستانی تأثیری مستقیم در روحیّۀ ساکنین خود دارند و از این قاعده غلامرضا نیز مستثنی نبود. این روحیّۀ او از وی انسانی با همّت، سخت کوش و فعال آفریده بود. به نحوی که در درس و مدرسه گوی سبقت را از همگان ربوده بود و پس از این که تحصیلات دوران ابتدایی و راهنمایی را در روستای خود با موفقیّت سپری کرد برای ادامه دادن تحصیل خود راهی شهر تفرش شد که تا روستای آنها حدودا 30 کیلومتر فاصله داشت و در رشتۀ الکترونیک یا برق به تحصیل پرداخت تا اینکه نهایتا موفق به اخذ مدرک دیپلم برق شد. جنگ در اوج خود بود و حوادث آن هر روز جایی را به خود مشغول میکرد.
غلامرضا از جهت سنی به نقطهای رسیده بود که باید برای خدمت مقدّس سربازی کاری میکرد و ثبت نام مینمود. لذا قبل از ثبت نام موضوع را به پدر و مادر خود اطّلاع داد و آنها را از تصمیم خود آگاه ساخت. مادر که علاقهای وافر به جوان خود داشت گفت: فرزندم! الان درس خود را ادامه بده و حال که جبههها پر از نیروهای رزمنده است این کار را برای بعد بگذار. اما غلامرضا با ایمانی ستودنی به مادر گفت: مادرم! الان که من با شما در حال صحبت هستم مادرانی هم سن و سال تو چادرهایشان را محکم به کمر بستهاند و دختران جوان و پسران شجاعی مشغول جنگ با دشمن هستند اگر دلت میآید آنها بجنگند و من تنها و بیتوجّه به حال آنها اینجا بمانم من نمیروم! با این سخنان مادر هم دگرگون شده و به فرزندش گفت: هر کاری را که صلاح میدانید انجام دهید! سریع ثبت نام کرد و دوران آموزش و بعد از آن را در شهر ارومیّه گذراند تا اینکه در پایان دوران خدمت سربازی به غرب کشور آمد و چون مشتاق شهادت بود به دعوت دوست لبیک گفت و در تاریخ 3/5/62 در تپههای حاج عمران شربت شهادت را نوشید.
یکی از شهدای روستای فوجرد شهید محمود نسرین فرد است که در سال 61 شهید شد. این شهید پسر خالۀ شهید حسینعلی بیگی است که وقتی به درجۀ رفیع شهادت نائل آمد غلامرضا هم دیگر به یاد او و برای او به جبهه رفت و آرزو کرد تا او هم شهید بشود. شهید حسینعلی بیگی از هر جهت کامل بود. در یکی از مرخصیها که به قم آمده بود و منزل یکی از اقوام رفته بود، یکی از آشناهایمان او را دیده بود. پس از شهادت غلامرضا ایشان مرتب میگفت: ای کاش این یک بار هم او را ندیده بودم که با رفتن ایشان (یعنی شهادتش) همواره به حال او تأسف میخورم و میگویم: این جوان چقدر دوست داشتنی و خوب بود.
به حلال و حرام خیلی مقیّد بود. با دیگران و از جمله اعضای خانوادهاش بسیار مهربان بود و همیشه به آنها محبت میورزید. در آخرین اعزامش که در روستای فوجرد و برای مرخصی آمده بود همۀ نامهها و وصیتهایش را سوزاند تا مبادا ما با دیدن آنها ناراحت شویم و از همگی افراد قوم و خویش حلالیّت طلبیده بود و به منطقه رفته بود! اینجانب خودم زمانی که هنوز این طفل به دنیا نیامده بود نذر کردم که او را فدایی اسلام و قرآن کنم و الهی شکر که این میدان امتحانی برای من مهیّا شد. خود غلامرضا هم که در زمان قبل از سربازیاش از قانون کفالت توسط فرزند ارشد خانواده مطلّع بود و اگر پیگیری میکرد میتوانست معافیّت خودش را نیز اخذ کند یک بار پیش من آمد و گفت: مادرم! من تحت هر شرایطی باید به سربازی بروم از کفالت استفاده نمیکنم. خون من که از خون این همه جوانی که دارند شهید میشوند رنگینتر نیست! من خودم نیز فرزندم را تشویق کردم و اکنون هم از شهادت او رضایتمندم!
روحش شاد و یادش جاودانه باد.
منبع: اسناد و مدارک موجود در بنیاد شهید و امور ایثارگران استان قم