شهید مرداد ماه
دوشنبه, ۳۰ مرداد ۱۳۹۶ ساعت ۱۲:۴۵
شهید حیدر توری فرزند محمد در سال 1346 در شهر مقدس قم چشم به جهان گشود. او در تاریخ 62/5/12 در عملیات والفجر 2 در منطقه غرب کشور به فیض عظیم شهادت نائل آمد.

 

با ياد خالقي که عشق را در وجود تو جاودانه کرد.

نمي دانم از کجا و چگونه شرح حال زندگي کوته ولي پرمحتواي تو را شروع کنم و از چه واژه اي آغاز کنم که لايق تو باشد. از تويي که عاشقانه عشق را تفسير کردي نمي دانم از کلاف کوتاه عمر تو چه تصويري بر قالي فرشت ببافم. همين قدر مي دانم تو چون دريا وسيع بودي و وسعت و پاکي را تو به دريا آموختي. در نيمه يک شب سرد زمستاني در سال 1344 دردي جانکاه اما شيرين مادري را در برگرفت و نوزادي کوچک و زيبا به دنيا آمد و به جمع خانواده 3 نفري افزوده شد. نامش را همنام مولاي متقيان حيدر ناميدند. روز به روز بزرگتر و به همان اندازه شيرين زبان تر گشت از همان کودکي سرنوشتش با کار رقم خورده بود.

 4 ساله بود که همراه پدر بزرگ که دلال گوسفند بود مي رفت و مزد ناچيزي مي گرفت و هنگام 6 سالگي که همه بچه ها آماده مدرسه رفتن مي شدند او به علت پاره اي مشکلات فکر درس و مدرسه را از ذهن پاک کرد و به جاي مدرسه در مغازه حلب سازي مشغول به کار شد. او هم شيطنت بچه گانه خود را داشت و هم شد نان آوري کوچک براي خانه در کنار پدر. از همان موقع مزد خود را که مي گرفت بدون اينکه کسي بفهمد در جيب پدر مي گذاشت تا کمک خرجي باشد. هر چند که خيلي ناچيز بود.

در سن 10 يا 11 سالگی بود که اوج تظاهرات در خيابان چهارمردان بود. او علاوه بر دلهره مادر در تظاهرات شرکت مي کرد تا اينکه انقلاب شکوهمند با ياري خدا و خون شهيدان به پيروزي رسيد و روزي که امام خميني رحمت الله عليه براي سخنراني به قم آمده بود حيدر هم با شوق فراوان به ميان جمعيت خود را به کنار امام (ره) رسانده بود و توانسته بود دست او را در دست بگيرد و اين را با شوقي فراوان براي مادر تعريف کرده بود و او جثه اي کوچک اما همتي بلند چون مردان داشت. نمازش ترک نمي شد و احترام به بزرگتر را از وظايف خود مي دانست. و طبع شوخي هم داشت. حقوقش که بيشتر شد براي سرگرمي هر از گاهي يک گوسفندي خريد و نگه مي داشت و پس انداز هم داشت تا اينکه با چند تا از بچه هاي محل پول از خودشان گذاشتند و يک علم کوچک براي مسجد سنگ بند (امام حسين) خريدند و پس از چندي با پول خود و چند باني ديگر علمات مسجد سنگ بند خريداري کردند که تاکنون هم هست و تا 14 سالگي 13 گوسفند از پول بازوان کوچک اما مردانه خود خريد.

او نسبت به حجاب خواهرهاي کوچک خود اهميت زيادي مي داد و به من هم که خواهر کوچکش بودم محبت زيادي مي کرد و من 3 يا 4 سال بيش نداشتم اما مهرباني هايش در ذهنم حک شده است. 2 سال از جنگ نابرابرانه ايران و عراق مي گذشت و او هم شور و شوق جبهه را در سينه داشت اما با داشتن سن کم امکانش نبود و هميشه دنبال رضايت پدر و مادر بود تا به 16 سالگي رسيد قدي کشيده بود و همه فاميل او را نه به چشم يک نوجوان بلکه مردي زحمتکش و با شرم و حيايي خاص مي شناختند که هنوز پشت لبش سبز نشده بود. برادر بزرگترم موفق شده بود مثل خيلي از جوانان به جبهه برود و اين شوق حيدر را بيش از بيش مي کرد وقتي برادر بزرگم به مرخصي آمد و قصد برگشت داشت حيدر به او گفت نوبتي هم باشد نوبت من است. ولي با مشکل رضايت مادر روبرو بود. پدرم رضايت داد ولي براي مادر دل کندن از جگر گوشه اش خيلي سخت بود. پسري که از کودکي زحمت کشيده و خم به ابرو نياورده اما بالاخره رضايت مادر را گرفت و به آرزوي ديرينه اش رسيد و 40 روز در آموزشي به سر برد و در اين مدت فقط يک نامه فرستاد و جوياي حال همه خانواده و فاميل شد و بعد از آموزشي 4 روز به مرخصي آمد و باز صفاي وجودش را حس کرديم و در اين مدت ما را ميهمان حرفهاي قشنگش کرد.

اما روز پنجم عجيب روزي بود، صبح زود همراه دو تن از دوستانش راهي شد. در ميان اشک و آه، آب و آينه و در صورت مادر اشک چون سيل خروشان جاري اما رضايت خداوند براي خرد شدنش زير آوار جدايي از فرزند و اين وداع آخر بود و تصويري ماندگار در ذهن همگان. او رفت و بعد از 50 روز که در جبهه هاي غرب مي جنگيد يک روز صبح بهاري آمدند و خبر شهادت او را دادند و سپس همه فهميدند از جمله مادرم، مادري که حسرت داماد کردنش را داشت با حجله شهادت او روبرو شد. پدر و مادر هر دو از فراق عزيزشان کمرشان خم شد. همه آمدند و به جاي حجله دامادي حجله شهادت به پا کردند و به جاي هلهله و شادي، اشک ريختند و برادر بزرگم در جبهه بود و از همه بچه ها فهميده بود که خبري است و خبر شهادت حيدر را به او دادند و همه با هم بدن سوخته او و شهيدان ديگر را به خاک سپردند و در لحظه آخر از مادر خواستند تا بار ديگر با جگر گوشه اش وداع کند. اما او ياراي ديدن صورت سوخته دلبندش را نداشت و گفت باشد ديدار به قيامت و گوسفندي که خريده بود خرج عزايش گشت. او فقط 16 سال داشت با شوق رفت و با ذوق به سوي خالق هستي پرواز کرد. او سواد نداشت اما بهترين معلم اخلاق بود که درس مرام و معرفت را به بهترين شکل نشان داد و درست است که او از ميان ما رفت اما ياد و خاطرش در مکتب تک تک ما زنده است و اميدواريم با رفتار و کردارمان خونشان را پايمال نکنيم و در مقابل آنها رو سياه نشويم. شهدا در باغ زندگي خوشبوترين گل جهان اند.

منبع: اسناد و مدارک موجود در بنیاد شهید و امور ایثارگران استان قم

 

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده