شهید سید حسین اسماعیلی عراقی و ماجرای خواب سید والا مقام
اخلاقیات
مادر شهید می گوید: فرزندم دارای اخلاق و رفتار بسیار خوبی بودند. انقدر خوب بودند که در بین بقیه نمونه بودند و هیچ کدام از فرزندانم به پای ایشان نمی رسید. هر وقت کاری داشتیم به ایشان می گفتیم و ایشان نیز بدون آوردن بهانه و معطلی آن را انجام می داد. حتی از پدرش چیزی می خواستم می گفت حسین که بیاید انجام می دهد.
در دین و ایمان هم نمونه بود. به خاطر اخلاق خوبی که داشت همه برایش احترام قائل بودند و اگر از کسی چیزی می خواست بدون معطلی حرفش را قبول میکردند.
وقتی هم درسش تمام شد به کمک پدرش رفت می گفت من جوان هستم و نمی توانم ببینم پدرم با این سن به تنهایی کار کرده و خرج خانواده را در می آورد.
عاشق امام
در دوران انقلاب هم خیلی نترس بود هم عاشق و دلباخته امام خمینی (ره). به همین دلیل از هیچ کاری دریغ نمی کرد. کافی بود امام دستور انجام کاری را ابلاغ کنند. سید حسین با دل و جان به سراغ اجرای فرمان امام می رفت. چه در پخش اعلامیه و عکس های امام و چه در شرکت در تظاهرات ها. در دوران انقلاب خیلی فعال بود.
آخرین دیدار
وقتی که ایشان برای خدمت سربازی ثبت نام کرد تا بتواند به منطقه برود به ما اطلاع داد. خواهر ایشان خیلی ناراحت شد. سید حسین برای اینکه خواهرش را از ناراحتی در بیاورد گفت که به سربازی نمی رود. وقتی خواهرش آرام گرفت در نبود ایشان به من گفت: مادر جان مملکت ما الان نیاز به محافظت دارد. ناموسمان الان نیاز به محافظت دارد. اگر الان ما به جبهه نرویم و آن فرد دیگر هم نرود پس چه کسی می خواهد از کشور محافظت کند؟ آنوقت برای ما جوان ها چه چیزی باقی خواهد ماند؟ پسر همسایه را ببین با آنکه تنها فرزند پسر خانواده است به منطقه رفته آنوقت من اینجا بمانم و به سربازی هم نروم. در حالی که سید حسن عضو بسیج هم هست و می تواند همینجا خدمت بکند. در این صورت برای دنیا و آخرت ما چه خواهد ماند. منتظر بمانیم تا دشمن وارد شهرهایمان بشود؟ با شنیدن این حرفها انگار زبانم بند آمد و به جای هر حرفی به ایشان رضایت دادم به شرطی که هر روز برایم نامه بنویسد و او هم قبول کرد.
از آن روز به بعد من هر روز منتظر نامه ایشان بودم. دیگر حتی صدای موتور پستچی را می شناختم و سریع به درب منزل می رفتم تا مبادا نامه اش را روزی زمین بیاندازد. حتی مدتی را برای گذراندن تعطیلات به روستا رفتیم و پدرش هر روز به قم می آمد و نامه اش را تحویل می گرفت. یک بار وقتی به خانه آمد صدا زد و گفت که به جای نامه حسین خودش را آورده است وقتی به استقبال سید حسین رفتم دیدم در چفیه اش مقدار زیادی نان گذاشته و آورده است. وقتی دلیلش را پرسیدم در جواب گفت: مادر جان خجالت کشیدم دست خالی به دیدارتان بیایم به همین دلیل این نان ها را گرفتم.
قرار شد 5 روز نزدمان بماند و باز به منطقه برود. روز آخر خودش تمام وسایل خود را آماده کرده بود. بلیط خرید و گفت که نیازی به شام برای بین راه ندارد و غذایی که آماده کرده بودم را برای مادربزرگ خود می برد ولی سوهان هایی که برایش خریده بودم را برای دوستانش در منطقه برد. این آخرین باری بود که ایشان را دیدیم.
سید والا مقام
زمان شهادت ایشان خواب دیدم در روستا هستیم و در جلوی منزلمان یک نهر می باشد. ناگهان کسی در زد و من در را باز کردم و دیدم آقایی بلند قامت و قوی هیکل در حالی که یک شال سبز به کمر بسته است پشت در ایستاده است. گفتم بفرمائید و وارد خانه شوید که ایشان گفتند فلانی! شما ما را تحویل نمی گیرید. من گفتم: خیر آقا این چه حرفی است بفرمائید داخل و با دست ایشان را به داخل منزل راهنمائی کردم و بعد بیدار شدم.
نامحرم
یکبار در اوایل شهادت ایشان خواب دیدم که به من گفت: شما چرا در دوری من بی تابی می کنید و موهایتان را از سر جدا می کنید؟ می دانید وقتی شما موهایتان را کنده و به زمین می ریزید کسانی که برای زیارت به امامزاده می آیند آنها را می بینند و این کار شما اشتباه است. تا وقتی که شما دست از این کار برندارید من هم به دیدار شما نمی آیم.
منبع: اسناد و مدارک موجود در بنیاد شهید و امور ایثارگران استان قم