شهید محمدتقی حاج محمد رضائی؛ نگه دارنده پرچم ایمان
بسم الله الرحمن الرحیم
با سلام و درود به رهبر کبیر انقلاب و امید مستضعفان جهان و نور چراغ هدایت امت ایران و درود به ارواح پاک شهیدان راه حق و حقیقت که در شب ظلمانی شرک و نفاق پرچم ایمان را برافراشته نگهداشته با خون پاک خویش نهال اسلام را آبیاری نموده و شرف و ناموس خویش را با قربانی نمودن وجود جسمی بخوبی دفاع کردند. و با سلام و درود به امت سلحشور و شهید پرور ایران زندگینامه شهید محمّد تقی رضائی را آغاز می کنیم.
محمّد تقی حاجی محمّد رضایی در یک خانوادۀ مذهبی در سال 1324 در قم دیده به جهان گشود و بعد از دوران کودکی در تهران به مدرسه رفت و بعلّت فقر خانواده، کلاس ششم را تمام کرد. به دکّان آهنگری رفت و در آنجا به کار مشغول بود که در سنّ 17 سالگی پدر خود را از دست داد و با وجود اینکه زندگی سختی را آغاز کرده بود با مادر و با پدرش زندگی خود را ادامه داد تا در سال 1347 بعد از معاف بودن سربازی به خدمت ارتش درآمد و او را از زمان اوّل به زاهدان فرستادند.
او با وجود اینکه تنها امید مادر و برادرش بود از آنها جدا شد، چارهای نداشت وارد زاهدان شد و در اوّل با امام جمعه و جماعت مسجد جامع زاهدان، حاج آقای کفعمی آشنا شد و همیشه در خانههای خیرین مسجد و نیز نماز جماعت شرکت مینمود. حتّی در موقع نماز عیدها در فرش بردن برای خواندن نماز عید کمک میکرد. هر کاری که از دستش برمیآمد کوتاهی نمیکرد. در ساختن مسجدها و مهدیهها قبضها را میفروخت چون محیط کار اداریش، نظامی بود و هیچ کس جرأت انجام این کارها را نداشت. او کارش را بسیار تمیز انجام میداد. او قبض ساختمان مهدیه را در دفترهای ژاندارمری میبرد و به کارورز یا درجهدار یا سرهنگ میفروخت چون که او پاک و از دزدیهای اداره مواظبت میکرد. همیشه در نظر بعضی از کارمندان او را کارمندی خوب معرفی میکردند. بعضی از وقتها چیزهایی که در محیط نظامی میدید میگفت اگر من سربازی رفته بودم وارد ارتش نمیشدم چون که محیطی خراب و آلوده است. تا زمانی که دوران انقلاب شروع شد او همیشه در تظاهرت شرکت میکرد. حتّی اعلامیههای امام را به دوستان خود چه کارمند و چه دوستان میداد. تا وقتی که انقلاب به پیروزی رسید، همیشه بعضی از کارمندان او را تهدید میکردند که اگر ما شما را در تظاهرات یا مسجد ببینیم زندان یا از کار بر کنار میکنیم. اما وی که از خانواده مذهبی بود و از دریای بیکران تقوی برخوردار بود همچنان بکار خود ادامه میداد.
چند سالی بود که هر وقت ماموریت مرزی به او میدادند قبول نمیکرد میگفت برای چه کسی کار کنم؟ یک مشت دزد؟ وقتی انقلاب به پیروزی رسید تا مأموریت به او دادند با جان و دل میپذیرفت امّا زمانی که او ماموریتی میرفت جادهها شلوغ بود و خرابکاری ها هر کسی را میدیدند یا میکشتند یا سر میبریدند. من به او گفتم چرا آن وقت ماموریت را قبول نمیکردی؟ گفت برای خودمان نبود، حالا دولت اسلام است باید از جان و دل کار کرد. آمادۀ مأموریت مرزی بود بالاخره در سال 1359 بعد از یک روز در جادۀ مرزی سراوان که در نزدیکی پاکستان قرار دارد بدست خراب کارهای جاده که با دولت اسلام مخالف بودند به شهادت رسید.
منبع: اسناد و مدارک موجود در بنیاد شهید و امور ایثارگران استان قم