هر کجا هستی من با توام!
در خيابان چهار مردان تظاهرات بزرگي بر ضد رژيم شاه بر پا شده بود . از همون موقع در راهپيمايي ها و تظاهرات و نماز جمعه شرکت مي کرد ، ابوالفضل کلاً با همه پسرهاي ديگر فرق مي کرد.
در اوايل جنگ از من خواست که اجازه بدهم برود جبهه ، من اجازه ندادم و به او گفتم برادرت محمد جبهه است بگذار او برگردد و تو با او برو ولي او قبول نکرد و من هم به خاطر اصرارهاي او راهي اش کردم. بعد از دو ماه برگشت و دائماً در داخل کوچه پيش بچه هاي ديگر از بدي هاي دشمن مي گفت و به من مي گفت چطور مردم دلشون مي آيد بچه هاشون رو نگه دارند و به جبهه نفرستند.
چند بار تا به حال خواب پسرم را ديدم. يک بار در خواب ديدم که از زيارت امام حسين (ع) برمي گردد و به ديدن من مي آيد.
يک روز خيلي حالم بد بود و نتوانستم سر خاک شهيد بروم خيلي دلم شکست و ناراحت شدم از اينکه سعادت نداشتم اين هفته بر سر خاکش بروم شب خواب ديدم همينطور که در بستر بيماري افتاده بودم با لباس هاي سربازي با دو تا جوون بلند قد و زيبا رو آمدند بالاي سر من. دو تا جواني که همراهش آمده بودند کنار ايستادند و ابوالفضل بالاي سرم زانو زد و گفت: مادر جان چقدر ناراحتي. گفتم وقتي که تو پيشم نباشي چطور ناراحت نباشم. گفت: مادر جان هر کجا تو هستي منم با توام . گوشه اي از لباسش را گرفتم و گفتم ديگه نمي گذارم از پيشم بروي ، شروع کردم به گريه کردن.
به من گفت: چرا گريه مي کني براي علي اکبر حسين گريه کن ، براي من گريه نکن.
همش دائماً مي گفت : تو که گريه مي کني داداشم گريه مي کند، تو رو خدا گريه نکن. الآنم از کربلا آمديم مادر تا بهت سر بزنيم و دلتنگي نکني.
منبع: اسناد و مدارک موجود در بنیاد شهید و امور ایثارگران استان قم