از الله اکبر اول تا الله اکبر اخر
مادر که لباس تنمان می کرد یک سری اوراق را هم زیر پیراهنمان جاساز می کرد.ما هم به دنبال پدر و برادرهای بزرگتر طبق عادت هر روز به راه می افتادیم .گاردی ها همه مردم را تفتیش می کردند . پدر با جسارت تمام دست من را می گرفت و به دنبال خود می کشاند . جز اولین نفرات به مسجد پا می گذاشتیم .پدر بدون معطلی اوراق را از زیر لباسمان در می اورد و در جا مهری می گذاشت.لحظه ای بعد اذان در گوش کوچه ها می پیچید و با هر مهری کاغذی هم در دست مردم جای می گرفت . مادر بزرگهایم خدمه خانه امام (ره ) بودند .اعلامیه ها توسط آنها به دستمان می رسید .پدر،برادر ها را عادت داده بود نماز صبح را به جماعت اقتدا کنند حتی اگر اعلامیه ای هم در کار نباشد . من و حمید از همه کوچکتر بودیم.من 7 سال داشتم و او 2 سال از من بزرگتر بود که با پدر راهپیمائی می رفتیم. دو تایی دستمان را گره و فریاد می زدیم((الله اکبر....)).صدای ما بین جمعیت گم می شد. در عملیات کربلای 5 هم سن زیادی نداشت، اما باز هم صدای الله اکبرش بین جمعیت گم شد و با ذوقی دو چندان پرواز کرد.
راوی-برادر شهید-سعید شریفی.
منبع:مجله پلاک 17