خواننده عزيز،سلام
جواني هستم 19 ساله متولدشده درشهرخون وقيام(قم) كه خاطرات ماموريتهاي جنگي خودم راهمان گونه كه اتفاق افتاده است بيان مي كنم.
درمورخه بیست و هشتم دی ماه پنجاه و نه به گردان 207 بهبهان ماموريت داده شد كه براي سركوبي مزدوران بعثي عراق خود را آماده سازد پس از سپری شدن 7 روز گردان براي ماموريت عازم شد. درمورخه چهارم دی ماه پنجاه و نه روزجمعه ساعت 9 صبح گروهان دوم براي اعزام به جبهه سوار ماشينها شدند. پس از ابراز احساسات پرشور مردم بهبهان از شهر خارج شديم . ماشينها بسرعت از تپه ها و صخره هاي آن شهردور شدند، پس از مدت دو ساعت و نیم به ماهشهر رسيديم.سپس به ستاد عمليات اروند ماهشهر معرفي شديم ما را به اسكله مجيديه واقع درماهشهر بردند. ساعت 12 ظهرهمان روز به اسكله رسيديم ازماشينها پياده شديم،آنها بسرعت ازما دورشدند ومارا براي ماموريت خودمان ترك كردند.روزها به كندي مي گذشت صداي رگبار گلوله ژ-3 كه سربازاني كه پس ازاتمام ازماموريت برگشته بودند براي آزمايش اسلحه ها خود مي زدند به گوش ميرسيد. مرغان ماهيخوار كه برروي آبها پرواز مي كردند وهمچنان درصدد بودند كه براي خودچيزي صيد كنند در روي آبها رفت وآمد مي كردند صداي زوزه باد ها،صداي به هم خوردن تلاطم آبها همچنان به گوش مي رسيد. شب هنگام فرا مي رسيد.صداي رقص و آواز سربازان و پايكوبي آنها سرشار از روحيه بسيار قوي سرچشمه مي گرفت به گوش مي رسيد،مورخه هفتم دی ماه پنجاه و نه ساعت 9 صبح برای گردش كوتاهي ازاسكله خارج،بسوي ماهشهر مي رفتم بالاخره به شهررسيدم،سرم را تراشيدم كه بتوانم درجبهه جنگ با روحيه اي قوي ماموريت محوله خودم را انجام و دچار اشكال موي سرنشوم. درمورخه نهم دی ماه پنجاه و نه براي رفتن به جبهه تمام پرسنل يكايك درصندليهاي ماشين قرارگرفتند،ساعت 5 بعدازظهر بود،سكوت همه جا حكمفرما بود از اسكله خارج شديم در همان هنگام باران شديدي باريد تمام لباسها خيس شد پس ازمدت كوتاهي به شهر ماهشهر نزديك شديم، كودكان همچنان با انگشتان كوچك خود علامت پيروزي رابه مانشان مي دادند.پس ازگذشتن ازشهر ماهشهر ماشينها درجاده آبادان - ماهشهربه حركت درآمدند. لحظه به لحظه به جبهه جنگ نزديكتر مي شديم.
شب هنگام فرارسيد تاريكي شب لباس سياه خود را بر تمام شهر پوشاند. هيچ چيز پيدا نبود،باران شديد از يك طرف،سرما هم ازطرف ديگر. دستهايم به اندازه اي سرد بود كه قادر نبودم دستهايم را توي جيبم فروبكنم.آن شب نتوانستيم مسير خودمان راپيداكنيم.
ساعت هفت و نیم شب بود كه دريك قهوه خانه ماشين ترمز دستي خودش را كشيد و ايستاد و من آن شب را در يك شركت گاز كه بادوستانم بودم به صبح رسانديم.
ساعت پنج و نیم صبح مورخ یازدهم دی ماه پنجاه و نه بسوي مسير خودمان بحركت درآمديم پس ازپيمودن 30 كيلومتر راه درجاده آبادان - ماهشهر باتمام تجهيزات جنگي ازماشينها پياده شديم،مارا بسوي يك پل راهنمائي كردند ازباراني كه آمده بود زيرپل همچنان آبهاي گل آلود فراگرفته بود،بازحمات زيادي توانستم يك كمي جاي خشك پيداكنم وداخل پل شديم. سرماي عجيبي بود هركس رامي ديدي دنبال پيداكردن جائي بود ازترس سرما.
صداي توپخانه ها بگوش مي رسيد شب هنگام فرا رسيد خمپاره هاي منور بعثيهاي عراق سراسر بيابان راروشن كردند نيروهاي بعثي عراق كه از ترس سربازان اسلام درسنگرهاي خود مي پيچيدند از ترس تاريكي مداوم باخمپاره هاي منور خود بسوي ما كه مي ترسيدند پيشروي نكنيم مشغول بودند.
مورخه سیزدهم دی ماه پنجاه و نه اطلاع داده شد كه تيپ رزمي شيراز كه عجولانه باضربات كوبنده خود برمزدوران عراقي ضربت وارد مي كرد،2 كيلومتر پيشروي كرده است. مزدوران بعثي عراق كه منطقه پل راشناسائي كرده بودند هرروز قسمت پل را زيرآتش توپخانه هاي خود قرارمي دادندكه ناگهان ساعت 4 بعدازظهر همان روز خبردادند براثر تركش خمپاره بعثيها به يكي ازپرسنل اصابت كرده واورا از پاي انداخته است. مورخه هفدهم دی ماه پنجاه ونه دستورداده شد يكدسته ازگروهان ما براي پركردن سمت چپ تيپ رزمي كه مانع عبورازمحاصره شدن باشدجاي بگيرد،دسته حركت كردبسوي جبهه و ما به علت سنگر نداشتن زيرپل باقي مانديم.
شب هنگام فرارسيد،صداي توپخانه ها حتي يك لحظه هم قطع نمي شد مزدوران بعثي عراق دوباره شروع كردند به خمپاره منور، روشنائي خمپاره سراسر بيابان رافراگرفته،همه جا تاريك توپخانه ها سكوت شب را درهم ميزدند.ساعت دو و نیم نصف شب همان روز اطلاع داده شد يكي ازدرجه داران براثر ريزش سنگر شهيد گرديده است فاجعه غم انگيزیی ديگر غبارغم رابرپيشاني ما جايگزين ساخت ومن بهترين دوستم راكه 2 سال با آن روز و شب دريك جا بسر مي برديم براي هميشه ازدست دادم و بسوي آسمانها پروازكرد و من را براي هميشه تنها گذاشت، چهره پرسنل دگرگون شده بود همه ناراحت،سكوت همه جارافراگرفته ، صداي رعدوبرق آسمان،صداي ريزش شديد باران كه سرماي شديدي به همراه داشت سكوت غم انگيز آن شب رادرهم مي شكست.
قربانيان اسلام روزبه روز بيشتر مي شد. بعثي ها همچنان به شدت آتش مي افزودند. شهر آبادان كه زير آتش توپخانه مزدوران قرارگرفته بطور واضح ديده ميشد شعله آتش پالايشگاه كه زيرآتش بعثي ها قرار داشت سراسر آبادان را روشن مي كرد، شعله آن از چند كيلومتري ديده مي شد.ثروت بيت المال مردم غیور ايران كه بابجاي گذاشتن هزارها شهيد آن را تصرف كرده بودند وازچنگال دژخيمان پهلوي بدرآورده بودند همچنان مي سوخت دل هرانساني رابدردمي آورد.
مورخه هجدهم دی ماه پنجاه و نه ساعت 9 صبح من با تجهيزات جنگي آماده حركت بسوي جبهه شديم ساعت 10 صبح ما به خط اول جبهه جنگ رسيديم.نفرات روبرو به كندن سنگركه براي خود پناهي داشته باشد مشغول بودند و هركس مشغول كار خود بود،گردان ما سراسر منطقه سمت چپ جبهه را پوشانده بود ومن با يكي ازسربازان به كندن سنگرمشغول بودم بالاخره سنگرماهم آماده شد. مزدوران بعثي كه ازآمدن مابه سمت چپ باخبر بودند دائماً مارا زيرآتش شديدخود قرار مي دادند.توپخانه هاي ما دائماً به آتش آنها پاسخ و برتري آتش را به آنها ثابت مي كردند.
مورخه بیست و دوم دی ماه پنجاه و نه دستورحمله به تيپ رزمي شيراز داده شده بود و از ساعت 6 غروب همان شب حمله شديد ما نسبت به مزدوران بعثي عراقي آغازشد، توپخانه ها از همه طرف مزدوران را زيرآتش قرارداده بودند و مزدوران نمي توانستند ازكدام طرف فراركنند بالاخره اين حمله تا ساعت 7 صبح روز بعد ادامه داشت و ما در سنگرهاي خود همچنان بحالت آماده و براي پيشروي آماده بوديم. صبح همان روز دستور پيشروي به گردان ما داده شد،همه ما آماده پيشروي شديم درحدود 5 كيلومتر پيشروي كرديم كه ناگهان اطلاع داده شد كه قسمتي ازسربازان ماكه شب قبل درداخل سنگرها مزدوران بعثي قرارگرفتند وآنها رامجبوربه فراركرده بودند دراثرنرسيدن مهمات به آنها مجبوربه عقب نشيني بودند وهمچنان زيرآتش بعثيها قرارگرفته بودند. متاسفانه بايد گفته شود كه اين حمله با بجاي گذاشتن تلفات نسبتاً سنگيني باشكست روبروشدو باعث شد كه سنگرهاي آنها را ترك و مجبور به عقب نشيني شديم و دوباره درسنگرهاي خودقرارگرفتيم.
مورخه بیست و هشتم دی ماه پنجاه و نه ساعت يك بعدازظهر هنگامي كه براي سربازان جيره دريافت مي كرديم ديدم صداي همهه اي بلندشد،اين طور به نظر مي رسيدكه يك نفر زخمي شده است باعجله غذاها را به زمين پرتاب و شتابان بسوي آنها دويدم دوستم كه يكي ازدرجه داران گروهان خودمان بود هنگام اسلحه پاك كني تيري ازتفنگش رهاشده و به بازويش اصابت كرد با عجله و چهره اي پريشان آن رابغل كردم و داخل ماشين گذاشتم و ماشين باسرعت بسوي بهداري جبهه حركت كرد و ما آن را داخل آمبولانس گذاشتيم و آمبولانس بسرعت بسوي ماهشهر بحركت درآمد ومن باچهره اي پريشان وافسرده بسوي سنگرهاي خودمان بازگشتم.
مورخه بیست و نهم دی ماه پنجاه و نه برای استحمام به طرف ماهشهرحركت كرديم ناهار را صرف كرديم و براي تلگراف زدن بطرف ماهشهر رفتيم. متاسفانه بعلت اينكه روز جمعه بود بسته بود،و ساعت 4 بعدازظهرهمان روزبرگشتيم وبطرف جبهه. روزبسيار خوبي بود خيلي خوش گذشت جاي خواننده عزيز خالي بود.
مورخه سیهم دی ماه پنجاه و نه روز باراني و بسيار غم انگيزي بود0صداي توپخانه يك لحظه مارا راحت نمي گذاشت، نمي توانستيم براي سركشيدن به دوستان ازسنگر بيرون بيائيم0 باران بسيار شديدي بود،همه جاي بيابان را آب فراگرفته بود، ساعت 5 بعدازظهر همان روز فاجعه غم انگيزيكبار ديگرماردرغم اندوه فرو برد. فرمانده دسته سوم ستوان براثر اصابت تركش خمپاره مزدوران بعثي به بازويش او را مجروح كرد و در هنگام كه لباس سياهي شب برتمام منطقه سايه افكنده بود او رابطرف ماهشهر بردند و ما را در سنگرهاي خودمان با غم و اندوه بسيار ترك كرد.
مورخه سیهم دی ماه پنجاه و نه ساعت 8 صبح همان روز براي تعويض كردن پولهاي 200 ريالي خودم بمدت 24 ساعت مرخصي جبهه را ترك و بسوي ماهشهر رفتم،ساعت 10 صبح همان روز به ماهشهر رسيدم پس ازلحظه اي توقف، منتظر آمدن ماشين شدم كه ناگهان يك ماشين گالانت آبي رنگ جلوي پاي من ترمز كرد و به ما گفت بسوي اميديه ميروم بالاخره سوارماشين شدم و ماشين باسرعت سرسام آوري ازشهر ماهشهر دور شد و ساعت12همان روز به اميديه رسيدم بدون اينكه پولي ازمابگيرد با زدن يك بوق ماراترك كردو من دوباره منتظر آمدن ماشين شدم همان لحظه باران شديدي شروع به باريدن كرد،وسط خيابان نه پناهگاهي بود،نه جايي كه مانع خيس شدن باشد ناچاردروسط خيابان ماندم تمام لباسهايم خيس شد بعدازخيس شدن كامل لباسهايم يك وانت بار باصداي بلندگفت بهبهان ميروم ناچارشدم با وانت بار مزبور بروم. باران هرلحظه شديدتر مي شد صداي رعد وبرق آسمان همچنان بگوش مي رسيد دیگر ازصداي توپخانه ها هيچ خبري نبود همه اش بفكر آن صداها بودم دگر برايم هيچ تاثيري نداشت چونكه برايم عادت شده بود.
ساعت 2 بعدازظهر همان روز به بهبهان رفتم، پس از پرداختن پول وانت بار آن راترك كردم وبسوي خانه ام سرازيرشدم. بعد از چند دقيقه به خانه رسيدم،باعجله بسوي ساك رفته و پولهايم رابرداشتم و شتابان بسوي بانك رفتم باران همچنان باشدت مي باريد پس ازلحظه اي ايستادن دربانك و بعد از تعويض اسكناسهاي 200 ريالي از بانك خارج شدم و به خانه بازگشتم.صاحبخانه ازديدن من تعجب كرده بود وباتعجب پرسيد:سيدشماهستيد؟گفتم بله، ازخوشحالي نمي دانست چكاركند.به اين سو و آن سو مي دويد،تمام همسايه ها راصدا ميكردو مي گفت پسرم آمده است.
پس ازصرف غذا بسوي حمام رفتم وپس ازصفادادن سروصورت ازحمام بيرون آمدم،غذاي خودرادركبابي محله خودمان صرف كردم0شب هنگام فرارسيد هيچ صداي ازشهر بهبهان بگوش نمي رسيد فقط صداي بوق زدن ماشينها،سكوت وآرامش بهبهان رادرهم مي شكست. آن شب درخانه خودم به صبح رساندم وصبح زود براي بليط خريدن بطرف ماهشهربه راه افتادم، ساعت 12 ظهرهمان مورخه دوم بهمن ماه پنجاه و نه به ماهشهررسيدم. درماشين با دوتا از درجه داران گردان خودمان برخوردكردم وشديم سه نفر،هواي خيلي سردي بود،ازماشين پياده شديم و يك ميني بوس ديگر بسوي سه راه شادگان براه افتادیم، پس ازچند لحظه ديگر به شادگان رسيديم وپياده شديم.
ساعت 4 بعدازشهر بود ازدور يك ماشين نظامي به مانزديك وماسوارآن شديم، بسوي جبهه مي رفتيم هرلحظه به جبهه نزديكتر مي شديم. ساعت 5 به ستاد گردان رسيديم و حدود 20 دقيقه راه پياده هم رفتيم تابه سنگرمان رسيديم، تاريكي شب همه جارافراگرفته بود عراقي ها دائماً به انداختن خمپاره منور مشغول بودند توپخانه هابا شليك گلوله هاي خودسكوت شب رادرهم مي شكستند.
منبع:اسناد موجود در بنیاد شهید و امور ایثارگران استان قم.