زندگینامه شهید محمد احمدی
بسم الله الرحمن الرحیم
او در سال 1317 در یکی از دهکدههای همدان بخش رزن بنام قروه متولد میشود و در سن 2 سالگی پدر خود را از دست میدهد و زندگی خود را با برادر بزرگش که 6 سال داشت تحت مراقبت مادرشان که زنی پاک و نمازخوان بود و همیشه این دو برادر را از کردن کارهای زشت و بازی با بچههای نااهل منع میکرد ادامه میدهند و در سن 7 سالگی به مدرسه میرود. و تا کلاس چهارم ابتدایی بیشتر نمیخواند زیرا که هم باید برای خانه کار میکرد و هم درس میخواند.
او برای کار پیش برادر بزرگش که در خیاطی با عموی خویش کار میکرد به انجام کار مشغول شد و تا موقعی که ازدواج کند در خیاطی کار میکرد بعد از ازدواج به تهران آمد و در تهران نیز به کار خیاطی مشغول بود و یک خانه شریکی با پسر خالهاش خریداری کردند ولی او در تهران ماندن را دوست نداشت و زندگی خود را توأم با عبادت میدانست و همیشه در نمازهای جماعت شرکت میکرد و دوستان و آشنایان را نیز دعوت به این عمل خیر مینمود و مردم او را یک خیاط بود بنام آیخ مینامیدند و همه به خوبی و پاکی از او نام میبردند او خانه را در تهران فروخت که با پول آن در قم برای خود یک خانه بخرد و در دکان خیاطیش یک شاگرد داشت که پول را از او میگیرد که در قم برای او زمین بخرد ولی آن شاگرد با زرنگی خاص پول را برداشته و از پیش او میرود و او دوباره در فکر جمع کردن پول برای خرید خانه در قم برمیآید و یک زمین که در ده داشت و در ایام کودکیش با کوشش و کار و با همت مادرش خریده بود فروخت و خودش یک خانۀ قدیمی در قم خرید و با خانواده خویش به قم آمد و در قم نیز چون مردی بود پاک و باایمان و از لحاظ ایمانی همیشه زبانزد مردم و خانواده خویش بود و او از زدن حرفهای بیخود جداً خودداری میکرد و فرزندان خویش را هم از این کار مانع میکرد و خود را با آیۀ شریفه قرن که میفرماید «الا بذکر الله تطمئن القلوب» قلب خود را به خدا نزدیک میکرد و همیشه ذکر خدا را میگفت و در موقع انقلاب نیز با شرکت خود در راهپیمائیها و تظاهرات و تشویق دوستان و آشنایان بر ضد حکومت جبّار بر میخواند.
چون خانهاش یک خانه قدیمی بود با فروختن یک قطعه از زمین که از پدرش به ارث رسیده بود خانه را تکمیل نمود و در موقع شروع جنگ تحمیلی عراق علیه اسلام به امر امام امت به بسیج رفته و آموزش نظامی میبیند و در 22/7/59 به آبادان میرود و در آنجا با گروه فدائیان اسلام مشغول نبرد با دشمنان میگردد. و در یکی از حملهها ترکشی به پایش اصابت میکند و چون پسرش میبیند که نزدیک به چهار ماه است که پدرش هنوز از جبهه برنگشته او نیز به آدان میرود و وقتی میبیند پدرش مجروح است میگوید شما بروید و من جای شما را در اینجا خالی نمیکنم و او نیز با کمال خوشحالی میوید حالا که شما آمدید یک نیروی انسانی به ما اضافه شد و من میتوانم به استراحت بروم در تاریخ 1/11/59 جبهه را ترک مینماید و چون به قم میآید در بسیج محل به نگهبانی مشغول میشود و روزها را کار میکرد و شبها را به عبادت و پاسداری از اسلام میپرداخت اینطور که گفته میشود او هیچوقت نماز شبش را ترک نمینمود و در چهره او که نگاه میکردی آثاری از زهد و تقوی پدید مینمود.
در فروردین ماه سال یکهزارو سیصدو شصت که پسرش از جبهه برمیگردد بر سر رفتن به جبهه با او بحث انجام میدهد که او به جبهه برود یا پسرش ولی پسرش چون به سن سربازی رسیده بود فرصت را غنمیت شمرده به سربازی میرود و دوباره او به پاسداری با بسیج و نگهبانی در خیابان امامزاده ابراهیم میپردازد و همیشه در خانه میگوید که من باید به جبهه بروم حسرت و ندامت میخورد که چرا نرفته است ولی دوباره میرود بسیج و اسم خود را مینویسد در بهمن ماه سال یکهزارو سیصدو شصت برای بار دوّم به جبهه شوش میرود و پس از دو ماه در جبهه شوش در حملۀ عملیات فتح المبین در فروردین ماه سال یکهزارو سیصدو شصت و دو به لقاء الله و معبود خویش میرود و به این طریق پس از گذرانیدن تمام امتحانات خداوندی با سربلندی و سرافرازی این دنیا را با تمام رنجهایش ترک مینماید درود خدا و درود تمام بندگان خاص خدا بر شهیدان باد که با ایثار جان خویش نهال این انقلاب را آبیاری کردند.
از سخنانی که به فرزند بزرگش علی میزد این بود که 1 ـ نمازت را همیشه اوّل وقت و با جماعت بخوان 2 ـ در یاد دادن قرآن به تمام اهل خانواده و خواندن مداوم آن به ایشان توصیه میکرد.
منبع:اسناد و مدارک موجود در بنیاد شهید و امور ایثارگران استان قم.