خاطرات شهید محمد باقر احمدی از زبان پدر و مادرشهید
شهید محمدباقر در سال یکهزارو سیصدو چهل و هشت در روستای ابرجس دیده به جهان گشود. زندگی روستایی ما و تولّد او در یک خانوادۀ روستایی مذهبی و ی را فردی متدین و با گذشت بار آورده بود. در ویژگیهای اخلاقیاش میتوانم بگویم فردی بود که اگر کسی به او اهانت و بیادبی میکرد یا به او ناسزا میگفت محمد باقر با خنده جواب او را میداد. با شروع جنگ تحمیلی در دل محمد باقر نیز بارقهای از اشتیاق برای حضور در مناطق عملیاتی پدیدار شد و او هر لحظه در این فکر بود که خود را به جبهه برساند که سنّ کم او این امکان را به او نمیداد. نهایتاً صبر محمدباقر لبریز شد و در ارتش آمادگی خود را برای انجام خدمت مقدّس سربازی اعلام کرد. این در حالی بود که هنوز یکسال به موعد خدمت او باقی مانده بود. اشتیاق این شهید برای حضور در جبهه بیش از اینها بود لذا به سپاه منطقۀ قم مراجعه کرده بود و برای اعزام از آنها کمک خواسته بودند. در آن مجموعه نیز به او گفته بودنند اگر میخواهی از این واحد به جبهه بروی باید دفترچه اعزام از ارتش خود را باطل کنی و از این منطقه اقدام کنی که این همه جریانات دو هفته بیشتر طول نکشید.
محمد باقر پیش من آمد و گفت: پدر جان! من رفتم! گفتم: کجا؟! گفت: پدرم! ما به جبهه میرویم. گفتم: آخر چطوری! رضایت من چی؟ گفت: پدرم! امضای شما را بلد بودم! چند جا با اجازه آن را جعل کردم. خداحافظ شما.
او اینچنین وارد معرکۀ پیکار با دشمن بعثی شد. به سرعت توانایی خود را در صحنههای مختلف بروز داد و به خاطر این توانایی در واحد زرهی به خدمت در منطقۀ جنگلی به شکل یک بسیجی فعال و دلاور ادامه داد. روح محمد باقر روح فوقالعاده بزرگ و با عظمتی بود. یکی از سرداران ارتش که اهل همین روستای ابرجس است پس از شهادت او برای ما تعریف کرد که میگفت: در یکی از روزها دیدم کسی از پشت سر میآید و صدا میزند! سلام عمو! به او گفتم: در ارتش عمو نداریم! گفت: برای من دارید. و او را نمیشناختم.» گفتم: اهل کجائید. گفت: اهل قم، روستای ابرجس. گفتم: حاج مهدی احمدی را میشناسی؟! گفت: بله من فرزند او هستم. گفتم: از زن اول او یا از زن دوّم؟ گفت: من اوّلیِ دومی هستم. «یعنی اولین فرزند از دومین همسر پدر» گفتم: اینجا چکار میکنی؟ گفت: در زرهی هستم. گفتم: عمو جان! زرهی قدرت میخواهد! تاکتیک میخواهد! باید خیلی در این مناطق بوده باشی تا بتوانی جانت را نجات بدهی!
گفت: عمو جان! چه میگویی؟ آدمی وقتی در این عالم هست و زندگی میکند یا باید دشمن را بکشد یا در راه مبارزه کشته شود!
محمد باقر در عملیات کربلای 5 در شلمچه به آرزوی دیرین خود یعنی شهادت نائل آمد و سندی از شجاعت و دلاوری فرزندان پاک ایران اسلامی را به وجود آورد و با خون خود امضاء کرد.
ـ اینجانب مادر شهید محمد باقر احمدی توان بیان خاطرات این شهید عزیز را ندارم امّا این مقدار میتوانم در مورد او بگویم که بسیار جوان خوب و با گذشتی بود. نمونه نداشت. در رفتار و حرکاتش بینظیر بود. به یاد دارم در همان ایّام که به جبهه رفت و آمد داشت قامت رعنایِ آن شهید سربلند اسلام بسیار دیدنی شده بود. آن قدر رشید و بلندبالا شده بود که من که مادر او بودم او را تا بحال بدین شکل ندیده بودم. گویا او از جهت روح و جسم هر روز آنقدر متعالی میشد تا برای شهادت آماده گردد.
ـ یک شب در عالم رؤیا من خواب دیدم در روستا مردم فریاد میزنند که امام خمینی (ره) میخوانند از مقابل روستای ما به طرف روستای بیدهند «روستای بالایی بیدهندات» بروند و جمیعتی حدود پنجاه هزار نفر از روستای بیدهند از سر گردنۀ ابرجس منتظر حضرت امام هستند. من به داخل این جمیعّت رفتم و دیدم از اینهمه جمعیّت فقط دو نفر از اهالی روستای ابرجس برای دیدن امام در این جمع میباشند که این دو نفر نیز از افرادی بودند که فوت کردهاند. حضرت امام آمدند و مردم بیدهند به اصرار پرداختند که امام را به روستای خود ببرند. این دو نفر نیز شروع کردند که از امام بخواهند امام به ابرجس تشریف بیاورند. این اصرار دو گروه ادامه پیدا کرد تا اینکه این دو نفر بر آن پنجاه نفر روستای بالای ما غلبه پیدا کردند و نهایتاً امام به روستا آمدند. فرشی برای آن جناب در نزدیکی قنات پهن کردند و بالشی بر آن جناب آوردند تا تکیه دهد.
من نیز در عالم رؤیا نزد حضرت امام رفتم و گفتم: آقا جان! چشم راست من معیوب است. شما عنایت کنید و دستِ مبارک خود را بر چشم من بمالید! باشد که من از دعای خیر شما و برکت حضورتان شفا پیدا کنم!
امام فرمودند: آیا اثری هم دارد؟! گفتم: انشاء الله اثری دارد!
این رؤیا تمام شد تا اینکه خبر شهادت محمد باقر را آوردند. من به اتّفاق مادر محمّد باقر با این جنازۀ فرزندان حاضر شدیم. همین که آمدیم چهرۀ جوان شهیدمان را ببینیم دیدم چشم راست او «مانند چشم خودم که من هم چشم راستم توان بینایی ندارد.» بر اثر اصابت گلوله از بین رفته است.
ناگهان یاد آن خواب افتادم و گفتم: انشاء الله که این چشم در روز قیامت شفاعت ما را میکند! انشاء الله.
ـ یک مرتبه به محمدباقر گفتم: بابا! این بار که از جبهه برگردی انشاء الله برایت آستین بالا میزنیم و امر ازدواج را برایت انجام میدهیم.
گفت: بابا! فعلاً من برای این کار ضرورتی نمیبینم.
به او گفتم: نکند دختری را خودت زیر سر داری؟ یا دختری که خیلی خوب و مناسب است را مدّ نظر قرار دادهای؟!
گفت: بابا! آن دخترهایی را که ما میگوئیم که به چشم شما نمیآید!!!
این موضوع را من بعد از شهادت محمد باقر فهمیدم که آری آن دخترهایی که آنها میگفتند همان حوریّههای بهشتی بودند که روزی آنها بود و ما از دیدن آنها غافلیم و عاجزیم.
منبع: اسناد و مدارک موجود در آرشیو بنیاد شهید و امور ایثارگران استان قم.