خاطرات شهید محسن اسحاقی از زبان مادر ....
شهید محسن اسحاقی فرزند مرتضی در سال 1346 در شهر مقدس قم دیده به جهان گشود و در اردیبهشت ماه سال 1365 در جنوب آبادان براثر اصابت ترکش به پا به فیض عظیم شهادت نائل آمد.
بسیار مؤمن و با ایمان بود، از 6 سالگی شروع به خواندن نماز کرد، همیشه با بچههای هم سن و سال خودش به مسجد میرفت، یک شب از شبهای دهه محرم در حالیکه هوا بسیار سرد و سوزناک بود وقتی از مسجد به خانه برگشت، گفت: مادر، من میخواهم نماز بخوانم، گفتم: پدر و مادر هر چه به اولاد بگویند، آنها باید گوش کنند، اما نماز خواندن به حرف پدر و مادر نیست، گفت: امام جماعت مسجد میگفت: جوانها، نماز، نماز، نماز. از همان موقع ترک نماز و روزه نکرد، به مسئله حلال و حرام بسیار تأکید میکرد و یک بار به او گفتم دستمالی را که به سرت میبندی بده یادگاری، گفت: نه، این مال بیت المال است، یکی برایت میخرم، دلسوز و مهربان بود و تا جایی که میتوانست به همسایهها کمک میکرد.
هوا سرد بود، من هم مریض احوال بودم و تازه از بیمارستان مرخص شده بودم کنار کرسی نشسته بودم و استراحت میکردم، محسن وارد خانه شد و گفت: میخواهم عازم جبهه شوم، 16 سال بیشتر نداشت، گفتم جبهه میروی چکار کنی؟ گفت: میروم هر کار توانستم میکنم، بعد برگه اعزامی به جبهه را نشان داد و گفت باید شورای محل این برگه را امضاء کنند، چادر و جوراب مرا آورد و گفت آماده شو برویم مغازه حسین آقا تا این برگه را امضاء کند، با این که حال خوشی نداشتم، آماده شدم رفتیم مغازه حسین آقا، وقتی ایشان مرا دیدند ناراحت شدند و گفتم شما حال خوشی ندارید چرا آمدید، خبر میدادید خودم میآمدم، محسن برگه را دست حسین آقا داد. ایشان نگاهی به محسن کرد و سپس نگاهی به من انداخت و منظورش این بود که آیا شما راضی هستید برگه را امضاء کنم یا نه، گفتم حسین آقا امضاء کنید به محسن بگویم برو یا نرو میرود، مسئلهای نیست امضاء کنید تا برود، برگه را امضاء کردیم و محسن عازم جبهه شد. مردم میگفتند پسر بزرگت تصادف کرده و از دنیا رفته، نگذار محسن برود، شاید برود و دیگر برنگردد، میگفتم خودم محسن را تشویق میکنم و میگویم برو.
هر بار که میرفت به پدرش میگفتم اگر ده تا پسر داشتم همه را یکی یکی روانه جبهه میکردم یکروز نزدیک ظهر بود، بچههای محل دوان دوان آمدند و گفتند محسن از جبهه آمد. محسن وارد خانه شد، به دنبالش برادرم آمد، هر دو کنار پله زیرزمین نشستند و شروع کردند به صحبت، بعدها متوجه شدم که محسن به برادرم گفته بود دایی ما را میکشند، آمدهام دوربین ببرم با مادر هم خداحافظی کنم. محسن چند روزی پیش ما ماند، یکروز گفت میخواهم بروم سربازی، رفته بود برای ثبت نام ولی قبول نکرده بودند و گفته بودند سه ماه دیگر بیا. برگشت خانه کنار پله زیرزمین نشسته بود. گفتم مادر 2 سال است که عید کنار ما نبودی، امسال بمان میخواهم یکدست کت و شلوار برایت بخرم. در حالیکه سرش پایین بود، یکدفعه سرش را بالا گرفت و گفت کت و شلوار برای من بخری، جواب این همه یتیم را چه کسی میدهد؟ خجالت کشیدم و چیزی نگفتم، گفت میروم جبهه، سه ماه دیگر که آمدم میروم سربازی. گفتم دو سال است که جبهه هستی، سه ماه را پیش ما بمان بعد برو سربازی.