چهارشنبه, ۲۱ آبان ۱۳۹۹ ساعت ۱۴:۵۶
نوید شاهد - همرزم شهید "اسماعیل دقایقی" خاطره ای را از ایشان نقل می کند که بیانگر تواضع و فروتنی این شهید گرانقدر است. نوید شاهد خوزستان شما را به مطالعه بخشی از خاطرات دعوت می‌کند.

به گزارش نوید شاهد خوزستان، شهید اسماعیل دقایقی هشتم تير 1333، در شهرستان بهبهان به دنيا آمد. پدرش قنبر، خياط بود و مادرش نصرت نام داشت. دانشجوی سال دوم دوره كارداني در رشته علوم تربيتي بود. سال 1358 ازدواج كرد و صاحب یک پسر و یک دختر شد. به عنوان پاسدار در جبهه حضور يافت. بيست و هشتم دي ، با سمت فرمانده لشگر در شلمچه بر اثر اصابت تركش به سر، شهيد شد. مزار او در شهرستان اميديه واقع است.

متن خاطره:

یکی از رزمندگان هر روز به تک تک چادرها سر می زد نظافت می کرد. ظرفها را می شست و می رفت. در واقع این قصه هر روز بود. او آرام می آمد کارهایش را می کرد و می رفت. من همیشه نظاره گرش بودم. آنقدر غرق در کارهایش بود که من هم هیچ وقت از او سوال نکردم از کدام واحد یا شهر اعزام شده است. مدتی به همین صورت گذشت و من هر روز به دیدن او عادت کرده بودم. 

تا اینکه چند روزی از او خبری نشد پیش خود فکر می کردم این رزمنده مسئول تمیز کردن است چند باری سراغش را گرفتم اما کسی او را نمی شناخت. تا اینکه یک روز برای انجام ماموریتی به ستاد لشکر رفتم نگاهم به او افتاد که در جمعی از رزمندگان مشغول صحبت بود جلو رفتم و بعد از سلام و احوالپرسی گفتم:«برادر چند روزیست نیامده ای؟»

لبخندی زد و گفت:«چشم سعی می کنم از فردا به موقع بیایم.»

من هم با خنده گفتم:«یادت نرود و از آنان فاصله گرفتم»

یکی از رزمندگان به دنبالم آمد و گفت:«قرار است برایت چکار کند که فردا قرار گذاشتی؟»

خندیدم و گفتم:«برای من نه، او مسئول نظافت چادرهایمان شده چند روزی نبود...»

حرفم را قطع کرد و گفت:«حاجی مسئول نظافت است؟!»

با تعجب نگاهش کردم و گفتم:«حاجی کیه؟؟،منظورم همین رزمنده ای که الان صحبت کردم»

گفت:«میدونم مگر او را نمی شناسی؟»

 گفتم:«نه»

 گفت:«او حاج اسماعیل دقایقی فرمانده لشکر است.»

با تعجب گفتم:«فرمانده لشکر؟»

دست و پایم را گم کردم و با سرعت به سویش رفتم شهید حاج اسماعیل هنوز گرم صحبت بود گفتم:«حاجی ....»

به عقب برگشت و من با ناراحتی گفتم:«بخدا شما را نمی شناختم ،پس چرا اینکاررا می کردید؟»

و او که رازش برملا شده بود لبخندی زد و گفت:«برادر خودت را ناراحت نکن چه اشکالی دارد سعی می کنم فردا بیایم»

و دوباره گرم صحبت شد و من که از خجالت نمی دانستم چکار کنم به راهم ادامه دادم.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده