معرفی کتاب
يکشنبه, ۰۵ ارديبهشت ۱۴۰۰ ساعت ۱۹:۴۸
نوید شاهد - کتاب «خرچنگ ها برای ماهی ها آواز می خوانند» از مجموعه کتاب های گردآوری شده در مجموعه کتابهای دفاع مقدس است که در برگیرنده روایت زندگی و خاطرات دلیر مردانی است که برای دفاع از این مرز و بوم جنگیدند.

به گزارش نوید شاهد استان قم، کتاب «خرچنگ ها برای ماهی ها آواز می خوانند» از مجموعه کتاب های گردآوری شده در مجموعه کتابهای دفاع مقدس است که در برگیرنده روایت زندگی و خاطرات دلیر مردانی است که برای دفاع از این مرز و بوم جنگیدند.

این کتاب با حمایت سازمان بنیاد شهید و امور ایثارگران استان قم به چاپ رسیده است.

این کتاب به قلم خانم "مریم سقلاطونی" از نویسندگان حوزه ایثار و شهادت به رشته تحریر درآمده و در سال 1385 توسط انتشارات مجنون منتشر شده است. 

همچنین این کتاب از داستانها و خاطرات کوتاه تشکیل شده است و نویسنده این مجموعه را به فرشته های زندگی اش، پدر و مادرش تقدیم کرده است. 

«خرچنگ ها برای ماهی ها آواز می خوانند»

در صفحه 32 کتاب در قسمتی از متن چنین آمده است:

از بیمارستان که مرخص شوم اولین کاری که می کنم می روم سراغ مادر زن امیرحسین و آدرس بنفشه خانم را می‌گیرم. شنیده ام خانه جدیدی در شهرک شهید اباذری اجاره کرده‌اند، چند مرتبه این اواخر به زهرا زنگ زده بود اصرار کرده بود می‌خواهدعکس های جدیدی را ببیند که برادر داوودی از روزهای جنگ در نمایشگاه یک روز از بهار به نمایش گذاشته بیشتر آنها از عکس های بچه های دسته یک و دسته دو است. شاید بهانه خوبی باشد که بعد از یک سال وقفه یک بار دیگر سر مزار امیرحسین بروم. ساعت ۳ بعد از ظهر اسماعیل برادر دیگر داوود زنگ زد و از حال و روزم پرسید می گفت:  احتمالاً جنازه داوود بین شهدای است که قرار است به معراج شهدا بیاورند و سطر آخر را با علامت ضربدر و نقطه چین تا آخر پر کرده است.

با صدای زن تلفن از جا بلند می شوم گوشی را برمی‌دارم مزاحم تلفنی است، فوت می کند و بلافاصله گوشی را می گذارد. برمی گردم؛ نگاهی به اتاق محمد می‌اندازم لیلی گوشه اتاق کنار اسباب‌بازی‌ها خوابش برده با خیال راحت برمی‌گردم و یادداشت های بعدی را می خوانم.

 

 

در قسمتی از متن کتاب در صفحه 45 چنین آمده است:

پرنده ای در مه

خم می‌شود، تکیده، مثل نیلوفری که ساقه اش در آب رها باشد و در خنکای نسیم تکان بخورد ا یک دفعه روی سرمان خراب می شود، می نشانم مش روی زمین خون فواره می‌زند از پهلویش، رنگش، مثل آفتاب دم غروب، بی رمق می شود؛ همین که مصطفی می‌رود تا قمقمه آب بیاورد، صدایش می برد و پلک هایش می افتد،    وا رفته و سنگین.

ضربان می ایستد و یکباره سنگینهای نگاه مصطفی، مثل خمپاره‌ای، رو به حمید منفجر می شود؛ با تمام پهنای صورتش، گریه می‌کند و بغض های سنگینش را می ریزد بیرون. کنده زانوی حمید را بغل می گیرد و قمقمه را خالی می کند روی صورتش. از کانال می آید بیرون تا راحت‌تر بغض هایش را خالی کند. بوی گوشت سوخته در هوا می پیچد.  صدای جیر جیرک ها با صدای سوزناک پی‌در‌ پی مصطفی در هم تنیده می شود دست هایم به لرزه می افتد و چشمهایم یکباره میبارند نگاه می کنم چشمهایش نیمه بازند و انگار از دور دستها، چیزی را نشانه رفته اند. آرام چفیه دور کمرم را باز می کنم و روی سرش می کشم نگاه هم توی صورتش می ایستد. بغض آلود به حمید می گویند: «آخه حمید! حالا وقت رفتن بود؟ دیدی چه کار کردی؟! دیدی؟! می ذاشتی کفن رضا و جواد خشک بشه میزاشتی مصطفی با چشمانی سرخ و وارفته، با نیمی دیگر از پای حمید جلویم سبز می شود. دستهای خون آلودش را می کشد روی دیواره کانال و چمباتمه می زند روبروی حمید درست، مثل خاکریزی که فرو رفته باشد در آتش. رد اشک روی گونه هایش، مثل مرواریدی بریده بریده می شود. می نشیند روبروی حمید، سرش را می گذارد روی پیشانی حمید و زمزمه می کند: « آخه حمید جون! نگفتی من جواب پروانه و آبجی سارا رو ... تو رو خدا... پاشو! پاشو! این دفعه را به خاطر پروانه.!» 

 

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده