شهید صادقی مملو از جوانمردی و شجاعت بود
به گزارش نوید شاهد استان قم، شهید قاسم آقاصادقی در تاریخ هفتم فروردین 1341 در شهر قم در یک خانواده متدین و مذهبی بدنیا آمد.
وی پس از چندی مجاهدت در ارتش جمهوری اسلامی و در اوایل خدمتش در منطقۀ گیلانغرب درحالیکه با تعدادی از برادران ارتشی طی یک عملیات با هلیبُرد به پشت نیروهای دشمن رفته بودند در تاریخ بیست پنجم آذرماه 1360، به درجه رفیع شهادت رسید و تاکنون نشانی از این شهید والامقام در دسترس نیست.
از زبان داماد خانواده شهید قاسم صادقی می خوانید.
ارتباط من با شهید قاسم آقاصادقی آن قدر صمیمی بود که ایشان به من داداش میگفت.
تحصیلات ابتدایی را که به اتمام رسانید در کنار من به کار گچکاری اشتغال ورزید. چندین سال گذشت.
در تهران او را برای کار برده بودم. تعهّد و تقیّد قاسم به کار و خود کار بودن او و فهم و درک و معرفت او به همۀ مسائل پیرامونش بر من روشن شده بود.
وقتی جنگ شروع شد گویا دنبال راه جعلی می گذشت تا خود را به هر طریق ممکن به منطقه برساند.
یک روز پیش من آمد و گفت: داداش! من میخواهم از شغل گچکاری بیرون بیایم و وارد ارتش بشوم. ما نیز مخالفتی نکردیم و قاسم وارد عرصۀ نبرد و جنگ و مبارزه گردید.
برادرم قاسم در میان ما چند برادر علاوه بر اینکه از نظر سنّی تفاوت داشت و بزرگتر بود از جهات عقلی و دینی و مذهبی نیز بهتر و بالاتر بود.
حدوداً 7 ماه از ثبت نام ایشان و قبولی در ارتش جمهوری اسلامی ایران گذشته بود که در منطقۀ گیلانغرب درحالیکه با تعدادی از برادران ارتشی طی یک عملیات با هلیبُرد به پشت نیروهای دشمن رفته بودند و پس از آن ما هیچ خبری از قاسم برایمان نیامد. مدتها و سالها دو چشم ما و پدر و مادرمان به در بود تا خبری از آن عزیز سفرکرده و برادر گرامیمان به ما برسد امّا اتفاقی نیفتاد.
از زبان خواهر شهید؛
گویا خود قاسم از خداوند بینام و بینشانی را در شهادت خود اینگونه خواسته بود.
اکنون سنگ یادبود ایشان در روستا تنها مونس ما برای ارتباط با قاسم است. برادرمان و نور چشمان ما شهید قاسم صادقی برادری بود که حق برادری را در مورد خواهران و برادران خود بجای آورد.
زمانی که من کوچک بودم او به من یاد داد که حجابم را فرابگیرم و حواسم به حجابم باشد. خود او خیلی مهربان بود. به پدر و مادرمان و همۀ افراد و فامیلهایمان خیلی احترام میگذاشت. در نظر او کوچک و بزرگ همه محترم بودند.
سفارش به پدر و مادرمان صبر پیشه کردن زینبگونه در شهادتش بود و در وصیّت خود نوشته بود اگر شهید شدم تابوت مرا در جای بلندی بگذارید تا باد بوی وطنم را به من برساند. آری قاسم جوان رعنایی بود که مانند قاسم کربلا مظلومانه به فیض شهادت رسید و اثری از او برای خانوادهاش نیامد.
از زبان خواهر زاده شهید آقاصادقی می خوانید؛
شهید عزیز قاسم صادقی، دایی عزیزمان است. چون هنگامی که ایشان در تهران در شغل گچکاری بودند عمدتاً در منزل ما تشریف داشتند و بین ما و مادرمان یک ارتباط صمیمی برقرار بود.
دایی قاسم، خیلی مهربان، خونگرم و خوش اخلاق و خوش برخورد بود.
با بچه ها و کوچکترها خیلی مهربان بود.
با اینکه شهید قاسم دایی اینجانب است، اگر مثلاً گرفتاری یا سختی به ما روی کند ما با پناه بردن به روح پاک او از خداوند می خواهیم که به ما عنایتی بکند و این اتّفاق میفتد و مشکل از ما روی برمیگرداند و توجّهی از سوی شهید می شود.
او جوانی غیرتمند و دارای اعتماد به نفس بالا بود. غیور و جوانمرد بود و چون در آخرین عملیات نقش یک تکاور را داشت از شجاعت بالایی نیز برخوردار بود.
سنّ اینجانب اقتضای نقل خاطرات از دایی گرامی ام را ندارد. چون وقتی ایشان شهید شده اند من 3 ساله بوده ام. امّا این قدر میدانم یک شهید چقدر در یک خانواده و حتّی در یک روستا و یک طایفه ایجاد افتخار و سربلندی و سرافرازی میکند.
اینجانب چون در بیت مقام معظم رهبری «حفظ الله» کار میکنم میدانم چقدر ما الان به گرامیداشت یاد شهدا و زنده نگه داشتن یاد و نام آنها محتاجیم. لذا از شما و تمامی دست اندرکاران این دیدارها و بازدیدها تشکر میکنم و امیدوارم خاطرۀ پاک شهدا هیچگاه از ذهن مردم عزیزمان جدا نشود. ان شاء الله.
برادر اینجانب بسیار خوب و شوخ طبع بود. انگیزۀ بالایی برای جنگ و مبارزه داشت.
گاهی اوقات اطرافیان به او میگفتند: قاسم برای چه تو به ارتش رفته ای و میخواهی بجنگی؟
میگفت: می خواهم رویِ صدام را کم کنم! یا میگفت: می خواهم بروم دشمن را بیرون و کار را یکسره کنم و برگردم!
آری! سالهای متمادی ما در انتظار خبری از برادر بودیم تا کوبۀ در به صدا درآید و خوش خبر پیکی از قاسممان برای و قلب مجروح پدر و مادرمان خبری بیاورد که نمیدانم قاسم با خدای خود چگونه وعده کرده بود که تاکنون پیگیریهایمان نتیجهای نداشته است.