عزم راسخ در برابر دشمنان
به گزارش نوید شاهد استان قم، شهید عباس جوشقانی در سال 1341 در خانواده ای مذهبی بدنیا آمد.
خانواده ای که پدر و مادرش عاشق ابا عبد الله الحسین (ع) بودند و فرزندان خود را در مجالس عزاداری امام حسین (ع) پرورش دادند.
عباس جوشقانی دوران کودکی خود را در کنار خانواده سپری نمود و به سنی رسید که باید به مدرسه می رفت. پدرش او را در یکی از دبستانهای شهر قم ثبت نام کرد و او مشغول تحصیل شد و تا کلاس پنجم ابتدائی تحصیلش را دامه داد.
بعد از آن بعلت کمک به اقتصاد خانواده ترک تحصیل نمود و مشغول بکار شد.
او در یکی از مغازه های الکتریکی که در خیابان شهداء صفائیه واقع در جنب حسینیه شهداء صفائیه بود، شروع به کار کرد و خیلی هم به این کار علاقمند بود و همیشه سعی میکرد کارش را به نحو احسن انجام دهد.
این امر ادامه داشت تا اینکه صدای هَل مِن ناصر ینصرُنی حسین زمان حضرت امام خمینی بلند شد.
برای دادخواهی و نجات اسلام و او که عاشق مولا و مقتدای خود یعنی آقا عبد الله الحسین «ع» بود به ندای کمک خواهی فرزند امام حسین «ع» لبیک گفت و مبارزات خود را بر علیه رژیم پهلوی آغاز نمود.
روزها در خیابان و کوچه و همچنین شبها با سربازان دژخیم رژیم پهلوی همراه با مردم به مبارزه می پرداخت. مبارزات او بحدی رسید که ساواک برای او پرونده تشکیل داده و در صدد دستگیری او برآمدند ولی موفق نشدند و این امر تا پیروزی انقلاب ادامه داشت.
بعد از اینکه شاه فاسد و نوکر آمریکای جنایتکار از ایران فرار کرد و بجای او بختیار کثیف بر سر کار آمد و مسائلی که در این دوران پیش آمد که همه از آن آگاهید شهید عباس جوشقانی همچنان در راهی که خود انتخاب کرده بود مبارزه میکرد.
تا 12 بهمن سال 1357 او قبل از ورود امام به ایران به تهران رفت و در گروه استقبال و محافظین از امام به فعالیت مشغول شد و چه عاشقانه کار می کرد و سرانجام با فداکاری ملت شریف و رهبری حضرت امام «ره» انقلاب پیروز شد.
امّا عباس هنوز گمشده خود را پیدا نکرده بود و بدان دست پیدا نکرده بود و آن شهادت بود.
او همیشه در آرزوی شهادت بود و همیشه می گفت: چرا من به آرزوی خود نمیرسم؟ چرا خدا مرا از این قفس رها نمی کند.
امّا او نمی دانست که دست تقدیر در جایی دیگر منتظر اوست.
بعد از پیروزی انقلاب و تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی به عضویت سپاه درآمد و در سپاه مشغول خدمت اسلام شد و محل خدمت او در تعاون سپاه بود؛ واقع در خیابان راه آهن.
او چه عاشقانه خدمت میکرد و همیشه می گفت خدایا ما را در نگهبانی و پاسداری از اسلام موفق کن، در خدمت ما اخلاص قرار بده، شهادت را که آرزوی من است به من عنایت کن.
خدا آرزوی او را برآورده کرد.
دشمنان اسلام که از پیروزی انقلاب به وحشت افتاده بودند، رژیم عراق را تحریک کرده و با توطئه ای دیگر جنگی نابرابر را بر علیه انقلاب ما برپا کردند و سپاه هم که یک فرزندِ تازه متولد شده خود را آماده کرد تا با دشمنان اسلام مبارزه کند؛ بنابراین وارد جنگ شد.
موقعیت عباس جوشقانی و همرزمانش طوری بود که به جبهه نمی تواستند بروند، زیرا اجازه نداشتند، آنها درگروه پدافند هوایی بودند و طبق دستور باید در پست خود می ماندند و حق نداشتند از شهر خارج شوند؛ امّا یک روز عده ای از دوستانش می خواستند به زیارت حضرت امام رضا«ع» بروند، به عباس گفتند: تو هم با ما بیا برویم و او گفت: با توجه به موقعیت جنگی اجازه ندارم و باید از فرمانده ام اجازه بگیرم و بالاخره او اجازه گرفت که به مشهد برود.
او به مشهد رفت و بعد از زیارت آقا امام رضا «ع» به قم آمد و بعد هم به جبهه اعزام شد.
بار اول به جبهۀ آبادان رفت و مدتی در جبهه بود، سپس بازگشت و بعد از مدتی استراحت، آماده اعزام به جبهه دارخوین در نزدیکی های خرمشهر شد. امّا این بار حالت دیگری داشت.
شادی وصف ناپذیری در چهره اش موج می زد. چهره اش نورانی شده بود و او هر دفعه که می خواست به جبهه برود فقط از تعداد کمی از اقوام خداحافظی می کرد؛ امّا دفعۀ آخر از تمام اقوام و خانواده و دوستان خداحافظی کرد.
با خود می گفت: لحظۀ موعود فرا رسیده و سرانجام به جبهه دارخوین اعزام شد و بعد از 3 روز به دیدار حق شتافت و لباس شهادت را بر تن کرد.
عباس جوشقانی هنگام شهادت 21 سال بیشتر نداشت. او همیشه عاشق امام حسین و ائمه اطهار بود.
او عاشق رهبر انقلاب و اسلام بود و همیشه می گفت: وصیت من به شما این است که امام را تنها نگذارید و از اسلام و انقلاب پاسداری و حفاظت نمائید و در تمام مراحل و صحنه های انقلاب حضور گسترده داشته باشید.
عباس جوشقانی نمونۀ اخلاق بود.
به همه احترام میگذاشت؛ مخصوص به مادر و پدرش.
در کارهایش همیشه جدی بود و پشتکار عجیبی در کارها داشت؛ بخصوص در مبارزاتش، در دوران انقلاب و همچنین در جنگ تحمیلی.
به امام و مسئولین انقلاب عشق می ورزید.