شنبه, ۲۷ فروردين ۱۴۰۱ ساعت ۱۳:۳۹
در خاطرات شهید علیرضا فاریابی از زبان مادرش می خوانید: او همه حال با من بود و فکر او نوازش گر روحم بود و هر وقت که در اوایل، دلم در یادش می گرفت به دیدارم می آمد و از حال خود ابراز خرسندی می کرد و من تسکین می یافتم.

به گزارش نوید شاهد استان قم، شهید علیرضا فاریابی در تاریخ سوم شهریورماه 1364 در خانواده ای مومن و متدین در شهر قم دیده به جهان گشود.

حضورش نوازشگر روح و تسکین وجودم بود

وی دوران تحصیل ابتدایی خود را در دبستان پارس به پایان رساند.

شهید فاریابی در تاریخ پانزدهم آبانماه 1362، به جبهه جنوب جزیره مجنون اعزام شد.

وی سرانجام در بیست و چهارم اسفندماه 1363، به درجه رفیع شهادت نائل شد.

برگی از خاطرات شهید فاریابی را از زبان مادرش می خوانید؛

در اسفند ماه سال 1363، در سپیده دم روزی از روزهای که چند روزی از حضور فرزندم در عملیات بدر می گذشت میان خواب و بیداری احساس کردم کسی مقابلم ایستاده، ناگاه چشمانم را باز کردم و کاملاً بیدار شدم، دیدم علیرضا خیره خیره به من چشم دوخته، من هم بدون هیچ عکس العملی به او نگاه کردم.

سلام کرد؛ از او پرسیدم کجابودی؟ گفت:« مامان! می روم سر و روحم را فدای امام حسین (ع) کنم.» این جمله را سه بار تکرار کرد و در حالی که به او چشم دوخته بودم از نظرم رفت. او هنگامی که رفت تا مدتی گرمی وجودش را که اتاق را پر کرده بود احساس می کردم.

با خوشحالی و در عین حال تعجب از وجود علنی او در کنارم دخترم را که در کنارم خوابیده بود صدا کردم  و به او به هر جوری که بود ملاقات و دقایق پیشم را  با علیرضا گفتم ولی او درحالی که هنوز خواب زده بود گفت: « حتماً شما خواب دیده اید.» ولی من که شکی از وجود او در دقایق قبل در اتاق نداشتم با صراحت حرفش را رد کردم. صحت این موضوع در موقعی برایم مشخص شد که ساکش را در دست برادرش دیدم که من از یک هفته جلوتر از شهادتش او را ملاقات کردم و پس از ده سال پیکرش را  بی سر مشاهده کردم و از عظمت و آگاهی شهدا به شگفت آمدم.

در ادامه مادر بزرگوار این شهید والامقام نقل می کند؛

بعد از مدتی بار دیگر بعد از هنگام طلوع خورشید من در اتاقی در حالی که بیدار بودم دراز کشیده بودم و مدتها از مفقودیت او می گذشت. ناگهان متوجه باز شدن در شدم، دیدم علیرضا با لباس بسیجی و چکمه به داخل اتاق آمد گویا که هر لحظه عزم جبهه دارد و در حالی که تبسمی چون گلی به گوشه لبانش نقش بسته بود بشاش وخوشحال به من نگاه کرده و آغوشش را گشوده بود و به من نگاه می کرد.

من که از ورود نا به هنگام او تعجب کرده بودم خیره خیره به او نگاه می کردم و کاملاً به این موضوع واقف بودم که اگر حتی پلک کوچکی هم بزنم او از جلو چشمم دور خواهد شد؛ بنابراین تا وقتی که او بیرون نرفت لحظه ای از او چشم بر نداشتم.

او همه حال با من بود و فکر او نوازش گر روحم بود و هر وقت که در اوایل، دلم در یادش می گرفت به دیدارم می آمد و از حال خود ابراز خرسندی می کرد و من تسکین می یافتم.

پس از شهادت؛

بعد از شهادت علیرضا او را برای بار سوم در حالی ملاقات کردم  که روز جمعه در دبیرستان امام صادق(ع) برای خواندن نماز جمعه آماده می شدم. ناگهان چهره ی آشنای شخصی در کنار پرده ای که قسمت مردانه را از زنانه جدا می کرد نظرم راجلب کرد.

ناگهان نا خود آگاه بر روی دو زانو ایستادم و گفتم: «علیرضا، علیرضا» خانمی که در کنارم نشسته بود از کار من پرسید: خانم چی شده؟ من جوابی به او ندادم ولی هنگامی که بار دیگر به آنجا نگاه کردم او آنجا نبود. من مطمئن بودم جوانی را که با لباس بسیجی و با همان شکل و قیافه دیده بودم  کسی جز علیرضا نبوده است و این برای من جای بسی شکرانه بود که فرزندم را حتّی پس از مفقودیت ملاقات کرده ام.

ما عموم مادران و پدران شهید افتخار میکنیم که در دامنمان اینگونه کبوتران خونین بال پرورش یافتند تا مطیع دستورات خداوند متعال وپیغمبر(ص) وحضرت امام خمینی (ره) باشند تا کشورشان را  از گزند عقربهای زهرآگین حفظ نمایند.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده