يکشنبه, ۲۸ فروردين ۱۴۰۱ ساعت ۱۰:۴۰
در کتاب «چهارمین همراه»، روایت زندگی از حماسه دلاور جنگ تحمیلی و خاطرات شهید «غلامحسین جعفر انارکی» را می خوانید.

به گزارش نوید شاهد استان قم، کتاب «چهارمین همراه» از مجموعه کتاب های گردآوری شده در بیان دوران دفاع مقدس، دربرگیرنده روایت زندگی و خاطرات، شهید «غلامحسین جعفر انارکی» است.

معرفی کتاب/ «چهارمین همراه»

این کتاب به همت  "گوهرشاد عرب بافرانی" از نویسندگان حوزه ایثار و شهادت به رشته تحریر درآمده و در سال 1400، با تعداد 114 صفحه، توسط انتشارات رسالت یعقوبی، منتشر شده است.

کتاب چهارمین همراه، در 97 خاطره روایت شده است که در پایان کتاب اسناد و عکسهایی از شخصیت اصلی کتاب چاپ شده است.

زندگی نامه

شهید غلامحسین جعفر انارکی در هفدهم اسفند ماه سال ۱۳۳۶ در بخش انارک از توابع نایین در یک خانواده مذهبی و پرجمعیت چشم به جهان گشود.

از آنجایی که دست تقدیر بر آن شد تا در سنین نوجوانی از نعمت بی بدیل و بزرگ مادر محروم گردد؛ سایه مشکلات و نبود ما در زندگی سختی را برایش رقم زد او در کنار پدر خویش به کارهای دامداری مشغول شد، تا بتواند گوشه ای از سختی های زندگی را در کنار پدرش به دوش بکشد و دست کمکش باشد.

در کنار این تلاش ها وی تحصیلات ابتدایی و راهنمایی خویش را در انارک به پایان برد و سپس توانستند مقطع دبیرستان را در رشته علوم زیست شناسی در نایین به اتمام برسانند؛ بعد از اخذ دیپلم آزمون خدمت سربازی شد و به اهواز رفت با شروع زمزمه های انقلاب به دستور امام ایشان نیز از جمله سربازانی بود که از پادگان های رژیم فرار کرد و به انارک برگشت.

در همین دوران تعدادی از علمای برجسته از جمله آیت‌الله مکارم‌ شیرازی و مرحوم آیت الله پسندیده و روحانیون دیگر به دستور رژیم در منطقه انارک در تبعید به سر می‌بردند و این مسئله باعث شده بود که شهید از این فرصت استثنایی از محضر آنان بهره وافی را ببرد و در جلسات آنها در مسجد شیخی و یا همان مسجد جامع شرکت نماید.

در همان اوایل پیروزی انقلاب با آن شور انقلابی و خالصانه مدتی در جهات زندگی مشغول خدمت به مردم محروم آن مناطق شد. وی به جهت عشق و علاقه اش به انقلاب به طور رسمی وارد سپاه شد لباس مقدس پاسداری را بر تن نمود و با شروع جنگ ایران و عراق بدون هیچ تأملی به ندای رهبر لبیک گفت. وی بارها داوطلبانه و مشتاقانه به جبهه می رفت و در عملیات های مختلفی شرکت داشت. سرانجام وی در سوم اسفندماه 1364 در عملیات گسترده و پیروزمند والفجر ۸ در منطقه فاو در اثر ترکش خمپاره بر قلب پاکش به درجه رفیع شهادت نائل گردید و پیکر مطهرش در شهر قم آرام گرفته است.

در ادامه خلاصه ای از کتاب را می خوانید...

در صفحه 19 و 20 کتاب «چهارمین همراه» آمده است؛

در میان راه راننده برای اقامه نماز ماشین را متوقف کرد، مکان حسینیه مانند بود و امکانات کمی داشت نماز را فراخواند. از نماز ظهر در یکی از موکب ها جهت استراحت پیاده شدیم آنها در نهایت اخلاص از زائران با انواع خوردنی و نوشیدنی ها پذیرایی می‌کردند.

نکته اینکه جوانان عرب در کنار دیگ‌های بزرگ مخصوص پخت و پز و در گرمای شدید جاده نجف عرق ریزان مشغول پذیرایی و پخت و پز بودند. آنان تعمیرگاه ماشین خود را موکب امام کرده بودند. با چوب و آتش طبیعی بساط چای و پخت و پز خود برپا کرده بودند. این حال و هوا نهایت زحمت و تلاش خالصانه آنان را نشان می‌داد و هنر وقتی ارزشمند تر می شود که با ورود کاستی ها و کمبود امکانات جلوگیری نماید که جای بسی تحسین دارد.

خانومی خرمای نظریه بیشتری تقاضا نمود مرد عرب با اشاره دستانش به او گفت: خواهرم! گوشه چادرت را باز کن و بزرگوارانه و حاتم گونه چادرش را پر از خرمای خشک محلی کرد. این نمونه سخاوت آنان که یک لحظه توجهم را جلب کرد؛ گویی همگی فرشتگان عرشی هستند که به زمین هبوط کرده‌اند.

در صفحه 30 کتاب می خوانید؛

 آن روز که غلامحسین بر سر سفره اهل بیت نشست در همین حال و هوا بودم که شهید غلامحسین را در کنار خود احساس کردم و با نجوای درونی خود گفتم: خودت این آقا را خوب می شناختی. بر سر سفره نهج البلاغه مولا مودبانه مینشستی و از این خوان بی بدیل معرفت متنعم می شدی.
یادت هست که خیلی عاشق خطبه همام بودی و در صدد حفظ کردن آن بودی؟ هر روز جمله ای از آن را می خواندی و از بر می کردی؛ یا با گذر زمان دقیقاً آن الفاظ و مفاهیم نورانی را در رفتار دارد مشاهده می کردم. بسیار عاشق و تشنه معارف دین و قرآن بودی.

در نماز شبهایت در خلوت خویش آیات و اجزاء قرآن را تلاوت می کردی. هنگام تجدید وضو طوری حرکت می کردی که گویی می خواهی فرشتگان نیز متوجه شب زنده داری ات نشوند و تو باشی و خدای خویش.

در آن دوران حیران این رفتار هایت بودم کم حرفی ات، کم خوردنت، سکوت عارفانه ات، لبخند همراه با تبسم ات، قناعت پیشگی ات، روزه داری از عشق و محبتت به خانواده، مراقبت از والدین سالخورده ات و جهاد بی وقفه برای یادگیری به معرفت عملی و نظری ات.

در صفحه 34 و 35 این کتاب آمده است؛

کم کم با ذکر صلوات از از محوطه حرم فاصله گرفتیم؛ تا رسیدیم به یکی از درب های وادی السلام. به بچه ها گفتم: شب های وادی السلام با روزهایش بسیار متفاوت است.

جمعه بود، وادی السلام هم بسیار شلوغ بود چون زیارت اهل قبور در روز جمعه سفارش شده است. وادی السلام آرامگاه مبارک دو تن از پیامبران الهی یعنی حضرت هود و صالح علیه السلام می باشد. ادای احترام به این دو نبی خدا و زیارت اهل قبور، آن هم در روز جمعه توفیقی بود که نصیب ما شد، نام مبارکه این دو پیامبر در قرآن مطرح شده و خداوند سرگذشت آنها و امتشان را برای عبرت انسان‌ها مطرح نموده است.

از بی‌وفایی و سبک سری قوم هود تا صالح گرفته و تا دیگر اقوام. وقتی خوب نظاره کنیم خواهیم فهمید که گویی در شهر علی رغم فرستادن این همه رسول و نبی که همگی هستی خود را فدای ادارات غم خود نموده اند از ابتدا قصد نافرمانی خدا را داشته است.

صفحه 55 و 56؛

هوا متغیر بود و گرمای نیمروز کمی آزار دهنده بود. بعضی ها برای خنک نگه داشتن خود، کفش و دستمال و کلاه های مخصوص بر روی سر می انداختند. در این میان ذهنم عقب گرد نمود و به دوران جنگ که در آن روزها همه رزمندگان شفیعی داشتند معروف شده بود.

به دستمال یزدی چندمنظوره هم جانماز هم سفره هم رو انداز و حوله و هم وسیله بستن زخم و جراحت مجروحان. سالها بعد از اتمام جنگ تحمیلی این دستمال نماد مقدس شد و گردن نسل‌های بعدی و نمادی بود پر افتخار برای رزمندگان از همه بالاتر اینکه بر دوش رهبر فرزانه ما برای همیشه متبرک شد.

باید یاد گرفت که ارزش ها را اینگونه زندگی نگه داشت زیرا انداختن چفیه بردوش یعنی اینکه حق و کربلا و شهید زنده است؛ در واقع چفیه نماد و پرچم شهادت و حیات طیبه است. یادمان باشد که این الگوها را در کوچه پس کوچه های زندگی روزمره مان به دست فراموشی نسپاریم و زیور و زخارف دنیا جای آن را در دل هایمان پر نکند، چرا که اگر تسلیم شویم هویت ما را استحاله خواهند کرد و ما را آنگونه که خود می خواهند خواهند ساخت.

خبر شهادت دق الباب کرد؛

به یاد دارم درست همان ساعتی که راهی جبهه شدند بعد از یک ماه در همان ساعت خبر شهادت وی از سوی یکی از برادران سپاهی شهر قم برایم آورده شد. فرزندمان خواب بود، که صدای زنگ خانه به صدا در آمد؛ از قضا آن روز یکی از برادران میهمان ما بود.

ایشان گفتند: کسی قرار بوده بیاید؟ گفتم: نه. ایشان برای باز کردن در رفتند، دیدم کمی طول کشید، با خود گفتم چه کسی می تواند باشد؟ چادرم را روی سرم انداختم و رفتم پشت در؛ تا نگاهم به این برادر سپاهی افتاد دلم لرزید و یک  لحظه افکارم در هم ریخته و پاهایم بی‌حس شد.

رو به برادرم کردم و گفتم: چه شده این آقا چه می گوید؟ ایشان با یک دنیا آشفتگی و غم که در چشمانش مشهود بود گفت: چیز مهمی نشده انگار غلامحسین مجروح شیمیایی شده و در بیمارستان بستری شده است؛ به من گفت: شما بروید داخل تا مسئله را پیگیری کنم.

دنیا بر سرم خراب شده گفتم کجا و کی؟ هر چه سوال می کردم، جواب های پراکند تحویل می گرفتم. دنیا جلوی چشمانم سیاه شده بود؛ آب در دهانم خشکیده و نفسم تنگ شده بود، ضربان قلبم بالا گرفت زانوانم شل شده بود، یک لحظه احساس کردم تمام غم های عالم روی دلم سنگینی می کند و آن لحظه ای که هرگز انتظار آمدنش را نداشتم به سراغم آمد.

یک قدم به جلو، صدها قدم به عقب؛

وقتی به سردخانه بهشت معصومه رسیدیم جمعیت زیادی را مشاهده کردم، چرا که آن روز به همراه شهید غلامحسین ۲۰ شهید دیگر نیز آورده بودند؛ هر چه نزدیک تر میشدم گویی قرار است یک قدم به جلو و صدها قدم به عقب برگردم. آن صحنه را مشاهده نکنم ولی دلم را به دریای صبر حضرت زینب سپردم و یک لحظه آن زمان را به یاد آوردم که با شهید نشسته بودیم و مشغول صحبت در این باره بودیم؛ آنروز درباره این مسائل و حوادث احتمالی به من سفارش کرده بود که در مواجهه با مصیبت ها و بلاهای شکننده، بانو حضرت زینب را به خاطر بیاور، چرا که خود بانو مدد خواهد کرد.

او در فرازی از وصیت نامه‌اش این توصیه را کرده بود که سعی کن در تمام حالات توکل بر خدا و برای رضای او باشد وگرنه در کنار هر تصمیم و قدمی که برمی داری حضور شیطان را مشاهده خواهید کرد و عاقبت در تمام کارها را شکست خواهی خورد.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده