مهریهام را به خاطر امام حسین (ع) بخشیدم
به گزارش نوید شاهد استان قم، شهید مهدی نیک بخت فرزند حسین در سال 1339 در زابل چشم به جهان گشود. او در تاریخ بیست و سوم مرداد ماه 1361، در جبهه شلمچه به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
وی در نیروی هوائی بندرعباس مشغول خدمت بود بعد از پیروزی انقلاب اسلامی اولین نیروی ارتش که به فرمان امام به مردم و انقلاب پیوست نیروی هوائی بود. مهدی نیز از این امر مستثنی نبود.
از زبان همسر این شهید والامقام میخوانید...
ما بعد از ازدواجمان در سال 1359 برای شروع زندگی به بندر عباس رفتیم. همان ابتدای زندگی ساده زیستی را آغاز نمودیم.
روزی شهید بزرگوار برگشت و به من گفت: دختر خاله جان من 30 هزار تومان قرض دارم باید تلاش کنیم تا این دین ما ادا شود. در آن زمان حقوق شهید 4500 تومان بیشتر نبود لذا بر آن شدیم تا قناعت پیشه کنیم تا بتوانیم هم زندگی ما بگذرد هم قرض و قوله خود را پرداخت کنیم.
شهید بزرگوار صبح ها به سرکار می رفت من با گرمی از ایشان خداحافظی می کردم و موقع برگشتن نیز به خوبی از او استقبال می کردم. تا این که یک روز خود را برای او آراستم. وقتی از سرکار برگشت نگاهی به من کرد و چیزی نگفت. ناهار خورد و با لحنی که باعث ناراحتی من نشود گفت: دختر خاله جان من از آرایش خوشم نمی آید من دوست دارم ساده باشی و همین طور که هستی تو را قبول دارم.
من بعد از آن هر طوری که او خواست بود و هیچ گاه سراغ آرایش نرفتم تا امروز.
همسر یک نظامی باید نظامی باشد
شهید بزرگوار شبها بر سر پست نگهبانی می رفت، من تا صبح تنها در خانه می ماندم. وقتی که صبح از سر کار برمی گشتند به من می گفتند: شما نترسیدی؟ من گفتم: نه مگر شما نگفتید که یک زن نظامی باید مثل همسرش نظامی باشد و از هیچ چیز نترسد پس من نمی ترسم. در جوابم گفت: آفرین! باید یک زن ارتشی این طوری باشد.
دفاع از مرز و بوم
در یک شب چهارشنبه در مراسم بزرگی که از طرف سپاه پاسداران بندر عباس برگزار شد شرکت کردیم و در آن مراسم تعداد زیادی از شهداء را آورده بودند. و در جوار این شهدای عزیز دعای توسل برگزار شد. بعد از مراسم به خانه برگشتیم شهید خیلی ناراحت بود و علت این حزن و اندوه را از او پرسیدم. پسرخاله جان چرا ناراحتی؟ گفتند: وقتی ما وارد نیروی هوایی شدیم قسم یاد کردیم که از مرز و بوم خود را پاسداری کنیم. امشب وقتی این همه شهید 15 تا 16 ساله را دیدم خیلی ناراحت شدم، خود را مدیون خون شهدا و شرمنده خداوند می دانم.
بلافاصله فردای آن روز به همراه همکار خود آقای غلامعلی خیاط داوطلبانه عازم جبهه های نبرد حق علیه باطل شدند.
مهریه ام را به خاطر امام حسین (ع) بخشیدم
شهید بزرگوار پس از مدتی به مرخصی آمد. یک روز برگشت و به من گفت: دختر خاله جان مهریه ات را به من می بخشی؟ من از گفته او خیلی ناراحت شدم و گفتم این چه حرفی است که میزنی و در ادامه گفتم: ان شاء الله حرم امام حسین «ع».
مهریه ام 500 هزار تومان بود، بعد از چند روزی مهدی به همراه بقیه رزمندگان برای بار دوم عازم جبهه شد و ما آن ها را در ترمینال زاهدان بدرقه نمودیم. من شهادت را در چهره اش مشاهده کرده بودم و حس می کردم که این آخرین دیدار ماست.
آری او رفت. گویا این رفتن دیگر بازگشتی به دنبال نداشت. هنوز ده روز از رفتن او نگذشته بود که در صبح گاه 23 رمضان 61 در کوشک شلمچه به وصال خویش رسید.
در سرد خانه وقتی که پیکر مطهر شهید در مقابلم قرار گرفت به خدا احساس می کردم که گویی به من خیره شده و می گوید دختر خاله جان مهریه ات را چکار می کنی؟ بر من می بخشی یا نه! من همان جا مهریه ام را به خاطر امام حسین «ع» بر او بخشیدم.
در زمره خانواده شهدا
من در سن 9 سالگی خواب دیده بودم که در صحرای کربلا هستم و خیلی زیاد بر مصائب آن می گریم. ناگهان صدایی می شنوم و می گوید: شما ناراحت نباشید که روزی شما نیز جزء خانواده شهداء محسوب می شوید. وقتی از خواب بیدار شدم متعجب شدم لذا آن را برای خانواده تعریف کردم. غیر از پدرم بقیه افراد خانواده آن را فقط یک خواب کودکانه دانستند.
زمانی که خبر شهادت شهید بزرگوار را آوردند آن خواب به یادم آمد و آرامش خاصی به من دست داد.
عشق و علاقه من به شهید بزرگوار به حدی است که تا به امروز حاضر به ازدواج مجدد نشدم و همیشه از خدا می خواهم که در دنیا و و آخرت ما را مدیون خون شهدا و جانبازان قرار ندهد.
هر روز صبح که از خواب بیدار می شوم می گویم:سلام بر شهیدان - سلام بر شلمچه - سلام بر شهیدان شلمچه