خاطرات یک آزاده و جانباز دفاع مقدس
شنبه, ۰۵ شهريور ۱۴۰۱ ساعت ۱۱:۲۸
«با یکدیگر می‌گفتیم کاش تعداد شلاق ها تعیین شده بود و می دانستیم که پس از چند ضربه خلاص می شویم. اما چیزی که در این ماجراهای شکنجه تعجب برانگیز است، این بود که هیچ یک از بچه ها از شدت درد نه تنها احساس دلتنگی برای خانواده نمی کردند، بلکه گریه هم نمی کردند و هرشب کبودی ها و زخم ها را به یکدیگر نشان می دادند و می خندیدند.» آنچه خواندید بخشی از خاطرات آزاده و جانباز دفاع مقدس «علی اکبر ریحانی» است.

به گزارش نوید شاهد استان قم، به مناسبت ایام جانسوز دهه سوم محرم پای خاطرات یکی از رزمندگان و یاوران خمینی و یکی از آزادگان زجر کشیده در زندان های عراق به دستان رژیم مزدور بعث عراق نشستیم تا برای ما خاطراتی از دوران اسارت را بازگو کند.

شکنجه‌ بعثی‌ها و خنده اسرا به کبودی‌ و زخم‌های بدنشان

علی اکبر ریحانی متولد دوم شهریور ۱۳۴۸ در شهر قم است. وی آزاده جانباز دوران جنگ تحمیلی توسط رژیم بعث عراق است و هم اکنون دارای تحصیلات لیسانس در رشته مدیریت، بازنشسته آموزش و پرورش و رئیس یکی از دفاتر زیارتی در شهر قم می‌باشد.

یکی از فعالیت‌های چشمگیرش، همکاری با معتمدین بنیاد شهید و امور ایثارگران استان قم در زمینه «سرکشی به خانواده شهدا» است و از سال آزادی تا به حال مداح مسجد امام حسن مجتبی «ع» بوده که هر ساله در ایام محرم و صفر به مداحی و نوحه خوانی در وصف شهدای کربلا می پردازد.

در این گفتگو حاج علی اکبر ریحانی از دوران پیشین خود، یعنی نوجوانی که در سن ۱۴ سالگی اسیر شده است، به شرح وقایع جنگ تحمیلی در دهه شصت و نحوه برخورد درنده خویان بی‌رحم و شکنجه گران سنگدل نیروهای بعث عراق پرداخته و اهداف و ارزش های دینی و ملی خویش را در دفاع و پاسداری از وطن توصیف می کند؛ اسارتی که مدت ۵ سال به طول انجامید و حاج علی اکبر ریحانی در این گذر از زمان با جنایتکارانی روبرو شده است که برای بقای عمر خود به هر اقدامی همچون شکنجه و به قتل هزاران نفر مبادرت می‌کنند. در ادامه این گفت و گو را می خوانید.

تحصیل

علی اکبر ریحانی در این گفتگو با نوید شاهد قم درخصوص تحصیل و شغل دوران نوجوانی‌اش گفت: اوایل سال ۶۰ در محله ناصر دیوان منطقه شهید آذر، مدرسه گیوه چیان در مقطع راهنمایی مشغول به درس خواندن بودم که حال و هوای جبهه ها در مدارس فراگیر شده بود.

می خواهم به جبهه بروم

وی ادامه داد: همراه با یکی از صمیمی ترین همکلاسی هایم «مرتضی هادی» تصمیم رفتن به جبهه گرفتیم، اما مشکل بزرگی مانع رفتن به منطقه بود و آن سن کم و جثه کوچک ما بود. در زمانی که من در خانه بودم برادرم در جبهه ها به سر می برد. برای بیان اینکه به اهل خانه بگویم من هم می‌خواهم به جبهه بروم، واهمه داشتم که مبادا با درخواستم مخالفت شود. ابتدا پاسخ اهل خانه به خصوص مادرم این بود که فعلا برادرت در حال جنگیدن است و لازم نیست علی اکبر به جبهه برود؛ من حس دلبستگی مادر به فرزند را در وجودش حس می کردم؛ مدتها گذشت و بالاخره راضی شد.

شناسنامه‌ام را تغییر دادم

ریحانی در خاطره‌ای از نحوه ثبت نامش جهت اعزام، بیان کرد: جوانان در مسجد نبی اکرم محله جهت ثبت نام برای اعزام به منطقه مراجعه می کردند.

حاج اکبر شیرازی فرماندهی پایگاه محله را برعهده داشت و بسیار فردی هوشیار و زیرکی بود؛ اکثر بچه‌ها موقع ثبت‌نام با دیدن چهره حاج اکبر شیرازی زیر لب ذکر می‌گفتند که آن ها را بدون چون و چرا بپذیرد.

از آن جا که من و مرتضی هادی، فتوکپی شناسنامه را تغییر داده بودیم بیش از بقیه رزمنده ها ترسیده بودیم؛ لحظه بازدید شناسنامه ها فرا رسید، شیرازی یک نگاهش به شناسنامه و نگاه دیگرش به اندام و جثه لاغر من بود، دلهره وجودم را فرا گرفت، لحظه‌ای حاج اکبر بدون آن که حرفی بزند یا سوالی بپرسد اسمم را در لیست اعزامی‌ها ثبت کرد و من از روی خوش حالی نفسی عمیق کشیدم.

آموزش نظامی

وی افزود: پس از ثبت نام، به پادگان ۲۱ حمزه تهران، به مدت دو ماه جهت آموزش نظامی اعزام شدیم. از آن جا به جنوب کشور منطقه انرژی اتمی اهواز مستقر شدیم، مدتی در سرپل‌ذهاب آموزش چریکی پیشرفته دیدیم و به مریوان اعزام شدیم. 

جزیره مجنون

وی ضمن بیان اینکه وی در عملیات والفجر ۴، خیبر جزیره مجنون، عملیات بدر و درنهایت والفجر ۸ شرکت داشته، به خاطراتی که از جزیره مجنون دارد پرداخته و گفت: در جزیره از همه بدتر این بود که آب آشامیدنی نبود و بچه‌ها در این شرایط سخت و حساس مجبور به خوردن آب های گل آلود و آلوده می شدند.

جاده ای که باید غذا و آب به ما می رسید وجود نداشت؛ تغذیه و امکانات باید از راه آبی به دست ما می رسید که بعدها پلی فلزی نصب شد که فقط در سیاهی شب، ارتباط برقرار می‌شد. نیروهای عملیات جزیره مجنون از بچه های قم، اراک، سمنان و دامغان بودند که از لشکر ۱۷ علی بن ابیطالب قم اعزام شده بودند و این جزیره به دلیل نفت خیز بودن، برای عراق اهمیت بسزایی داشت. جزیره مجنون در جبهه جنوبی یکی از مهم ترین مناطقی بود که در طول جنگ تحمیلی چندین بار بین ایران و عراق دست به دست شد. اما این رزمندگان ایرانی بودند که به کمک هوانیروز توانستند این جزیره را از بعثی ها باز پس بگیرند.

والفجر 8 و شروع اسارت

علی اکبر ریحانی از عملیات والفجر 8 اینگونه توصیف کرد: عراق منطقه فاو را مهم ترین منطقه استراتژیک خود می دانست و این بندر را بچه های ایران در عملیات والفجر ۸ به طور کامل تصرف کردند.

این بندر مهم را در یک عملیات فوق سری و خاموش به دست آوردیم؛ عملیات سختی که باید از هجوم امواج اروند گذر می‌کردیم، محاسبات جزر و مد اروند ماه ها طول کشیده بود و همه رزمنده ها از سرعت بالای آب خبر داشتند؛ باید با قایق های پارویی گذر می کردند.

عراق به دلیل این که در ارتفاعات ما را زیر نظر داشت، به خیال خود استراتژیک خوبی نسبت به ما دارد و آرامش در نیروی عراقی پدید آمده بود؛ حتی یک درصد هم فکر نمی کردند که ما حمله ای داشته باشیم. عملیات شروع شد و شبانه نیروهای عراقی را محاصره کردیم؛ نیروهای سپاه، بسیج با پشتیبانی ارتش، با غافلگیری نیروهای عراقی، از اروندرود عبور کردند و شبه‌جزیره فاو در جنوب عراق را به اشغال خود درآوردند.

عملیات والفجر ۸، روز بیستم بهمن ۱۳۶۴ در منطقه خسروآباد تا راس‌البیشه آغاز گردید. در تاریخ بیست و نهم فروردین ۱۳۶۵ با پیروزی نیروهای ایرانی، به پایان رسید. شبه جزیره استراتژیک فاو تا پایان نبرد دوم فاو در دست نیروهای ایرانی باقی ماند.

اسارت

وی از نحوه اسارتش گفت: پس از فتح فاو چند روزی نیروهای مراقب، در نواحی این بندر مرزی و مسکونی مستقر شده بودیم.

من و سه نفر دیگر در یکی از کارخانه های نمک سازی نگهبان بودیم و می‌دانستیم که پس از فتح هر منطقه ممکن است دشمن پاتک بزند. عراق پاتک زده بود و ایران دستور عقب نشینی داده بود اما متاسفانه این خبر به ما چهار نفر نرسیده بود؛ من به همراه غلام حسین رنجبر، حسین امیری و رضا محمدی تا آخرین تیر جنگی مقاومت کردیم؛ لحظه‌ای ترکش خوردم و زمین گیر شدم.

نیروهای عراقی به ما رسیدند و ما را اسیر کردند. همان دقایق اول ما را با دستان بسته به حوضچه های نمک انداختند؛ اما هنوز باور نمی کردم که از جنگ، اقبال من اسارت است.

تبلیغات رسانه ای دشمن

او اهمیت تبلیغی دشمن و نقش رسانه های معاند را در خاطره ای اینچنین بیان کرد: رسانه های کفر آنقدر تبلیغات ضدایرانی انجام داده بودند که رژیم عراق کلا ما را کافر می‌دیدند و اگر می گفتیم ما هم دین داریم، مسخره می‌کردند.

شب اول اسارت، سربازی که مامور حمل و انتقال من بود، مُهر مشهد که تربت «امام رضا ع» بود را از جیب من پیدا کرد و با تعجب و لهجه فصیح عربی پرسید؟ تربت رضا؟ گفتم: بله! مهر را به عنوان هدیه از من گرفت و بوسید و حرکت کردیم، تا در محلی که قاب عکس صدام نصب شده بود رسیدیم، ادای احترامی به صدام و توهینی به امام خمینی کرد؛ در آن لحظه نگاهی غضبناک به چهره‌اش انداختم، او بدون هیچ سخن یا سوالی، محکم بر دهانم کوبید و با صورت به زمین افتادم. به راستی که دقیقا این رسانه‌ها به موفقیت رسیده بودند و هدف‌شان فقط نزاع بین مسلمانان بود.

مقر الرشید

علی اکبر ریحانی تعریف کرد: به مقر الرشید جهت بازجویی منتقل شدیم چون ما را در سنگر کمین کارخانه به اسارت گرفته بودند اسم ما را به عنوان نیروی اطلاعاتی ثبت کرده بودند به همین دلیل هنگام بازجویی به نحوه خاصی یک سری سوال می پرسیدند و در حین بازجویی از شکنجه های فوق‌العاده زجرآور استفاده می کردند، آن روز یک روز سخت و گنگ به شمار می آمد زیرا هنوز عادت نکرده بودیم که در هوای سرد زمستان بدون لباس با وصل کردن برق فشار قوی باید به سوال افسر عراقی پاسخ دهیم.

افسر عراقی فقط مرا می‌زد

وی ادامه داد: به یک مدرسه متروکه منتقل شدیم. هرکدام در یک گوشه از کلاس نشسته بودیم، حدود دو روز بود که غذا نخورده بودیم و کم کم بی تاب شده بودم. در بین دوستانم کوچکترین و نحیف ترین جثه و هیکل را من داشتم. افسری که آن جا بود از بین ما چهار نفر هر چند ساعت یک بار به سراغ من می آمد، حمله می کرد و مرا می زد.

این موضوع برایم عجیب شده بود که چرا از بین ما چهار نفر فقط مرا کتک میزند؟!!

از شدت ضربات قوی افسر عراقی، فک صورتم در حین خوردن یک لقمه نان پس از دو روز قفل شده بود.

روز آخر توسط رابط فارسی زبانی که آن جا بود پرسیدیم که چرا افسر عراقی فقط علی اکبر را میزند؟ افسر عراقی گفته بود: زیرا این جوان با این سن و سال کم و جثه کوچک به جنگ آمده است و مقاومت می کند. فهمیدیم که این موضوع آن را ناراحت کرده است.

استخبارات

وی از روزگار سخت زندان استخبارات تعریف کرد: یکی از سنگین‌ترین روزگار اسارت فضای بازجویی و سلول‌هایی بود که در استخبارات برای ما مهیا کرده بودند؛ آب آشامیدنی سالم ممنوع بود و مجبور بودیم از آب دستشویی‌ها استفاده کنیم و گاهاً استفاده از دستشویی و استفاده از سرویس بهداشتی را هم ممنوع می کردند.

یاد دارم در سلول ما وضعیت به جایی می رسید که بچه ها به جای سرویس بهداشتی از پتو استفاده می کردند؛ این شرایط را به سختی گذراندیم و سپس به ساختمان دیگر به نام دژبان مرکز در بغداد منتقل شدیم.

شکنجه خاص

وی یکی از خاطرات شکنجه را اینگونه شرح داد: شروع سال تحویل ۱۳۶۵ بود که در ساختمانی که دژبان مرکز نام داشت، اتاقی کوچک را تعبیه کرده بودند؛ ۲۰ نفر در این اتاق بودیم. این مجموعه هم شکنجه های خاص خود را داشتند.

هوا سرد بود و ما احتیاج به لباس گرم داشتیم اما افسر عراقی دستور داده بود هر دو ساعت کف اتاق را با آب فراوان به قصد مرطوب و سرد کردن دمای اتاق، کف و دیواره‌ها را می شستند، پنکه سقفی دائماً کار می کرد و ما لباس نداشتیم؛ هدفشان سرماخوردن ما بود.

ورود به سلول پادگان و تونل وحشت 

این جانباز آزاده از لحظات ورود اسرا به پادگان ادامه داد: در ابتدای ورود به پادگان پس از پیاده شدن از اتوبوس یا همان ماشین زه‌وار در رفته ای که ما را به پادگان رسانده بود، باید از زیر چنگال وحشیانه سربازان عراقی جان سالم به در می بردیم تا بتوانیم به سالن اصلی اردوگاه برسیم.

گذر این زمان یکی از وحشتناک‌ترین لحظات بود؛ سربازان عراقی در دو ردیف روبروی یکدیگر می‌ایستادند و ما باید این مسیر را از بین آن ها طی می‌کردیم؛ با کابل برق، باتوم و هر چیزی که می‌توانستند ما را بیرحمانه می‌زدند، گاهی تعدادی از بچه های ما نابینا، قطع نخاع می‌شدند و یا به شهادت می‌رسیدند.

سال اول و سختی اسارت

او در ادامه گفت: یک سال اول اردوگاه خیلی سخت گذشت. هر روز صبح باید ما را می زدند، وارد اتاق می شدند و بی محابا به جان ما می افتادند و کتک می زدند. معیار اینکه از شکنجه ما دست بردارند، این بود که یا باید ما بیهوش می شدیم و یا باید خودشان خسته می شدند.

با یکدیگر می گفتیم کاش تعداد شلاق ها تعیین شده بود و می دانستیم که پس از چند ضربه خلاص می شویم. اما چیزی که در این ماجراهای شکنجه تعجب برانگیز است این بود که هیچ یک از بچه ها از شدت درد نه تنها احساس دلتنگی برای خانواده نمی کردند، بلکه گریه هم نمی کردند و هرشب کبودی ها و زخم ها را به یکدیگر نشان می دادند و می خندیدند.

ماه مبارک رمضان

حاج علی اکبر در این گفت و گو بیان کرد: ماه مبارک رمضان سال ۱۳۶۵ در اوایل فروردین و اردیبهشت ماه بود، طریقه روزه گرفتن ما اینگونه بود که از ساعت ۴ عصر تا ۱۰ صبح روز بعد در اتاق حبس بودیم.

آب سهمیه بندی شده بود که هر شخص، یک تکه نان و دو لیوان آب سهم داشت، یعنی یک لیوان آب هنگام سحر و یک لیوان آب موقع افطار به همراه نانی که به آن سوحه می گفتیم، داشتیم.

اوقات شرعی سحر و افطار را با تاریکی آسمان و غروب خورشید تشخیص می دادیم، یاد دارم یک لحظه هم احساس گرسنگی و تشنگی به ما دست نمی داد و این از الطاف الهی بود.

محرم و عزاداری

این جانباز آزاده خاطراتی از نحوه عزاداری و شب تاسوعا در زندان و حال و هوای اسرا خاطرنشان کرد: دهه محرم را تمامی اسرای ایران در غم و مصیبت امام حسین ع فرو می‌رفتند.

من مداح و اسیر خوش صدای آسایشگاه بودم؛ هر شب می خواندم و بچه ها مخفیانه عزاداری می کردند یکی از بچه ها کنار درب اتاق با یک آینه کوچک می ایستاد و ابتدا و انتهای سالن را دید می زد که مبادا نگهبان نزدیک شود و صدای ما را متوجه شود. رمز ما در شرایط حساس برای ندا دادن جمله «هوا ابری است» بود.

شب تاسوعا فرا رسید و دل ها همه غمگین شده بود؛ سربازان بعث عراق شروع به رقصیدن کردند که ما را از لحاظ روحی شکنجه دهند.

گذشت و گذشت ناگهان بچه های همه سلول ها از شدت ناراحتی قیام کردند و یک صدا ندای یا حسین یا حسین سر دادند، به سینه می زدند و من شروع به خواندن کردم، قال رسول الله نور عینی حسینٌ منی، انا من حسینی، حسین جان کربلا...
در آن لحظه همه بچه ها از خود بی‌خود شده بودند و می گفتند: هر شخص یک بار می میرد و چه مرگی بهتر از این که در عزای امام حسین ع بمیریم.

ساعت ها عزاداری کردیم؛ افسر نگهبان تذکر داد! و ما اعتنایی نمی‌کردیم. در آخر گفت: بَعدَ شُعی «به حسابتان خواهم رسید»؛ از آن شب به بعد لجاجت افسران عراقی با ما آغاز شد.

عزاداری هر کدام از بچه ها که گونه های سرخ داشتند به انفرادی فرستاده شدند؛ از آن شب، خوردن آب، آزاد باش و حتی دستشویی رفتن را از ما گرفتند.

سه روز گذشت و ما از شدت سختی بیهوش می شدیم، تنها لطفی که به ما کردند ظرف ۵ کیلویی بود که جهت تخلیه دستشویی به ما دادند.

امید به بازگشت

ریحانی افزود: اسارت ماه ها و سال ها گذشت در سال اول ما مفقود اعلام شده بودیم، به طوری که خانواده ها آماده برای ختم گرفتن شده بودند.

اما شانسی که داشتیم، سپاه از طریق ماهواره های هوایی از لحظه اسارت ما در کارخانه نمک «محل اسارت»، عکس گرفته بود و اعلام کرده بود که این افراد زنده هستند، ما از طریق صلیب سرخ جهانی هر یک ماه می توانستیم نامه ای را به خانه ارسال کنیم و پدر و مادر را به زنده بودن امیدوار سازیم.

شب بیاد ماندنی

وی از خبر خوب آزادی اسرا خاطره شیرینی را مطرح کرد و افزود: مدت ۵ سال بود که ستاره ای در آسمان ندیده بودم و شبی که خبر آزادی را از صلیب سرخ شنیدم یکی از بهترین شب های خوب و به یاد ماندنی شد.

آن شب طبق روال همیشگی درب آسایشگاه بسته نبود آمارگیری نکردند و تا صبح در حیاط آسایشگاه قدم زدیم، هرکس فکر خود را مطرح می‌کرد؛ سوال هایی را از یکدیگر می پرسیدند؛ زمان آزاد شدن کجا رها می شویم؟ آیا مسیر خانه خود را تشخیص خواهیم داد؟ آیا اعضای خانواده را خواهیم شناخت؟ و ...

آتش بس و سفر کربلا

از دیگر خاطره های شیرین حاج علی اکبر ریحانی سفر کربلا به دستور صدام بود، ایشان در این خصوص بیان داشت: زمان آتش بس در سال ۱۳۶۷ فرا رسید. به دستور صدام همه اسرا را به کربلا فرستادند و ما را گروه بندی کردند، چون بسیجی بودیم، نام گروه ما را «دجالین» می نامیدند و آخرین گروه اعزامی به کربلا بودیم.

هنگام ورود به اتوبوس با صدای بلند شروع به خواندن ذکر صلوات کردم: آن که محمدیست، آقایش علی است.

افسر عراقی با خودکار پیرهنم را رنگی کرد که پس از زیارت به حسابم برسد؛ زیارت امام علی ع، امام حسین ع و قمربنی‌هاشم ع را بسیار دلچسب انجام دادم.

ناگهان افسر عراقی اسامی کسانی که پیراهنشان را نشانه گذاری کرده بود می نوشت؛ به من که رسید اسم خود را علی قنبری به شماره ۱۲۳۴ ۲۹ معرفی کردم.

در آخر وقتی وارد سلول شدیم افسر عراقی با صدای بلند، علی قنبری را صدا می زد و تا روز آخر در پی علی قنبری بود، اما هیچکس جوابگو نبود و من با خود به او میخندیدم.

روز آخر اسارت

وی ادامه داد: عراقی ها روز آخر اسارت هم دست از آزار و اذیت برنمی‌داشتند.

از عراق که سوار اتوبوس شدیم تا مرز ایران به ما آب ندادند و در گرمای طاقت فرسای عراق لب هایمان خشک شده بود، مردم قم به استقبال آمده بودند، ازدحام جمعیت آنقدر زیاد بود که اتوبوس ما اجازه حرکت نداشت، محله ما از جمعیت پر شده بود و من نگران پذیرایی آن ها بودم.

دیداری که فراموش نمی‌شود

حاج علی اکبر در توصیف لحظه دیدار با مادرش آهی کشید و گفت: دیدار مادرم لحظه های فراموش نشدنی و وصف شدنی نیست. در آن هنگام که مادر جثه نحیف و لاغر مرا دید بیهوش شد و غش کرد.

خواهرانم مرا در آغوش می کشیدند و نجوای خواهرانه و مادرانه حیاط خانه را مملو از غم کرده بود؛ مرا فوراً به گلزار شهدای علی بن جعفر «ع» بردند، زیرا مردم در انتظار دیدار اسرا بودند.

من در یک سکو ایستادم و شعری را با این مضمون خطاب به شهدا خواندم: که ای شهیدان پس از سالها اسارت و بازگشت به وطن، جای خالی امام خمینی حس می شود و این حس، جانسوزتر از لحظات اسارت است.

توصیه به قشر جوان

حاج علی اکبر ریحانی در پایان این گفتگو توصیه‌اش به جوانان را اینگونه مطرح کرد: رگ و پوستم را فدای قطره قطره جان رهبرم می کنم؛ توصیه ام به جوانان این است که گوش به فرمان این پیر فرزانه باشند که دلسوزانه راهنمایی شان می‌کند.

به زنان جامعه توصیه رعایت عفاف و حجاب را دارم و همیشه در دعاهای پس از روضه هایم این را می خوانم که خداوندا عفت را به دختران و غیرت را به پسران عنایت کند.

 

گفت و گو از محمد رضا عباسی/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده