خاشع و متواضع بود
به گزارش نوید شاهد استان قم، شهید حسن احمدی تیره در تاریخ بیست و چهرم دی ماه 1340 در شهر مذهبی قم در یک خانواده مذهبی و متدین و متوسط از جهت مالی به دنیا آمد. وی رفته رفته بزرگ شد تا این که به مدرسه راه یافت و شروع به درس خواندن کرد و تا کلاس اوّل راهنمایی خواند.
او در تاریخ نهم خردادماه 1361 در جبهه های حق علیه باطل به درجه رفیع شهادت نائل گشت.
در ادامه برگی از زندگینامه و خاطراتی از زبان پدر و مادر این شهید والامقام را میخوانید.
سابقه مبارزاتی شهید از مبارزه با رژیم گذشته و دیگر گروهکهای ضد انقلاب و همچنین جنگ تحمیلی با صدام، این شهید از همان اوایل انقلاب مبارزه خود را با رژیم گذشته شروع و فعالیت زیاد در این زمینه داشت و شب و روز در تظاهرات و راهپیمایی ها شرکت کرده و چندبار از طرف مأمورین رژیم مورد ضرب و شتم قرار گرفت، تا اینکه رفته رفته انقلاب به پیروزی خود رسید.
وی فعالیت های خود را پس از چندی در جنگ تحمیلی شروع کرد. طی یک دوره آموزشی آمادگی خود را جهت اعزام به جبهه اعلام کرد و بار اوّل مدّت سه ماه در جبهه با مزدوران صدامی جنگید و بازگشت و پس از مدّتی دو مرتبه اعزام شد که بار دوّم 20 روز بیشتر طول نکشید که به دست مزدوران بعثی به درجه رفیع شهادت رسید.
خصوصیات اخلاقی از زبان پدر و مادر شهید
از نظر اخلاق خیلی خوب بودند؛ برای ما بلکه برای همه شغل شهید صافکاری ماشین بود؛ امّا هر کاری میگفتی انجام می داد؛ مهربان و خوش رفتار بود. حسن خیلی خوش اخلاق بود و مواظب همه بود.
خاطره ای از زبان پدر شهید می خوانید
از این که آن ها را دادیم خیلی خوش حالیم. امانتی بود برای خدا که به خدا دادیم.
شغل او هم تعمیرات ماشین بود.
وقتی که فرزندانم شهید شدن، بعضی از همسایگان به ما گفتند: مگر شما این فرزند را داشتید؟؛ از بس که سر به زیر بود و بی آزار بودند.
حسن هیچ وقت کسی از آن ها شکایت نکرد. روزی هم که می خواست برود از سر خیابان تا انتهای خیابان از همه حلالیت طلبید.
امانتی بودند که به خدا پس دادیم.
اصلا در زندگی هیچ وقت دست روی فرزندانم بلند نکردم و هر چی میگفتم گوش میکردند.
خاطراتی از مادر شهید حسن احمدی
در زمانی آن ها را نداشتیم. من شبی در در مسجد شاه خراسان نشسته بودم که صدای روضه امام حسن و حسین آمد، به خدا عرض کردم خدا یک پسر هم به من بده که اسمش را حسن و حسین بگذارم. خدا 2 فرزند به من داد که جفت آنها پسر شدند. اسم یکی را حسن و دیگری را حسین گذاشتم.
در خواب دیده بودم که حاج آقایی در خواب به من 2 کبوتر داد. به او گفتم که خدایا این دو را برایم حفظ کن.
حسن یکی دو بار رفت و دوباره برگشت برای بار دوم که می خواست برود گفت: ننه اجازه می دهید که به جبهه بروم؟ گفتم: برو به پناه خدا، اگر شماها نروید چه کسی باید از اسلام حفاظت کند؟.
برای خبر دادن او، هر دفعه یک چیزی می گفتند.
پس از 3 روز حسن آمد و گفتیم کجا بودی گفت: که من جبهه بودم. گفتم: پس آن ها چه می گفتند: گفت آن ها دشمنان بودند که شما را اذیت می کردند.
حسن پس از چند روز دوباره خواست برود. از من امضا گرفت؛ ولی پدرش امضا نکرد. وی خودش به جای پدرش امضا کرد. رفت و دیگر نیامد و شهید شد.
اگر دوباره زنده بشود بازم که بخواهد به جنگ برود، بازم آنها را می فرستیم.