تا آخرین نفس میجنگم!
به گزارش نوید شاهد استان قم، شهید اصغر اردستانی فرزند علی در سال 1347 چشم به جهان گشود. او در تاریخ 31 خردادماه 1366 به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
از زبان مادر شهید اردستانی میخوانید.
نماز اول وقت
همیشه محرمها نذر داشتم که داخل منزلمان روضه خوانی باشد، یک روز به خانم ها گفتم اگر می شود ختم انعام نیز اضافه کنید. بدجوری به دلم افتاده که خوانده شود. یک هفته از روضه گذشت خواب دیدم حسینعلی آمده به خوابم، نشست و از همسایه ها برایم گفت، آنقدر خوشحال بود، هیج وقت به این خوشحالی ندیده بودمش.
از یکی از بچه های همسایه که مریض بود، سئوال کرد. گفت: مادر حالش بهتر است یا نه؟ ان شاءالله که بهتر بشود. من متوجه شدم که خواب آن شب من همهاش برمیگشت به سوره انعام و ختمی که از آن سوره در روضههایم داشتم. خیلی سفارش می کردند به نماز؛ مخصوصا نماز اول وقت؛ هنوز اذان نگفته به نماز میایستاد و نماز میخواند، به قرآن بسیار بسیار اهمیت میداد. خیلی مهربان و خوش اخلاق بود. افتخار میکنم که شهید شده است.
از زبان برادر شهید میخوانید
تا آخرین نفس می جنگم!
برادرم اصغر بچه آخر خانواده بود ولی معرفت و انسانیتی که او داشت واقعا بینظیر بود. تنها علاقه ای هم که داشت به ورزش بود، مخصوصا فوتبال را دوست داشت. غالبا هم با پای چپ بازی می کرد. دوران مدرسه او با اواخر حکومت شاه و شروع درگیری های انقلاب همراه بود.
گاهی در مدارس بمب گذاری می کردند. مادرم که نگران اصغر بود، به برادرم گفت که نمی خواهد دیگر درس بخوانی. هر وقت اوضاع خوب شد برو مدرسه. برادرم تا کلاس سوم ابتدایی بیشتر درس نخواند بعد هم که تمام فکر و ذکرش کارهای انقلابی و جنگ و جبهه شد.
قبل از اینکه به جبهه برود پیش من در ساختمان سازی و بنایی کار می کرد. خیلی کم حرف و ساکت بود. من خودم 4 تا فرزند دارم، ولی اینقدر که اصغر حرف هایم را گوش می کرد و احترام مرا نگه می داشت بچه های خودم خوب نبودند.
اوایل جنگ که شهرها بمباران میشد، یک بار اصغر به من گفت که من را ترک موتورت بگذار و بیا با هم به خیابانهایی که بمب انداختند برویم. اصغر خیلی ناراحت بود و به من گفت: صدام اگر مرد است بیاید در جبهه، ما یا میکشیم یا کشته میشویم، چرا به شهرها حمله میکند.
بعد هم سر راهمان به گلزار شهدا رفتیم. آن جا حرف مهمی به من زد و گفت: من تا آخرین نفس می جنگم! پدرم تعریف می کند که وقتی قصد داشت به جبهه برود من به اصغر گفتم دو برادرت برای خدمت رفتهاند، من خیلی تنها هستم، شما هم که بروید یکدفعه دور و برم خالی می شود. شما بمان، بعد که آن ها آمدند شما برو. اصغر هم حرف پدرم را گوش میکند و صبر میکند تا برادرهایم بیایند و بعد به جبهه میرود.
اندازه شفاعت از شما از پایم خون رفته است
برادر شهید گفته است:
یک روز در طول خدمت طی عملیاتی تا دل عراق می روند و درگیری شدید می شود. بعد همه خیال می کنند که شهید شده است، ساک وسایلش را به پادگانش در اهواز می فرستند اما بعد از مدتی دوستانش متوجه می شوند که در بیمارستان اهواز است و تیر به پایش خورده است. دوستانش به اصغر می گویند ما فکر کردیم شهید شده ای!
اصغر هم بعد از بهبودی برای مرخصی به قم می آید. وقتی به خانه می آید مادرم می بیند اصغر پایش را دراز می کند؛ به اصغر میگوید: تو چرا پایت را دراز می کنی؟ اصغر جواب می دهد: اگر شما گریه و زاری نمی کنید توضیح می دهم. برای مادرم تعریف می کند که پایش تیر خورده است. مادر هم شروع به گریه و زاری می کند. اصغر می گوید: ناراحت نباشید به اندازه شفاعت از شما از پایم خون رفته است.
خواب شهادت
برادر این شهید والامقام عنوان کرده است:
حوالی شب های شهادت اصغر بود که خواب دیدم در یک دشت سرسبز اصغر روی زمین افتاده است. در حالی که همه دشت را نورانی و درخشان کرده است. چون ما خیلی به هم علاقه داشتیم، نزدیک اصغر رفتم و صورت تمیز و نورانی اش را بوسیدم.
وقتی از خواب بیدار شدم نزدیک ساعت 2 نیمه شب بود دیدم نمی توانم کمرم را راست کنم و از جا بلند شوم. حال عجیبی داشتم. صبح بچه ها گفتند: چه شده؟ شما حالتان خوب نیست. برای چه ناراحت هستید؟ گفتم: دیگر نمی توانم کمرم را راست کنم.
اهل خانه فهمیدند که برادرم شهید شده است. به عادت همیشه جلوی راهم سری به خانه بابا زدم شاید خبری بگیرم، دیدم آن ها خبری ندارند. سه روز بعد دامادمان که پسر عمه مان هم هست به مغازه ام آمد، من متوجه شدم خیلی ناراحت است. به من گفت: اصغر ترکش خورده، و در بیمارستان است. من خندیدم و گفتم: اصغر بیمارستان نیست، بلکه در سردخانه است؛
من خودم سه شب قبل در خواب دیدم. برادرم شهید شده است. بعد هم که برای تحویل جنازه رفتیم، سه تیر به سینه اش خورده بود. بطوری که کمرش را شکافته بود. اما چون به رو خوابیده بود نگذاشتند ما کمرش را ببینیم. وسط پلاکش تیر خورده بود. اصغر واقعا مردانه وار جنگیده بود. همان طور که خودش به من گفته بود تا آخرین نفس می جنگم.