خواهر شهید مدافع حرم بیان کرد:
دوشنبه, ۲۶ دی ۱۴۰۱ ساعت ۱۴:۰۷
«رؤیا کربلایی‌پور» در گفتگو با نویدشاهد استان قم از روابط دوستانه برادر شهیدش با مادرش تعریف کرد و گفت: «من بارها و بارها این گفتگوها و التماس‌ها را دیده بودم؛ دیده بودم هر بار موقع رفتن پای مادرم را می‌بوسید و می‌گفت: مادر، از من راضی شو که شهید شوم؛ رضایت تو شرط شهادت من است.»

به گزارش نوید شاهد استان قم، به مناسبت ولادت حضرت فاطمه زهرا (س) و هفته گرامیداشت مقام زن و مادر، نویدشاهد استان قم گفتگویی را با خواهر شهید مدافع حرم شهید احسان کربلایی‌پور داشته است که برای علاقه‌مندان منتشر می‌کند. وی در این گفتگو به برخی از خاطرات و تشریحی از ولادت تا شهادت برادر شهیدش پرداخته است.

شسی

شهید مدافع حرم شهید احسان کربلایی‌پور که به همراه دیگر رزمنده ایرانی مدافع حرم شهید مرتضی سعید‌نژاد بامداد روز 16 اسفند ماه 1400 در حومه دمشق در اثر حمله مستقیم موشکی رژیم صهیونیستی به شهادت رسید.

پیکر مطهر این شهید والامقام در تهران و اهواز تشییع شد و سپس در شهر قم در تاریخ 20 اسفند‌ماه 1400 از مصلی قم به سمت گلزار شهدای علی بن جعفر (ع) تشییع و در جوار شهید محمد مهدی لطفی نیاسر به خاک سپرده خواهد شد.

سرهنگ پاسدار شهید احسان کربلایی‌پور از مستشاران نظامی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در سوریه بود و سه فرزند از این شهید بزرگوار به یادگار مانده است.

شسی

رؤیا کربلایی‌پور متولد سال 1354 در شهر اهواز و خواهر بزرگتر شهید احسان کربلایی‌پور است. او که تا چندی پیش ساکن شهر اهواز بوده به تازگی به قم و جوار حرم حضرت معصومه (س) مهاجرت کرده و به عنوان معاون پرورشی در دبیرستانی در قم مشغول به فعالیت و دارای همسر و دو فرزند است. او آرامش امروزش را مدیون این همسایگی می‌داند.

خانم کربلایی‌پور در خانواده‌ای پُرجمعیت با پنج دختر و دو پسر متولد شد. پنج ساله بود که برادر شهیدش احسان کربلایی به‌دنیا آمد و به دلیل همین نزدیکی سن، ارتباط بسیار گرم و صمیمانه‌ای با احسان داشته است.

پدر خانم کربلایی‌پور، کارمند بازنشسته شرکت نفت و مادرش خانه‌دار است و خانواده از نظر اقتصادی در سطح متوسط بوده اما در عین حال بخاطر تلاش فرزندان در عرصه‌های علمی و داشتن تحصیلات دانشگاهی از نظر فرهنگی در شرایط  بسیار خوبی قرار گرفته است؛ به‌گونه‌ای که خانم کربلایی‌پور صمیمیت و یک‌رنگی و صفای حاکم بر خانواده را مدیون همین امر می‌داند.

در ادامه این گفتگو را می‌خوانید.

ولادت شهید احسان کربلایی‌پور

خانم کربلایی‌پور درباره خاطرات ولادت برادر شهیدش از زبان مادربزرگ گفت: شهید را خداوند بعد از سه دختر به پدر و مادرم عطا کرد. خاطرم هست، مادربزرگم که ما دختران را بسیار دوست می‌داشت همیشه به مادرم می‌گفت: دخترانت مانند گل‌هایی هستند که به باغبان نیاز دارند و تو باید پسری برای باغبانی این گل‌ها داشته باشی و خیلی هم دعا می‌کردند که مادر صاحب پسری شوند و خدا را شکر دعایشان مستجاب شد و خداوند احسان را به ما داد و من امروز در واقع درک می‌کنم که وجود یک برادر به عنوان تکیه‌گاه و پشتیبان در زندگی چقدر می‌تواند اثرگذار باشد. برادر یک اطمینان قلبی برای خواهر است و به همین جهت فقدانش نیز رنجی عمیق، همراه با احساس بی‌پناهی برای خواهر باقی می‌گذارد.

زیرک و مهربان بود

وی درباره کودکی شهید احسان، خاطرنشان کرد: احسان در دوران کودکی بسیار پُر‌جنب و جوش و زرنگ و در عین حال بسیار مهربان بود و غالب زمان کودکی‌اش در خانه و در کنار خواهرها و برادر کوچکترش، «محسن» به بازی یا انجام تکالیف مدرسه سپری می‌شد. دوران کودکی ما در کنار هم دوران بسیار دل‌چسب و شیرینی بود و من خیلی وقت‌ها دلتنگ آن دوران می‌شوم و افسوس می‌خورم که فرزندان ما از تجربه بازی‌های دسته جمعی با خواهر و برادرها و رُشد در کنار یک‌دیگر محروم هستند.

زندگی در بهشت

کربلایی‌پور به شرح مختصری از تحصیلات و عضویت شهید به سپاه پاسداران پرداخت و عنوان کرد: احسان تمام دوران تحصیلات مقدماتی و متوسطه و دانشگاه خود را در اهواز گذراند و بلافاصله پس از اتمام تحصیلش در رشته حقوق در مقطع لیسانس به عنوان پاسدار در سن بیست و دو سالگی وارد سپاه شد و به همین جهت عملا چیزی به عنوان خدمت سربازی نداشت و مستقیما به عنوان پاسدار فعالیت خود را در سپاه آغاز کرد.

یاد دارم چند ماه ابتدایی ورودش به سپاه در شهر قم مشغول به کار بود و از هماه زمان انس و الفت عجیبی نسبت به حضرت معصومه سلام الله علیها پیدا کرده بود و با توجه به این‌که هنوز مجرد بود و همراه خانواده زندگی می‌کرد، به‌شدت  به پدر و مادرم اصرار داشت که محل زندگیشان را از اهواز به قم منتقل کنند. احسان عمیقا معقتد بود که زندگی در قم و در جوار حضرت معصومه (س) همانند زندگی در بهشت است، از این‌رو سعی داشت خانواده و به خصوص مادر را برای هجرت به قم و زندگی در آن متقاعد کند؛ هر چند آن زمان این خواسته محقق نشد و نهایتا در سال 1397 با اصرارهای احسان خانواده به قم هجرت کردند و مجاور بی‌بی شدند که تا به امروز نیز این افتخار ادامه دارد.

نخبه موشکی و هوافضا بود

این خواهر شهید، درباره نحوه فعالیت‌های برادر شهیدش در سپاه پاسداران و از مسائل کاری در بخش موشکی هوافضا گفت: احسان شخصیت بسیار مطمئن و رازداری داشت و این ویژگی‌اش در مسائل کاری به‌شدت مورد توجه بود و جالب است بگویم تا زمان شهادتش ما چیزی در مورد جزئیات فعالیت او در سپاه نمی‌دانستیم و تنها می‌دانستیم که او یک پاسدار است.

پس از شهادت احسان بود که ما مطلع شدیم او سرهنگ سپاه بوده و در بخش موشکی هوافضای سپاه مشغول به فعالیت بوده است؛ همین امر این سؤال را در ذهن من ایجاد کرد که ایشان رشته حقوق خوانده و چطور سر از بخش هوافضا درآورده که بعد متوجه شدیم ایشان با گذراندن دوره‌های بسیار سخت و فشرده، توانسته در مدت زمان کوتاهی تخصصی در زمینه موشکی پیدا کند که به اعتراف فرمانده‌اش به نخبه‌ای صاحب نظر بدل شود.

ولایت‌پذیری، معیار ازدواجش بود

وی درباره ازدواج شهید نیز بیان کرد: از زمانی که احسان وارد سپاه شد و از نظر شغلی شرایط مشخصی پیدا کرد، به ازدواج ابراز تمایل کرد و همین امر باعث شد که ما به‌صورت جدی به‌دنبال مورد مناسب برای ازدواج با ایشان باشیم. به‌یاد دارم که معیارهای بسیار سفت و سختی هم درخصوص اعتقادات و ایمان داشت و تاکید می‌کرد که همسر من باید فردی باشد که در ولایت‌پذیری و وجهه مذهبی‌اش خللی وارد نباشد و یک زن شجاع و مقاوم باشد. قطعا پیدا کردن فردی با این ویژگی‌ها، کار ساده‌ای نبود و به نظر می‌رسید جایی بهتر از مسجد برای پیدا کردن این فرد نمی‌توانست باشد و نهایتا هم این آشنایی، مقدماتی با خانواده همسرش از مسجد محل زندگی مادرم انجام گرفت. بعد از چند جلسه گفتگو، خداراشکر توافق بین آن‌ها شکل گرفت و در سال 1384 و در شهر اهواز با هم ازدواج کردند.

سختی و اثرگذاری‌ کار، برایش لذت‌بخش بود

وی از مهاجرت خانواده به شهر تهران افزود: سال 1392 بود و احسان و همسرش دو پسر به نام‌های عباس و محمدصادق داشتند که به خاطر موقعیت شغلی احسان، از اهواز به تهران مهاجرت کردند. در آن زمان محمدصادق، کمتر از یک‌سال داشت و عباس تقریبا سه ساله بود.

یکی از مهم‌ترین ویژگی‌های اخلاقی شهید کربلایی‌پور این بود که بسیار دوست داشت کارش مفید و موثر باشد و هر اندازه سختی کار و اثرگذاری‌اش بیشتر می‌شد از انجام آن بیشتر لذت می‌برد. بسیار ایده‌آل‌گرا بود و همیشه می‌گفت: من باید سربازی برای آقا باشم که وقتی کاری را به من می‌سپارند، دل آقا آرام باشد. از سوی دیگر بر این باور بود که من باید در حد وسع خود کاری کنم که زمینه‌ساز ظهور باشم، حتی اگر فقط یک قدم در این مسیر برداشته باشم؛ به همین‌جهت بسیار عجله داشت برای رسیدن به آن نقطه‌ای که در زمینه‌سازی حضور اثرگذاری بیشتری داشته باشد. احسان براساس باورهای دینی‌اش معتقد بود باید بیت‌المقدس و کعبه امن شوند تا زمینه ظهور آقا فراهم شود و از این‌رو، با تمام وجود خود را در راه مبارزه با اسرائیل قرار داده بود و در نزدیک‌ترین نقطه در مرز سرزمین‌های اشغالی فلسطین فعالیت کرد تااینکه در همان‌جا و به دست اسرائیل به شهادت رسید.

اعزام به سوریه

رؤیا کربلایی‌پور از حال و هوای شهید برای اعزام به سوریه گفت: شاید باور این موضوع برای شما سخت باشد که بدانید تا قبل از آخرین ماموریت ایشان، ما اصلا اطلاع نداشتیم که به سوریه هم می‌رود و تنها همسرش در جریان رفت‌ و آمدهای ایشان بود و چون احسان، به هیچ عنوان موافق اطلاع دیگران از مسائل کاری‌اش نبود، همسرش نیز در این زمینه کاملا رازداری می‌کرد و هیچ‌کس را از این امور خبردار نمی‌کرد.

خاطرم هست ماموریت آخر قبل از شهادتِ احسان بود که به جهت طولانی شدن غیبتش و پیگیری‌های مکرر مادرم، همسرش مجبور شد که در مورد سفر کاری‌اش به سوریه با خانواده و مادرم صحبت کند و همین مسئله باعث نگرانی شدید مادرم شده بود. بعد از بازگشت احسان از سوریه و اطلاعش از نگرانی‌های مادر، از همسرش خواسته بود که به مادر در مورد سفرش به سوریه چیزی گفته نشود و به همین دلیل، در ماموریت آخری که به سوریه رفت و منجر به شهادتش شد، هیچ اطلاعی از این موضوع نداشتیم.

رسیدن به آرزو

وی از نحوه باخبر شدن شهادت احسان و حال و هوای پس از این خبر تلخ، عنوان کرد: خاطرم هست روزی که خبر شهادت احسان را آوردند من شیفت مدرسه بودم. ساعت حدود یازده بود و من مشغول جمع و جور کردن کارها بودم که ساعت دوازده از مدرسه به سمت خانه حرکت کنم که تلفنم زنگ خورد. برادرم محسن بود و بعد احوال‌پرسی از من سوال کرد، آقا محمود «همسرم» چیزی به شما نگفت؟ و من که از همه جا بی‌خبر بودم، فکر کردم در مورد خانه مامان که قرار بود اجاره داده شود صحبت می‌کند و در جوابش گفتم: در مورد خانه می‌گویی؟ و او پاسخ داد نه در مورد احسان...

احسان که گفت، دلم فروریخت؛ چون من حدس می‌زدم که غیبت دوباره احسان احتمالا به جهت سفرش به سوریه باشد. به محسن اصرار کردم که اگر اتفاقی برای احسان افتاده بگو، او هم گفت: احسان زخمی شده... این را که گفت: نگرانی و دلشوره، دیگر امانم را برید. باورم نمی‌شد که زخمی شده باشد؛ گفتم: محسن واقعیت را به من بگو، این‌جا بود که محسن هم تاب نیاورد و تلفن را قطع کرد؛ بعد از چند دقیقه دوباره تماس گرفت و گفت: احسان زخمی شده و قرار است به تهران آورده شود و من می‌خواهم مادر و پدر را که آن‌موقع به اهواز سفر کرده بودند، با هواپیما به تهران بیاورم.

این‌ها را که گفت، من گفتم: محسن تو را به خدا راستش را بگو... این را که شنید، باز تلفن را قطع کرد؛ این جریان سه چهار بار تکرار شد و تا من بغض می‌کردم، محسن تلفن را قطع می‌کرد. نهایتا، در آخرین تماس از محسن پرسیدم که شهید شده؟ و او پاسخ داد که به آرزویش رسید...

این را که گفت، تلفن را قطع کرد. زانوهایم سست شد و کنار دیوار روی زمین نشستم و شروع به گریه کردن کردم. نمی‌دانم چند دقیقه گذشته بود که محسن دوباره تماس گرفت و گفت: من دست تنها هستم! به مادر و پدر گفته‌ام که احسان زخمی شده است. تو باید کمک حال من باشی! خودت را جمع کن.

من فقط یک کلمه پاسخ دادم، چشم و تلفن قطع شد!

بلافاصله همه همکاران، دور مرا گرفتند و من که فشار بار مسئولیت را به‌شدت احساس می‌کردم فقط اشک می‌ریختم. مادرم به‌شدت به احسان وابسته بود و همه نگرانی من این بود که مادرم توان تحمل این فراق را ندارد، غافل از این‌که وقتی خداوند مصیبتی می‌دهد قطعا صبر آن‌را نیز می‌دهد.

خبر به‌قدری سنگین بود که توان هضمش را نداشتم؛ فقط می‌دانستم باید زودتر به خانه برسم و همراه همسر و فرزندانم راهی تهران شوم. در تمام مسیری که به سمت تهران می‌رفتیم با خودم می‌گفتم احسان! تو کِی این‌قدر بزرگ شدی؟!این‌قدر شهادت شهادت کردی و آن‌را برای ما یک موضوع عادی کردی، ولی فکر نمی‌کردم که واقعا روزی اتفاق بیفتد! «در آن لحظات دائما، صحبت آقا امام حسین (ع) که می‌فرمایند: داغ برادر کمر انسان را می‌شکند در ذهنم می‌چرخید و واقعا این شکستن را با تمام وجودم احساس می‌کردم.»

اوج این موضوع وقتی بود که جلوی درب خانه احسان رسیدیدم و حجله و بنرها و صدای قرآن و ... حالا دیگر حقیقت را مجسم می‌دیدم! تا آن لحظه ما احسان را با لباس سپاه و درجه ندیده بودیم و وقتی عکسش را با لباس فرم و درجه سرهنگی دیدم، گفتم داداش! من باید شما را این‌طور می‌دیدم؟. موقعی که می‌خواستم از پله ها بالا روم پایم نمی‌کشید؛ با دست‌هایم بالا میرفتم! وارد که شدم، انگار صحرای کربلا بود! هنوز هم که هنوز است، اسفند 1400 و شهادت احسان را نمی‌توانم باور کنم؛ به قول مادرم این داغی ست که عجیب سوزاننده است، اما نهایتش شیرین است چون می‌دانی که شهید شده و عاقبت بخیر است. این‌که حضرت زینب (س) پسر ما را خریده، برای ما افتخار است و همین است که ما را آرام می‌کند.

رضایت مادر شرط شهادت من است

خواهر شهید کربلایی‌پور، خاطرات پس از شهادت را مرور کرد و گفت: احسان همیشه به مادر به شوخی می‌گفت: که هفت فرزند داری، نمی‌خواهی یکی را خمس بدهی؟ و مادرم هم با ناراحتی میگفت: لابد خمسش هم تو هستی!!

دست و پای مادر را غرق بوسه می‌کرد که برای شهادتش دعا کند و می‌گفت: گره کار من دست توست، تو باید به شهادت من راضی شوی. مادرم همیشه در جوابش می‌گفت: احسان من دوست دارم که عاقبت تو ختم به شهادت شود ولی حالا زود است و فرزندان تو خردسال هستند. همسرت در غربت و تنهایی چه کند؟ بگذار من بمیرم و بعد من تو شهید شو؛ من نمی‌توانم داغ تو را تحمل کنم. در جواب مادرم احسان می‌گفت: مادر من حالا جسمی سالم و بی‌نقص دارم و می‌خواهم همین هدیه بی‌عیب را تقدیم راه آقا کنم. دوست داری این جسم کم کم دچار افول شود و این هدیه بی‌نقص دچار خدشه شود؟... بیا راضی شو و یک هدیه سالم به امام زمان بده!

من بارها و بارها این گفتگوها و التماس‌ها را دیده بودم؛ دیده بودم هر بار موقع رفتن پای مادرم را می‌بوسید و می‌گفت: مادر از من راضی شو که شهید شوم؛ رضایت تو شرط شهادت من است و هر بار مادرم، به‌گونه‌ای امتناع می‌کرد و می‌گفت: تو چطور می‌توانی دوری فاطمه سه ساله‌ات را تحمل کنی؟! و در آن لحظه من فقط به این فکر می‌کردم که مادرم چطور می‌تواند تحمل کند؟!

وداع و خاک‌سپاری

وی درخصوص روز وداع و خاک‌سپاری پیکر مطهر شهید احسان کربلایی‌پور و خاطره‌ای از رفیق احسان که «شهید لطفی‌نیاسر» بود، خاطر‌نشان کرد: شهید احسان کربلایی‌پور یک همکار و دوستی داشت به‌نام شهید لطفی‌نیاسر که به‌شدت به او علاقمند بود و هر بار قم می‌آمد، ابتدا به حرم مطهر و بعد نیز مزار شهید لطفی‌نیاسر و بعد خانه مادر می‌رفت؛ حتی یادم هست یک‌بار پدر و مادرم را سر مزار شهید لطفی‌نیاسر برده بود و به آن‌ها گفته بود من که شهید شدم، باید کنار شهید لطفی‌نیاسر به خاک سپرده شوم. حتی در وصیت‌نامه‌اش هم وصیت کرده بود کنار شهید لطفی‌نیاسر دفن شود.

نهایتا با پافشاری‌های همسر شهید احسان کربلایی‌پور و تلاش‌های بنیاد شهید بود که ایشان در مزاری در نزدیکی شهید لطفی‌نیاسر در گلزار شهدای قم به‌خاک سپرده شد.

درکی از واقعه روز عاشورا

وی در پایان این گفتگو از تاثیرپذیری شهادت برادرش نسبت به خود افزود: واقعیت این است که شهادت احسان، پنجره‌هایی را به روی همه ما باز کرد که بدون این اتفاق هیچ‌گاه رخ نمی‌داد. اما برای شخص خودم یکی از آن‌ها روبرو شدن ما با انسان‌های خوبی بود که به‌واسطه این اتفاق با آن‌ها آشنا شدم. دیگری درک بیشتر و بهتر واقعه عاشورا و به‌طور ویژه حضرت زینب سلام الله علیها بود. بعد از این واقعه بود که من حقیقتا مفهوم این سخن را که شهیدان زنده‌اند، درک کردم و امروز باور دارم احسان، هر لحظه و هر جا حضور دارد و فقط جسمش چون ملائکه لطیف شده و با چشم دنیایی قابل دیدن و درک نیست.

احسان وظیفه خود را به‌درستی و تمام و کمال انجام داد و از آزمون‌های سختی گذشت که مهم‌ترینش دل کندن از عزیزانش بود. به داشتن چنین برادری افتخار می‌کنم که حتی در وصیت‌نامه‌اش هم به‌دنبال آگاهی‌بخشی و تکمیل ادای وظیفه‌ای‌ست که برای آن به شهادت رسید و در تمام وصیت‌نامه‌اش تاکید بر ادامه دادن مسیر او، از جانب فرزندان و اعضای خانواده‌اش موج می‌زند. مسئولیتی که امروز سنگینی بار آن‌ را روی شانه‌هایم، به‌شدت احساس می‌کنم و از خداوند برای توفیق در این مسیر امداد می‌جویم.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده