امانتی از پدرم بود که به خیل شهدا پیوست
به گزارش نوید شاهد استان قم، شهید عباس اقلیمی در تاریخ هشتم تیرماه 1313، در شهر قم در یک خانواده مذهبی و انقلابی چشم به جهان گشود.
وی در درگیری با شورش گران رژیم طاغوت پس از وقایع 15 خرداد 1342 مفقود میشود و در نهایت در تاریخ پانزدهم خرداد ماه 1342 به شهادت میرسد و پیکر مطهرش به محلی به نام مسگرآباد در جاده قدیم مشهد منتقل شده و در قبرستان متروکی بصورت غریبانه به خاک سپرده شده است.
شهید علیاکبر اقلیمی در تاریخ یکم فروردین ماه 1340 در شهر مقدس قم به دنیا آمد. وی در دوران جوانی برای دفاع از اسلام و میهن اسلامی عازم جبهههای حق علیه باطل شد و در برابر متجاوزان بعثی در کنار سایر رزمندگان به دفاع برخاست.
سرانجام در عملیات والفجر هشت در تاریخ بیست و پنجم بهمن ماه 1364 با مجاهدتهای فراوان به درجه عظیم شهادت نائل آمد. پیکر پاک و مطهر این شهید والامقام در گلزار شهدای علی بن جعفر قم آرام گرفته است.
زهرا اقلیمی فرزند شهید عباس اقلیمی از شهدای 15 خرداد سال 1342 و خواهر شهید علیاکبر اقلیمی از شهدای سرافراز دفاع مقدس است. او که متولد سال 1342 در شهر قم است، سه ماه پس از شهادت پدر چشم به جهان گشوده و طعم تلخ نبود پدر از آغازین روزهای عمر خویش را همیشه در کام دارد. پدری که خود نیز در دوران طفولیت پدر و مادر را از دست داده بود و توسط برادر و همسر برادرش که بشدت نسبت به آنها احساس دِین میکرد، بزرگ شده بود.
زهرا اقلیمی گفتگویی با خبرنگار نویدشاهد استان قم داشته که در ادامه مشروح آن را میخوانید.
شهادت پدر
وی درباره شهادت پدرش گفت: دوران زندگی مشترک پدر و مادرم خیلی کوتاه و نزدیک به سه سال بوده است و حاصل این ازدواج تنها برادرم علیاکبر متولد سال 1340 و من متولد 1342 بودهام. مادرم در زمان شهادت پدرم تنها 18 سال داشته و یک پسر دوساله بنام علیاکبر داشته و مرا هم 6 ماهه باردار بوده است.
جریان شهادت پدرم را از خیلی از اطرافیان شنیدهام و اگر بخواهم استنباطم را برای شما تعریف کنم باید اینطور عنوان کنم که پدرم صبح 15 خرداد سال 1342 مادرم را که 6 ماهه باردار بوده به همراه علیاکبر به خانه پدر و مادرش میبرد. پدرم با اینکه سواد نداشته، علاقه وافری به قرآن و مسجد و اهل بیت و امام خمینی (ره) داشته است. مادربزرگم تعریف میکند که عباس رو به من کرد و گفت: زن عمو (مادربزرگم) چند روز است که آقا امام خمینی (ره) روی منبر که میروند حرفهای خاصی میزنند.
امروز بیرون، بوی خون میدهد و به هیچ عنوان از خانه بیرون نیایید. ماه محرم بوده و نذری را که از روضه منزل آقای غفاری در چهارمردان گرفته بوده است، جلوی در خانه به مادربزرگم میگوید: جون تو و جون زن و بچه من، و میرود. آن، آخرین دیدار خانواده با پدرم بوده و پس از آن، حسرت آن لحظات آخر، تنها حرفی بوده که در این سالها از مادرم شنیدم.
پس از وقایع 15 خرداد 1342 پدرم مفقود میشود و خانواده همه جا را برای پیدا کردن ایشان زیر و رو میکنند اما راه به جایی نمیبرند تا اینکه یکی از دوستان عمویم که نیروی شهربانی بوده با پرس و جوهایی که میکند، خبر میدهد که یکی از پاسبانها پدرم را همراه جنازههای شهدای 15 خرداد که در کمپرسی میبردهاند، دیده است. بعد از خواهش و تمنای بسیار، نهایتا میپذیرد که محل دفن اجساد را به خانواده بگوید. ظاهرا اجساد به محلی به نام مسگرآباد در جاده قدیم مشهد منتقل شده و در قبرستان متروکی بصورت متروک به خاک سپرده میشود. این پاسبان مدتی بعد بر اثر ابتلا به جنون از بین میرود و دیگر خانواده برای پیدا کردن محل دقیق دفن اجساد، راه به جایی نمیبرد تا اینکه بعد از چندین ماه پیگیری در نهایت اداره امنیت بعد از دریافت پول تیر و تحویل یک لنگه کفش به پدر به عنوان نشانه و اعلام اینکه حق عزاداری و برگزاری مراسم و شیون و زاری را ندارند، محل دفن اجساد را به خانواده اعلام میکنند.
آغازین روزهای تولد
وی خاطرات دوران کودکی را در کنار پدربزگ و مادربزرگ، مرور کرد و افزود: من به همراه علیاکبر و مادرم بعد از شهادت پدر در خانه پدربزرگم (پدرِ مادرم) زندگی میکردیم و من تا چشم باز کردم پدربزرگم را به عنوان پدر دیدم و با وجود مهر و عشق فراوانی که او به من میداد به دلیل آنکه انتظار داشتن یک پدر جوان و متناسب با سن مادرم را داشتم پاسخگوی خوبی برایش نبودم و هر چه تلاش میکرد، مرا راضی کند با بهانهگیریهای گوناگون او را پس میزدم. تا اینکه خاطرم هست کلاس دوم بودم و یک روز صبح از خواب بیدار شدم و دیدم مادرم نیست! با هراس بهدنبال مادرم گشتم و هرچه مادربزرگم میگفت: مادرت خانه است و مشغول شستن لباس در حمام است، آرام نمیگرفتم تا اینکه رفتم و جلوی در حمام بطوریکه مادرم را ببینم، نشستم و مشغول تماشای مادرم شدم.
مادربزرگم آمد و فرش کوچکی جلوی در حمام انداخت و مرا در آغوش گرفت و گفت: بیا برایت قصهای تعریف کنم و شروع به تعریف کرد... پیشتر که میرفت، کمکم علیاکبر و خودم را در قصه مادربزرگ میافتم، در همین حین صدای گریه مادرم را هم میشنیدم که آرام اما با سوزی عجیب در حمام گریه میکرد و به مادربزرگم میگفت: مادر هنوز زود است!
قصه به انتها که رسید، پدربزرگم زنگ در خانه را زد و من که تا آنروز نسبت به او بی مهر بودم، حالا فهمیده بودم که او پدربزرگ است و نه پدر و عشق بی دریغش؛ دیگر برایم طعمی دیگر داشت و تا از در وارد شدم خودم را در آغوشش انداختم. پدربزرگم که حیرت زده بود، نگاهی به مادربزرگم کرد و پرسید: چیزی شده؟ مادربزرگم آرام گفت: تمام شد! همه چیز را گفتم! پدربزرگم در حالی که محکمتر مرا در آغوش گرفت، گفت: گفتم این بچه اینطور مرا تحویل نمیگرفت!!
آنروز برای نخستین بار بود که من فهمیدم پدر ندارم و این مردی که تلاش میکنه خودش رو جایگزین پدر من بکند، در واقع پدربزرگم هست و پس از آنروز همه تلاشم را کردم که محبتهایش را با عشق پاسخ دهم.
زمان گذشت تا به یازده سالگی رسیدم. خاطرم هست یکروز که زیر کرسی خوابیده بودم، نوازش دست مادرم روی موهایم را احساس کردم و بیشتر که دقت کردم، انگشتری را در دستش لمس کردم که تا آنروز در دست نداشت. چشم که باز کردم، چند نفر غریبه را دور کرسی دیدم و چون مدتی بود که در خانه در مورد ازدواج مادرم صحبت میشد متوجه شدم که مادرم ازدواج کرده است؛ مثل هر کودکی در آن سن برایم پذیرش این امر سخت بود ولی برخلاف من علیاکبر خیلی خوب با موضوع کنار آمد و حضور و وجودش در کنار من خیلی برای دلگرمی و آرامش من موثر بود. مادرم همراه همسرش، به اصفهان رفت و من و برادرم علیاکبر در خانه پدربزرگ و مادربزرگم، در قم ماندیم و دوران نوجوانی و جوانی من و علیاکبر در خانه پر از عشق و مهر آنان گذشت.
ازدواج
زهرا اقلیمی با اشاره به دوران تحصیل خود، به وصف خاطراتی از نحوه ازدواجش پرداخت و گفت: خاطرم هست که سال آخر دبیرستان بودم و آن روزها بهشدت هم به درس و دانشگاه علاقمند شده بودم و آرزویم این بود که اصفهان دانشگاه قبول شوم و پیش مادرم بروم. آنروزها، خواستگاران زیادی هم داشتم و چالش اصلی من با خانواده بر سر موضوع ازدواجم بود. نهایتا با صلاحدید خانواده با همسرم که از اقوام مادربزرگم بود و بسیار به من علاقمند شده بود و شرایط مرا برای ادامه تحصیل و معلم شدن پذیرفته بود، ازدواج کردم.
ما در دیماه 1359 عقد کردیم و در اسفند سال 1361 بعد از یک سال و یازده ماه عروسی کردیم و زندگی را در خانه قدیمی، اما با صفای خودمان آغاز کردیم.
حاصل این ازدواج سه پسر شد، به نام های محمد مسعود متولد 1363 و محمد مهدی متولد 1367 و آخرین پسر هم متولد 1374 که همگی ساکن قم هستند.
شهادت برادر
او در خصوص جوانی، شغل و نحوه شهادت برادر شهیدش بیان داشت: برادرم شهید علیاکبر اقلیمی در سال 1364 درحالی که تنها سه سال از زندگی مشترکشان با همسر فداکارش میگذشت و دو دختر به نامهای مهدیه 2 ساله و ملیحه 7 ماهه را داشت به شهادت رسید.
من تنها حامی برادر شهیدم برای به جبهه رفتن بودم و برای قدم گذاشتن در این مسیر تشویقش میکردم، نه اینکه بقیه خانواده موافق جبهه رفتن نباشند ولی چون برادرم را امانت شهید میدانستند، نمیخواستند کوچکترین آسیبی به او برسد، غافل از اینکه خداوند او را انتخاب کرده بود و هیچ چیز در برابر اراده خداوند یارای ایستادگی ندارد.
همسر برادرم که دوست عزیز من بود و من باعث ازدواج او و برادرم شدم، همسر بسیار مهربان و همراهی برای برادرم بود، ولی برادرم نقاط مشترک زیادی با پدرم داشت؛ از جمله اینکه تنها سه سال با همسرش زندگی کرد و با شهادتش او را با مسئولیت خطیر مادر فرزند، شهید بودن و همسر شهید بودن تنها گذاشت. من در واقع به وجود همسر برادرم افتخار میکنم که تا به امروز به تنهایی این بار را بر دوش میکشد.
برادرم شهید علیاکبر اقلیمی در عملیات والفجر 8 در منطقه فاو به شهادت رسید و شهادتش برای من خیلی گران تمام شد و انگار بار دیگر در زندگی تنها شدم. اکبر در طول دوران کوتاه عمر پر بارش چنان با من با عشق و مهر و فداکاری رفتار کرد که با وجود گذشت 37 سال از شهادتش هنوز جای خالیاش را در کنارم بهشدت احساس میکنم. یادم هست با وجود آنکه تنها دو سال از من بزرگتر بود تلاش میکرد از من حمایت کند و تا جای امکان، نیازهای مرا برآورده کند.
نوجوان بود که بهعنوان شاگرد تراشکار در مغازه یکی از اقوام مشغول به کار شد و از همان ماه اول به من پولتوجیبی میداد و هر چیزی که در توانش بود و من میخواستم برایم میخرید. هنوز هم وقتی به یاد آن روزها می افتم عجیب غمی به دلم چنگ میزند که هیچگونه التیام نمیابد.
پس از شهادت اکبر با وجود همه مشکلاتی که وجود داشته همه تلاشم را کردهام که همسر فداکار و فرزندان نازنینش کمترین آسیب ببینند و هر روز از خداوند میخواهم به من توان بیشتر عطا کند تا بتوانم هر چند اندک جای خالی پدر شهیدشان را برایشان پر کنم... هر چند خودم به عنوان یک فرزند شهید خوب میدانم که جای خالی پدر پر کردنی نیست و تا هستیم با ما همراه است.