پیکرش مخفیانه غسل داده شد
به گزارش نوید شاهد استان قم، شهید غلامرضا همراهی در سال 1328 در یک خانواده کارگری و مذهبی در محله دروازه ری قم دیده به جهان گشود.
وی پس از اتمام سربازی به تشکیلات مبارزین علیه رژیم شاه میپیوندد و در پخش اعلامیهها و نوارهای حضرت امام (ره) فعالیت چشمگیری از خود نشان میدهد.
با شنیدن خبر اهانت روزنامه اطلاعات به رهبر مسلمانان حضرت امام خمینی (ره) در تظاهرات روزهای 18 و 19 دی ماه که روحانیت آغازگر آن بود، شرکت نمود و در 19 دی ماه با اذعان به این که امروز به شهادت خواهیم رسید، برای آخرین بار به زیارت حضرت معصومه(ع) میرود. در غروب همان روز در مسجد محل به دست نیروهای رژیم به درجه شهادت میرسد. مأموران رژیم به خانواده شهید میگویند: پیکرش را نباید در قم دفن کنید و به جز قم در هر کجای ایران بخواهید میتوانید دفن کنید، که به اجبار در بهشت زهرای تهران دفن میشود.
در ادامه زندگینامه این شهید والامقام را از زبان همسرش میخوانید:
شهید همراهی در تظاهراتها و تکثیر اعلامیهها در زمان شاه فعالیت زیادی داشت، ایشان از زمانی که متاهل شد، با اخلاق بود و میشد که با ایشان زندگی پایداری کرد و خیلی در مورد حجاب تأکید میکرد و میگفت: باید تربیت صحیح کنیم.
وضع مالی خاصی نداشت و به فروشندگی مشغول بود و یک سال منزل مادر نشست و بعد به مستأجری رفت و پدر همسر ایشان مهریه دخترش را بخشید.
شهید با همسرش فقط یک بار به مسافرت اصفهان رفته بود و از شهید یک فرزند پسر و یک دختر است.
همسر او میگفت: که به تظاهرات نرو و مرا تنها نگذار و تو بچه داری و او گفت: زندگی که در آن توهین به خمینی شود ذلت است و من نمیتوانم طاقت بیاورم و بچه های من باید راه بچههای امام حسین(ع) را بروند و ایشان روز 18 دی رفت و کتک خورده بود؛ شب ساعت یازده شب دست و پایش کبود شده بود به خانه برگشت.
سخنرانی که تمام شد، به راهپیمایی رفتیم که کماندوها ما را کتک زدند و روز 19 دی صبح از پدر و مادر حلالیت طلبید و چوب برداشت و با دوستانش رفته بود و یازده ظهر آمد.
عادتش این بود که اول نمازش را میخواند و بعد غذا میخورد.
روزی در مسجد نوبهار نماز خواند و به خانه آمد و غذای پخته را نخورد و نان و ماست خورد و از همسرش حلالیت طلبید و خداحافظی کرد؛ از خانه بیرون رفت و غروب که شد برادرش دنبالش آمد و سراغش را گرفت و وقتی دید نیست، گفت: تیراندازی میکنند؛ وقتی پیگیر میشود، میفهمد که در اذان مغرب و عشاء تیر به او اصابت کرده؛ فورا ایشان و چند نفر دیگر را به منظریه انتقال میدهد و آنجا شهید میشود.
بعد از 6 روز دیگر ایشان را خاک کردند و یکی از اقوام که ارتشی بود جنازه شهید را تحویل گرفت و در بهشت زهرا به خاک سپردند؛ خونریزی زیادی کرده بود و خون به بدنش زیاد خشک شده بود و پدرش را مجبور کرده بودند که پسرش را غسل دهد و غسّال او را فقط غسل داد و میخواستند قبر او را مخفی نگه دارند و حتی هفته و چهلم و سال شهید را ساواک نگذاشت برگزار کنند و داخل خانه و بدون صدای زیاد و منزل تاریک انجام دادند.
روزی بخاطر پخش اعلامیه توسط ساواک دستگیر شد و ناخن ایشان را کشیده بودند و دفعه دوم پس از دستگیری فرار میکند و به خانه زنی پناه میبرد؛ خانواده در بیمارستان و هر جایی که فکرش را میکردند به دنبال علیاصغر میگشتند.
خاطراتی از مادر شهید:
ایشان فرزند آخر خانواده بود و از نظر اخلاق و رفتار نسبت به برادرها و خواهرها بهتر بود، با خدا و مهربان بود، تا دیپلم برق درس خواند، برادرش گفت معلم شود اما قبول نکرد و گفت: زن هم نمیخواهم و میخواهم به جبهه بروم، یک سال و نیم جبهه بود و 3 دفعه هم زخمی شد و آمد و گفت: برادرم که جبهه رفته برای خودش رفته و من هم برای خودم.
اگر تشک برایش میانداختم قبول نمیکرد و میگفت: باید عادت کنم.
از زبان دوست شهید میخوانید:
برادرش در سال 56 شهید شده بود و برای برادر زادههایش هر کاری میتوانست انجام میداد و کمکشان میکرد و به بهشت زهرا سر قبر برادر شهیدش میرفت و نمیگذاشت بچههای برادرش تنهایی را احساس کنند و بغلشان میکرد.
در سن 10 سالگی یک مرتبه با دوچرخه به زمین خورده بود و دندانش شکسته بود.
وی امر به معروف و نهی از منکر میکرد و دوستانش را نصیحت میکرد.
در محل فقیرنشین زندگی میکردند و اصلاً اهل مردم آزاری نبودند و خیلی مردمدار و زرنگ بود.
از لحاظ کاری خیلی بیقرار بود؛ رنگ کاری را یاد گرفته بود تا بتواند کمک فامیل و مردم کند و طوری نبود که بیکار باشد. خیلی فداکار بود و متواضعانه برخورد میکرد.
او یک عمه نابینا داشت و به او رسیدگی زیاد میکرد و در هیچ امری کم نمیگذاشت.